سرشاخه لوبیاکوئست
پوریا عالمی به اینجا رسیدیم که توی اکونآباد اوضاع اقتصاد قاراشمیش بود و وقتی اقتصاد قاراشمیش میشود، میشود از آب کره گرفت. . . و حالا ادامه ماجرا: لوبیامحور یک تخته سیاه گذاشته بود وسط میدان اکونآباد زیر درخت توی سایه. اکونآبادیها یکی یکی از راه رسیدند و دیدند یک سری میز و صندلی چیده شده، گرد تا گرد میدان. لوبیامحور پشت درخت ایستاده بود و به سر و وضعش میرسید. لوبیاچیتیمحور ایستاده بود اینور درخت کنار تخته و اکونآبادیها را روی صندلی مینشاند. یکی را از این صندلی بلند میکرد و میبرد مینشاند روی آن صندلی.
پوریا عالمی به اینجا رسیدیم که توی اکونآباد اوضاع اقتصاد قاراشمیش بود و وقتی اقتصاد قاراشمیش میشود، میشود از آب کره گرفت... و حالا ادامه ماجرا: لوبیامحور یک تخته سیاه گذاشته بود وسط میدان اکونآباد زیر درخت توی سایه. اکونآبادیها یکی یکی از راه رسیدند و دیدند یک سری میز و صندلی چیده شده، گرد تا گرد میدان. لوبیامحور پشت درخت ایستاده بود و به سر و وضعش میرسید. لوبیاچیتیمحور ایستاده بود اینور درخت کنار تخته و اکونآبادیها را روی صندلی مینشاند. یکی را از این صندلی بلند میکرد و میبرد مینشاند روی آن صندلی. یکی را از آنور میآورد اینور. بیخود و بیجهت این کارها را میکرد که انگار کاری دارد میکند. اکونآبادیها هم همه آرام و مبهوت بودند، چون فکر میکردند لوبیاچیتیمحور دارد یک کاری میکند که درکش از شعور آنها بیشتر است. وقتی همه نشستند لوبیاچیتیمحور گفت: من هیچی نداشتم. نه دوست نه رفیق نه موز نه محصول نه الاغ. هیچی. اینجا کی هیچی نداره؟ اکونآبادیها چیزی نگفتند. لوبیاچیتیمحور گفت: من هیچی نداشتم و از هیچی به اینجا رسیدم. باورتان میشود؟ باید باورتان بشود چون من باورم شده شما باورتان شده که باورتان
میشود. اکونآبادیها چیزی نگفتند. لوبیاچیتیمحور گفت: من نه سر پیازم نه ته پیاز. من فقط یه بال هستم. بال چپ. اکونآبادیها چیزی نگفتند. لوبیاچیتیمحور گفت: هر کسی دوتا بال دارد برای پرواز. من بال چپ یکی دیگر هستم. دونفر هم بالهای من میشوند. بعد همه با هم پرواز میکنیم. اکونآبادیها چیزی نگفتند. لوبیاچیتیمحور گفت: همه دست بزنید. اکونآبادیها شروع کردند به دست زدن. لوبیاچیتیمحور گفت: نه... نه... دست نزنید به هم. منظورم این بود که تشویق کنید. اکونآبادیها از دست زدن دست برداشتند. یکی از آن ته گفت: واسه چی تشویق کنیم؟ لوبیاچیتیمحور گفت: تا لوبیامحور بدنه اصلی و سرشاخه اصلی لوبیاکوئست تشریف بیاورند. طرف گفت: لوبیامحور که دوساعته پشت آن درخت وایساده. لوبیاچیتیمحور گفت: ای بابا. لوبیامحور کم شخصیتی نیست. او آمده برای ما. برای من. برای شماها. تا شماها از این وضعیت خارج شوید. طرف گفت: کم شخصیتی نیست؟ اون که تا دیروز مثل خود ما مینشست توی سایه و گردو بازی میکرد. لوبیاچیتیمحور گفت: ای بابا. بیایید همدیگر را قبول داشته باشیم. از دیروز دنیا عوض شده. از امروز هم دنیا عوض شده. ما باید با دنیا شجلو برویم.
نارنگیمحور خیلی متفکرانه پرسید: دنیا مگر جلو میرود؟ لوبیاچیتیمحور گفت: بله. هر لحظه. نارنگیمحور گفت: الان جلو رفت؟ لوبیاچیتیمحور گفت: بله. دقیقا. نارنگیمحور گفت: من که چیزی حس نکردم. اکونآبادیها خندیدند. نارنگیمحور متفکرانه رو به اکونآبادیها گفت: اصلا دنیا برود جلو، درست؟ اکونآبادیها گفتند: درست. نارنگیمحور گفت: خب ما میرویم عقب. اینطوری آب از آب تکان نمیخورد. اکونآبادیها خندیدند. لوبیاچیتیمحور گفت: ای بابا. چرا من را جدی نمیگیرید؟ من برای شما اینجا هستم و از لوبیامحور خواهش کردم به ما این افتخار را بدهد که... نارنگیمحور گفت: خب تو هم مثل ما یک اکونآبادی آس و پاس هستی. وقتی یک اکونآبادی آس و پاس ادا در میآورد میشود جدیاش گرفت؟ راستش رو بگو. لوبیاچیتیمحور راستش را گفت: نه. و سرش را انداخت پایین و بغض کرد. در این لحظه لوبیامحور از پشت درخت بیرون آمد. یک عینک دودی داشت با دستههای طلا. یک لباس سفید پوشیده بود با نخ طلا. با یقه طلا. یک گردنبند انداخته بود گردنش طلایی. یک دستبند داشت طلایی. سه تا انگشتر دستش بود طلایی. پاشنه کفش طلایی. زیپ شلوارش طلایی. سگک کمربندش طلایی. خلاصه هر چی
هر جاش بود طلا بود. اکونآبادیها دهانشان باز ماند. لوبیاچیتیمحور سرش را بالا آورد، اشکش را پاک کرد و با نگاهی غرورآمیز به لوبیامحور گفت: دست بزنید... دست بزنید... اکونآبادیها شروع کردند به دست زدن. لوبیاچیتیمحور گفت: ای بابا. دست نزنید به هم. تشویق کنید... تشویق کنید... لوبیامحور... لوبیامحور را تشویق کنید... و اکونآبادیها با دهانهای از تعجب باز مانده لوبیامحور را تشویق کردند... این قسمت سی و یکم بود. قسمت بعد را اگر نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.
ارسال نظر