دستگاه خودپرداز آب
احمد ناصری
صبح که از خواب بیدار شدم، طبق روال همیشگی پای یخچال رفتم تا یک لیوان آب بخورم اما یک قطره آب توی یخچال نبود. با بی‌اعتنایی و ناامیدی در یخچال را بستم و سر خم کردم تا از شیر آب بخورم. باز هم یک قطره آب نبود. تلفن را برداشتم و شماره گرفتم :
- الو ...سلام خانم.اتفاقات آب؟
- بفرمایید
- عذر می‌خوام آب منزل ما قطعه .. ما توی محله...
- گوشی دستتون... آقا شتاب قطعه..داریم پیگیری می‌کنیم درست شد، می‌تونید برداشت کنید
قطع کرد.شتاب قطعه؟ آخه شبکه شتاب چه ربطی به آب داره. دوباره شماره گرفتم. فکر کنم خط رو خط شده و با بانک صحبت کردم.
- الو...سلام خانم... عذر می‌خوام آب منزل ما قطعه ...

- آقا مگه شما الان زنگ نزدید؟
خندیدم و گفتم:«خوب یادتون مونده‌ها. منتهی من برادر بزرگترم دارم تا اون دوماد نشه نمیشه»
- مودب باشید آقا.گفتم که شتاب قطعه. شتاب وصل بشه می‌تونید با کارت از ATM آب برداشت کنید.
عرق سردی روی بدنم نشست. یک شب خوابیدم و بلند شدم این همه اتفاق افتاده. تلفن را یک گوشه پرت کردم و سریع تلویزیون را روشن کردم: شبکه 1: تبلیغات پایتخت 4 و سیروس مقدم، شبکه 2 : عمو قناد، شبکه 3 :فیلم سینمایی 3:10 به یوما. خیالم راحت شد. نفس راحتی کشیدم که زیاد نخوابیدم و فقط یک شب گذشته است. صدای تلفن همراهم در آمد. پیامک آمده بود:

«dadash salam…chakram :D ye 2 litr ab dari too kartet be ma bedi emshab mikham beram khasegari. Sharmande ha… ta sare mah barmigardoonam »
دیگه مطمئن شدم یک اتفاق‌هایی افتاده. سریع لباس پوشیدم و رفتم سر کوچه. هایپرمارکت اصغر شلوغ بود.گفتم : «اصغر آقا آب معدنی سرد تو کدوم یخچال داری؟» یک‌دفعه همه جا سکوت شد. همه سرها به طرف من برگشت. کلی چشم، خیره به من نگاه کردند. یک نفر در حال تلفن حرف زدن وارد مغازه شد اما سریع قضیه را فهمید و گفت: «من بهت زنگ می‌زنم. بهت زنگ می‌زنم الان باید به یکی خیره بشم» تلفن را قطع کرد و زل زد به من. جمله را سریع در ذهنم واکاوی و تحلیل کردم. به اصغر آقا فحش ندادم. به هیچ شخصیت حقیقی و حقوقی بد نگفتم. در حال فکر کردن بودم که یک دفعه یک نفر خندید. دومین نفر از ته مغازه خندید. بعد چند نفر خندیدند. همه داشتند می‌خندیدند. یک نفر آن بغل به زمین مشت می‌کوبید و یکی دیگر موزاییک‌ها را گاز می‌گرفت. دیدم هاشم آقا، همسایه بالایی زد پس سر پسرش و گفت: «ببین آقای مهندس چقد کمدیه... یاد بگیر». اصغر آقا هم که از خنده به سرفه افتاده بود نصفه و نیمه یک چیزایی گفت و هی خندید: «پدس...کل...پدر... پدست... با این بچه...تربی...»متوجه شدم اصغر آقا در حال تعریف کردن است. به همه لبخند زدم و با غرور بیرون آمدم.کلی آدم به خاطر من شاد شده بودند و باید خوشحال باشم.

پیاده‌رو شلوغ بود.مدام تنه می‌زدند و رد می‌شدند. قصد داشتم به مرکز شهر بروم تا ببینم اوضاع از چه قرار است. تلفنم زنگ زد:
- سلام ... قربونت ... بیشتر کاراش انجام شده ... آره بابا ساده‌س مثل آب خوردن.
یک‌دفعه همه جا ساکت شد .همه برگشتند و به من نگاه کردند.جمله را باز در مغزم بررسی کردم.« مثل آب خوردن». اشتباهم را فهمیدم. دیگر آب خوردن مثل قدیم نیست. حق داشتند تعجب کنند و می‎دانستم این بار دیگر خنده‌ای در کار نیست. سریع از محل دور شدم. یک ماشین گرفتم و به مرکز شهر رفتم. صف بزرگی پای یک دستگاه عجیب بسته شده بود.یک پارچه بزرگ هم نوشته بودند که چند نکته را تذکر داده بود.
1 - لطفا به آب های همدیگر کاری نداشته باشید و سرتان به آب خودتان باشد.
۲ - از نوشتن رمز آبربانک خود بر روی دبّه، بشکه و ۴ لیتری خودداری فرمایید.

۳ - هنگام استفاده از آبربانک و وارد کردن رمز خود،مراقب افرادی که ممکن است بخواهند شماره رمز عبور شما را ببینند باشید تا آب هایتان سرقت نشود.
4- کارت‌های خود را به کسی ندهید زیرا احتمال دارد با گرفتن رمز دوم، از طریق اینترنت از حساب شما آب برداشت کنند.
۵ - در صورت زورگیری رمز خود را بر عکس بزنید تا به نزدیک‌ترین نیروی انتظامی خبر داده شود.
6 - در نگهداری آبربانک و دبّه و 4 لیتری خود کوشا باشید.
ته صف ایستادم. باید چیکار کنم؟ از جلویی که یک کاسه دستش بود، پرسیدم: «عذر می‌خوام برای چی می‌خواین یک کاسه آب بگیرین؟» یک نگاهی انداخت و تو صورتم خیره شد و گفت: «عموم بعد از ظهر داره میره سفر، گفتیم یک کاسه آب بریزیم پشت سرش» ته صف وا رفتم. آخر چطور ممکن است؟ سروصداهای مختلفی می‌آمد. یک نفر داشت گریه‌زاری می‌کرد. «آقا تو رو خدا دو لیتر آب کارت به کارت کن، بچه‌م گلاب به روت، تو چاردیواری مونده.خواهش می‌کنم»
گوشه‌ای، لب جدول نشستم. سرم را پایین انداختم و به لیوان آبی فکر کردم که قرار بود صبح بخورم اما حتی آبربانک هم ندارم.