سفر به گذشته؛ دوران کودکی
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بن‌لادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بن‌لادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیث‌هایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف می‌کرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایت‌ها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشه‌ای از پیچیدگی موضوع است. این کتاب سعی دارد به موضوع شکار بن لادن از زاویه دیگری بپردازد. هر چند که پنتاگون به انتشار این کتاب واکنش نشان داد و دولت ایالات متحده از افشای برخی اطلاعات این کتاب گله‌مند بود.

به یاد می‌آورم، زمانی که با ماشین برف‌روب روی برف‌های تازه شناور بودیم چه حس خوبی داشتم و اینکه چگونه با تخته‌های مخصوص موج‌سواری روی این برف‌های تازه حرکت می‌کردیم. دمای هوا همیشه نزدیک به صفر بود و نفس‌هایمان در هوا به شکل یخ در می‌آمد. با این وجود همه‌جای بدنم را می‌توانستم گرم نگه دارم الا دست‌ها و پاهایم. ساعت‌ها بیرون می‌ماندیم و به سختی می‌توانستم ناخن‌هایم را حس کنم.
سعی می‌کردم با به هم مالیدن دست‌هایم در دستکش‌های پشمی آنها را دوباره گرم کنم، اما بیشتر اوقات موثر واقع نمی‌شد. همیشه پشت پدرم قایم می‌شدم تا باد مستقیم به من نخورد اما برای دست‌ها و پاهایم هیچ‌کاری نمی‌توانستم بکنم و فراموش نمی‌کنم که چقدر یخ می‌زدند. ما هر بار که به شکار می‌رفتیم، چندین راسو، در قد و قواره گربه شکار می‌کردیم. همچنین سنجاب هم با آن دم‌های پرپشت خود در سبد شکاری ما جا داشت. پدرم با پوست آنها کت خز قهوه‌ای می‌دوخت تا درآمد اندکی کسب کند و با باقی مانده پوست‌ها نیز مادرم چند کلاه گرم برای خواهرانم فراهم می‌کرد.
با وجود این سرمای کشنده، من از این موضوع استقبال می‌کردم و برایم هیجان‌انگیز بود. دوست داشتم زمان بیشتری را با پدرم بگذرانم. احساس می‌کردم تا آخرین قطره گرمایی که در بدنم بود باید با پدرم بیرون می‌ماندم و از آن لذت می‌بردم.
همیشه به پدرم التماس می‌کردم که کمی بیشتر به گردش‌مان ادامه دهیم.
پدرم می‌گفت: مطمئنی بچه؟ جلوتر بریم یخ می‌زنی‌ها!
می‌گفتم: من می خوام برم جلوتر!
دوست داشتم با پدرم بیشتر بیرون باشم. از اینکه در کنج خانه گیر بیفتم متنفر بودم. این مرد اما همه چی داشت. او به من یاد می‌داد که چگونه تیراندازی و شکار کنم.
هر چقدر که بزرگ‌تر می‌شدم او به من بیشتر اطمینان می‌کرد و اجازه می‌داد که خودم ماهیگیری کنم. یک بار هم خانواده را با قایق به رودخانه بردم. ار این که به‌نوعی قدم در قانونی موسوم به «بچه بزرگه» گذاشته بودم و مجبور نبودم با خواهرانم در خانه بمانم. شوق وصف‌ناشدنی‌ای داشتم.
همیشه دوست داشتم بیرون از خانه سر کنم. عاشق هوای آزاد بودم، هر چند که زیاد دل خوشی از سرمای بیرون نداشتم. می‌دانستم که اگر از سرمای زیاد در نزد پدرم گلایه کنم، او اجازه نمی‌داد که دیگر همراه او بیرون بروم. اما حالا، پس از چندین ساعت گردش، تنها چیزی که می‌خواستم یک جفت دست و پای گرم بود که از سرما یخ زده بود.
در حالی که با سرعت زیاد خلاف جهت باد حرکت می‌کردیم داد زدم: بابا! دست‌ها و پاهام یخ کردن!
پدرم لباس و کلاهش مانند من بود. سعی کرد سرعت ماشین برف‌روب را کمتر کند. او برگشت و تصور می‌کنم که بچه‌ کوچکی را دید که از سرما دندان‌هایش پشت شالی که دهانش را پوشانده بود به هم می‌خورد.
با همان حس گفتم: یخ کردم.
پدرم گفت: ما فقط به چند تا تله سر زدیم. فکر می‌کنی می‌تونی کمی دیگه ادامه بدی؟
به او خیره شدم و دلم هم نمی‌خواست که جواب رد بدهم. نمی‌خواستم که از دست من دلسرد شود. به او خیره شدم و دل بستم به اینکه او جای من جواب بدهد.
به او اما گفتم: از سرما نمی‌تونم پاهام رو حس کنم.
جواب داد: همین‌جا پیدا شو و پشت سر ماشین برف‌روب راه بیا. رد اسکیت این ماشین برف‌روب رو بگیر و دنبالم بیا. زیاد ازت دور نمی‌شم. این باعث میشه گرما به پاهات برگرده. فقط ردها رو گم نکنی.
از ماشین پیاده شدم و تفنگ 22 میلی‌متری را بر پشتم تنظیم کردم.
پدرم با تاکید گفت: گرفتی چی گفتم؟
با سر به او فهماندم که متوجه شدم. او ماشین را دوباره روشن کرد و به سمت تله‌های بعدی حرکت کرد. من هم پیاده‌روی را در دل جنگل آغاز کردم تا پاهایم دوباره گرم شود.
کسانی که عاشق طبیعت هستند، هزاران دلار خرج می‌کنند تا از آب‌و‌هوای آلاسکا بهره ببرند، من اما کل دوران کودکی و نوجوانی‌ام در این آب‌و‌هوا طی شد و مجبور بودم که همیشه بیرون از خانه سر کنم.
خانواده من یک حس ماجراجویی در خونشان بود. چیزی که در بیشتر مردم این دوره و زمانه یافت نمی‌شود. زمانی که پنج ساله بودم خانواده‌ام به سمت روستایی در آلاسکا نقل مکان کردند که حوزه زندگی سرخپوستان بود. پدر و مادرم برای یک ماموریت به آن نقطه اعزام شدند. آنها که در دانشگاه کالیفرنیا با هم ملاقات کرده بودند دارای یک ایمان مشترک بودند، آنها نه تنها به مسیحیت اعتقاد داشتند؛ بلکه روح ماجراجویی در هر دوی آنها موج می زد.