شاهد مرگ دیگری بودن از مرگ هم سختتر است!
این یادداشتها مستقیما از دفترچه آیدین بزرگی که در چادرش در کمپ اصلی برودپیک گذاشته بود برداشته شده است. نوشتههایی که آیدین خاطرات و احساسهای پرشورش را در آن به تصویر کشیده بود و از روزی که ایران را ترک کرده بودند تا شب پیش از صعود نهایی را دربرمیگیرد. گرچه آیدین هرگز به چادرش باز نگشت و مجالی نیافت تا صعود حماسی آخرین را به قلم آورد، اما همین یادداشتهای باقی مانده به خوبی نگرانیها، خشمها و محبت بیدریغش را در شام واپسین به ما نشان میدهد.
اینجا کجای ماجراست؟ ما کجای ماجرا هستیم؟ اگر صعودش سخت است، اگر سختتر از حکایتهایی است که طی دو ماه گذشته بر سر ما آمده، مطمئن نیستم از پسش برآیم! مگر اعصابم از فولاد است؟ مگر تا کجا توان فریاد نکشیدن دارم؟ داستان رسیدن ما تا اینجا گفتنی نیست.
اینجا کجای ماجراست؟ ما کجای ماجرا هستیم؟ اگر صعودش سخت است، اگر سختتر از حکایتهایی است که طی دو ماه گذشته بر سر ما آمده، مطمئن نیستم از پسش برآیم! مگر اعصابم از فولاد است؟ مگر تا کجا توان فریاد نکشیدن دارم؟ داستان رسیدن ما تا اینجا گفتنی نیست.
این یادداشتها مستقیما از دفترچه آیدین بزرگی که در چادرش در کمپ اصلی برودپیک گذاشته بود برداشته شده است. نوشتههایی که آیدین خاطرات و احساسهای پرشورش را در آن به تصویر کشیده بود و از روزی که ایران را ترک کرده بودند تا شب پیش از صعود نهایی را دربرمیگیرد. گرچه آیدین هرگز به چادرش باز نگشت و مجالی نیافت تا صعود حماسی آخرین را به قلم آورد، اما همین یادداشتهای باقی مانده به خوبی نگرانیها، خشمها و محبت بیدریغش را در شام واپسین به ما نشان میدهد.
اینجا کجای ماجراست؟ ما کجای ماجرا هستیم؟ اگر صعودش سخت است، اگر سختتر از حکایتهایی است که طی دو ماه گذشته بر سر ما آمده، مطمئن نیستم از پسش برآیم! مگر اعصابم از فولاد است؟ مگر تا کجا توان فریاد نکشیدن دارم؟ داستان رسیدن ما تا اینجا گفتنی نیست. حس کردنی است. چشیدنی است. اگر روی کاغذ بیاید خیانت به آن روزهاست. خیانت به آن ساعتهاست. کلمه نمیتواند آنچه لایق آن لحظات است را ادا کند. روی کاغذ آوردنش فقط کاستن از ارزش آن پایمردیهاست که به خرج دادیم. پس بهتر است که در خاطر خودمان بماند. بهتر که در سینه حبس شود. بهتر که تجربهای باشد برای آینده ما. چرا که این از آن دست تجربهها نیست که قابل انتقال باشد. تحمل صدها مشکل که پشت سر هم بر تو فرود میآیند فقط لمس کردنی است، چشیدنی است، فقط آرزوی ما این است، کسی مانند آنچه بر ما آمد را تجربه نکند. همین.
10 روز از پروازمان به پاکستان میگذرد. روز 19 خرداد را به یاد دارم که هنوز داشتیم توی فرودگاه پول جمع میکردیم! هنوز داشتیم یک دلار یک دلار حساب میکردیم! ولی زود گذشت. 4 روز بعد اسکاردو بودیم. از همان جاده زمینی. بزرگراه قراقوروم معروف که بیشتر شبیه پیاده روهای خیابان ولیعصر است تا بزرگراه! اما انگار زمانه دست بردار نیست. از ما چه میخواهد نمیدانم. 6 روز است اسکاردو ماندگاریم. مجوز صعودمان صادر نمیشود. دیگر از خوردن و خوابیدن خستهایم. دائما این ترس لعنتی را دارم که اگر خرجی پیش بیاید از کجا باید پول بیاورم! سه روزی است که یک دلار پول را نگه داشته ام! رامین هم از دست ما دلخور است! میگوید چرا پول ندارید؟ چرا بدون پول آمدهاید؟! حق دارد، آخر نمیداند که این قرار ما نبود. این تقصیر ما نبود. فقط در بازی رفتن یا نرفتن، نخواسته بودیم به خاطر300 دلار بازی را ببازیم. شاید رامین نمیداند یا باور نمیکند. روزهای آخر حتی پول تاکسی نداشتیم! شاید نمیداند برای تهیه پول برنامه تا کجا مجبور شده بودیم دستمان را دراز کنیم و نه بشنویم. شاید اگر او هم مانند ما بود حاضر میشد همین کار را کند. اما خب اینطوری هم خیلی بد بود. اما هر دو حالتش بود. ما بین دو بد انتخاب کردیم! شاید نباید میکردیم! شاید که نه، حتما اشتباه خود ما بود که بازی به اینجا کشیده شد. با همه این اوصاف الان اینجا بودیم. با همه این اوصاف هنوز با سیلی صورت خودمان را قرمز نگه داشته بودیم. همهاش به امید فردا! همهاش به امید رسیدن به اوج. به امید رسیدن به بالا. فردا دیگر جدی جدی قرار است برویم از اسکاردو. باید دید این قرار جدی است یا نه!
امشب میخواهم از گذشته ننویسم. ۱۷ تیر است. و آخرین سطرهایی که نوشته ام مربوط به ۶ تیر و قبلتر است ]. . . [ میگویم چرا؟ همان سوال احمقانه همیشگی! چرا ما اینجاییم!؟ چرا با خود این کار را میکنیم؟! چرا باید همه جای لبهایمان ترک و زخم باشد!؟ چرا باید از تلفن قطع شده دوست دخترم خوشحال باشم!؟ چرا باید هوای نزدیک به صفر درجه را هوای خوبی بدانم فقط چون باد و باران ندارد؟ چرا باید خواب کمپ اصلی را بهترین خواب دنیا و خودکار یخ زده ام را بهترین رفیق همدردم بدانم!؟ امشب میخواهم بیشتر بنویسم! علیرغم انگشت سرد شدهام! علیرغم اینکه خطم کم کم دارد خرچنگ قورباغه میشود! چند روزی است ذهنم درگیر است! حالا چه؟ همهواییمان تقریبا تمام شده است!! وقتش است کاری را شروع کنیم که برایش آمدهایم! بارها شرایط را در ذهنم مجسم کردهام! از مردن هراسی ندارم! از کار بیحساب و کتاب میترسم. از اینکه برای دیگران اتفاقی بیفتد میترسم. احتمال ریختن آن یخها خیلی کم است. ولی فکر میکنم این احتمال کم برای من کم است. همین احتمال کم را برای دیگران زیاد میدانم. نمیخواهم خون از دماغ کسی بیاید، میخواهم اگر خطری است همهاش برای من باشد و دوستانم را هیچ خطری تهدید نکند! پویا را من اینجا آوردهام و خود را مسوول میدانم. رامین خانواده دارد و مجتبی زن دارد. افشین را هم دوست دارم، حتما کلی آرزو دارد! البته من هم دارم ولی جان او برایم عزیزتر است. شاید این را به فداکاری تعبیر کنید! ولی نه، من آن را به خودخواهی تعبیر میکنم! اگر دست من بشکند لااقل دست خودم است، شاهد درد و رنج دیگری بودن خیلی درد بزرگتری است. اگر من بمیرم دیگر مردهام! تمام شدهام. شاهد مرگ دیگری بودن از مرگ هم سختتر است! نه این فداکاری نیست، عین خودخواهی است! مادر بیچارهام چه گناهی کرده است! ولی خوب! این منم، آیدین، خودخواهترین، خودخواه پرستی!
نگرانم. رامین میگفت هوا هم خوب نشده است! از طرفی مسیری که ما دیدیم،
بعید[به نظر] میرسد ۲روزه به قله ختم شود! رامین دو روز برای آن میبیند ولی من تقریباً با پویا مطمئن هستیم برای ۵ نفر این امکانناپذیر است. ولی شاید برای دو یا سه نفر بشود میلیمتری کار کرد. من، پویا و مجتبی سریعتر بودیم ولی رامین کمی کندتر حرکت میکرد. طبق معمول، معلوم بود رامین هنوز دارد فکر میکند. رامین تا نتیجهای نگیرد صدایش در نمیآید. وقتی خاموش است و نظری ندارد یعنی هنوز دارد فکر میکند. نمیدانم در چه فکری است. امشب خصوصی با کیومرث مشورت کرد. احتمالا برای حمله نهایی نیاز به همفکری داشته. به ما چیزی نگفت. بیصبرانه منتظر تصمیمش هستم. هر چند از اول برنامه به کیومرث گفته بودم که تیم نباید سرپرست داشته باشد به این معنی که یک نفر حرف آخر را بزند ولی کیومرث باز هم اولش گفت باشد و آخرش ما را در کار انجام شده قرار داد. این مسوولیت سنگینی بر دوش رامین است. او را در مضیقه میگذارد! چرا باید جان ما دست او باشد. ما با اختیار خود به اینجا آمدهایم. امیدوارم تصمیمیکه میگیرد مثل همیشه منطقی باشد. نه از سر ترس باشد نه از سر خودخواهی چون من تاب هیچیک را ندارم و نمیخواهم در مقابل چنین تصمیمهایی سر خم کنم. فقط منطق را میپذیرم. فقط!
و امروز 18 تیر رامین تصمیم خود را به ما هم گفت! ظهر حوالی ساعت 2 بود که پویا، مجتبی و افشین داخل چادر جمع شدیم و در مورد تصمیم رامین بحث کردیم. من حدسی در مورد تصمیم رامین داشتم. دیشب که با کیومرث مشورت کرد مطمئنتر شده بودم. به منطق رامین ایمان داشتم و همینطور به قولی که در اسکاردو داده بود. در اسکاردو گفته بود که امکان ندارد حواشی یا حرف دیگران یا ترس یا هر چیز دیگری منطق تصمیمگیریاش را مورد تردید قرار دهد. حالا وقت یک تصمیمگیری سخت برایش بود. من خودم را جایش گذاشتم؛ همین دیشب. یک چیز نگرانم میکرد؛ همهوایی رامین. او دیرتر از ما و کمتر از ما همهوا شده بود. خودم را که جایش گذاشتم با تمام وجودم خواستم قله را صعود کنم ولی میدیدم در حال حاضر توانش را ندارم. بین احساس و منطق تصمیم سختی بود. ولی من امروز از او یاد گرفتم ترجیح جمع به خود را، ترجیح هدف به خود را. رامین بهتر از آن تصویری خود را نشان داد که پیش از این در ذهن من از او شکل گرفته بود. رامین یک سرپرست واقعی و یک کوهنورد بزرگ، بزرگتر از قبل برای من شده. از ته دل دوست داشتم او هم در تیم صعود باشد، ولی او خودش را حذف کرد؛ چون حس میکرد همهوا نشده است. این ازصعود یک 8000متری از مسیری جدید هم سختتر است. رامین توانست در دل من تا بالاترین نقطه صعود کند و من فقط امیدوارم بتوانم پاسخ اعتمادش را به بهترین وجه بدهم. قطعا این صعود در صورت محقق شدن، ثمره پایمردی بسیاری است که رامین در رأس آن قرار دارد. و فردا شروع ماست. 20 تیرماه کمپ 4،3،2 و قله. یعنی 23 تیر صعود به قله! برنامهریزی دقیقی روی کاغذ است. اما چهقدر عملی است؟ هنوز 100درصد باورش نکردم. حسی در من شکل گرفته که گویی این صعود برای من طلسم شده است. ولی وقتی منطقی به آن فکر میکنم چنین چیزی نمیبینم! باید ترسش را، ترس نتوانستن را در خودم بکشم. این کوه هم مثل همه کوههاست که بارها در آنها شکست خوردهام ولی سرانجام پیروز شدهام. دیگر زمان پیروزی است، فقط هوا میتواند جلوی ما را بگیرد؛ نمیدانم پس از این چند روز بارش دلش خالی شده است یا نه؛ نمیدانم هنوز دق دلی دارد که سر ما خالی کند یا نه. امیدوارم که نه! کمیاسترس دارم. میخواهم این لحظاتم را به نحوی به جمله تبدیل کنم که تویی که میخوانیش بدانی چهطور لحظاتی است! مثل همیشه؛ حس پیش از یک حرکت بزرگ؛ بزرگ برای خودم. اولش ترس است، من هم الان میترسم. اضطراب کشندهای است. میخواهی فقط تمام شود. در این لحظات چگونه تمام شدنش برایت مهم نیست. عقلت کار نمیکند.
ممکن است پس بزنی، بگویی گور باباش. ولی اگر این حس را قبلا تجربه کرده باشی به خودت جسارت میدهی. شاید خودت را گول میزنی. به خودت میگویی حالا تا پای کار برو! حالا تا آنجایش که آسان است برو! بعدش با خدا! اگر خواستی آنجا برگرد! یک راه دیگر هم هست! اصلا بهش فکر نکنی! عکسی از عزیزانت یا خاطرهای خوش را نشان کنی! تا که ترسی آمد آن را پی بگیری! اما هر کاری هم که کنی آن ترس هست! تا زمانی که با او روبهرو شوی! و من هم هنوز کمیاین ترس را دارم. میروم با آن روبهرو شوم. مطمئن هستم وقتی شروع کنم آن ترس رخت برخواهد بست. چرا که اولین بار نیست که مانند شیطان به جانم افتاده و وسوسهام میکند! آخرین جملاتم را پیش از عازم شدن مینویسم! رفتن رسیدنی است! هدف قله نیست،
هدف جرأت کردن است!
اینجا کجای ماجراست؟ ما کجای ماجرا هستیم؟ اگر صعودش سخت است، اگر سختتر از حکایتهایی است که طی دو ماه گذشته بر سر ما آمده، مطمئن نیستم از پسش برآیم! مگر اعصابم از فولاد است؟ مگر تا کجا توان فریاد نکشیدن دارم؟ داستان رسیدن ما تا اینجا گفتنی نیست. حس کردنی است. چشیدنی است. اگر روی کاغذ بیاید خیانت به آن روزهاست. خیانت به آن ساعتهاست. کلمه نمیتواند آنچه لایق آن لحظات است را ادا کند. روی کاغذ آوردنش فقط کاستن از ارزش آن پایمردیهاست که به خرج دادیم. پس بهتر است که در خاطر خودمان بماند. بهتر که در سینه حبس شود. بهتر که تجربهای باشد برای آینده ما. چرا که این از آن دست تجربهها نیست که قابل انتقال باشد. تحمل صدها مشکل که پشت سر هم بر تو فرود میآیند فقط لمس کردنی است، چشیدنی است، فقط آرزوی ما این است، کسی مانند آنچه بر ما آمد را تجربه نکند. همین.
10 روز از پروازمان به پاکستان میگذرد. روز 19 خرداد را به یاد دارم که هنوز داشتیم توی فرودگاه پول جمع میکردیم! هنوز داشتیم یک دلار یک دلار حساب میکردیم! ولی زود گذشت. 4 روز بعد اسکاردو بودیم. از همان جاده زمینی. بزرگراه قراقوروم معروف که بیشتر شبیه پیاده روهای خیابان ولیعصر است تا بزرگراه! اما انگار زمانه دست بردار نیست. از ما چه میخواهد نمیدانم. 6 روز است اسکاردو ماندگاریم. مجوز صعودمان صادر نمیشود. دیگر از خوردن و خوابیدن خستهایم. دائما این ترس لعنتی را دارم که اگر خرجی پیش بیاید از کجا باید پول بیاورم! سه روزی است که یک دلار پول را نگه داشته ام! رامین هم از دست ما دلخور است! میگوید چرا پول ندارید؟ چرا بدون پول آمدهاید؟! حق دارد، آخر نمیداند که این قرار ما نبود. این تقصیر ما نبود. فقط در بازی رفتن یا نرفتن، نخواسته بودیم به خاطر300 دلار بازی را ببازیم. شاید رامین نمیداند یا باور نمیکند. روزهای آخر حتی پول تاکسی نداشتیم! شاید نمیداند برای تهیه پول برنامه تا کجا مجبور شده بودیم دستمان را دراز کنیم و نه بشنویم. شاید اگر او هم مانند ما بود حاضر میشد همین کار را کند. اما خب اینطوری هم خیلی بد بود. اما هر دو حالتش بود. ما بین دو بد انتخاب کردیم! شاید نباید میکردیم! شاید که نه، حتما اشتباه خود ما بود که بازی به اینجا کشیده شد. با همه این اوصاف الان اینجا بودیم. با همه این اوصاف هنوز با سیلی صورت خودمان را قرمز نگه داشته بودیم. همهاش به امید فردا! همهاش به امید رسیدن به اوج. به امید رسیدن به بالا. فردا دیگر جدی جدی قرار است برویم از اسکاردو. باید دید این قرار جدی است یا نه!
امشب میخواهم از گذشته ننویسم. ۱۷ تیر است. و آخرین سطرهایی که نوشته ام مربوط به ۶ تیر و قبلتر است ]. . . [ میگویم چرا؟ همان سوال احمقانه همیشگی! چرا ما اینجاییم!؟ چرا با خود این کار را میکنیم؟! چرا باید همه جای لبهایمان ترک و زخم باشد!؟ چرا باید از تلفن قطع شده دوست دخترم خوشحال باشم!؟ چرا باید هوای نزدیک به صفر درجه را هوای خوبی بدانم فقط چون باد و باران ندارد؟ چرا باید خواب کمپ اصلی را بهترین خواب دنیا و خودکار یخ زده ام را بهترین رفیق همدردم بدانم!؟ امشب میخواهم بیشتر بنویسم! علیرغم انگشت سرد شدهام! علیرغم اینکه خطم کم کم دارد خرچنگ قورباغه میشود! چند روزی است ذهنم درگیر است! حالا چه؟ همهواییمان تقریبا تمام شده است!! وقتش است کاری را شروع کنیم که برایش آمدهایم! بارها شرایط را در ذهنم مجسم کردهام! از مردن هراسی ندارم! از کار بیحساب و کتاب میترسم. از اینکه برای دیگران اتفاقی بیفتد میترسم. احتمال ریختن آن یخها خیلی کم است. ولی فکر میکنم این احتمال کم برای من کم است. همین احتمال کم را برای دیگران زیاد میدانم. نمیخواهم خون از دماغ کسی بیاید، میخواهم اگر خطری است همهاش برای من باشد و دوستانم را هیچ خطری تهدید نکند! پویا را من اینجا آوردهام و خود را مسوول میدانم. رامین خانواده دارد و مجتبی زن دارد. افشین را هم دوست دارم، حتما کلی آرزو دارد! البته من هم دارم ولی جان او برایم عزیزتر است. شاید این را به فداکاری تعبیر کنید! ولی نه، من آن را به خودخواهی تعبیر میکنم! اگر دست من بشکند لااقل دست خودم است، شاهد درد و رنج دیگری بودن خیلی درد بزرگتری است. اگر من بمیرم دیگر مردهام! تمام شدهام. شاهد مرگ دیگری بودن از مرگ هم سختتر است! نه این فداکاری نیست، عین خودخواهی است! مادر بیچارهام چه گناهی کرده است! ولی خوب! این منم، آیدین، خودخواهترین، خودخواه پرستی!
نگرانم. رامین میگفت هوا هم خوب نشده است! از طرفی مسیری که ما دیدیم،
بعید[به نظر] میرسد ۲روزه به قله ختم شود! رامین دو روز برای آن میبیند ولی من تقریباً با پویا مطمئن هستیم برای ۵ نفر این امکانناپذیر است. ولی شاید برای دو یا سه نفر بشود میلیمتری کار کرد. من، پویا و مجتبی سریعتر بودیم ولی رامین کمی کندتر حرکت میکرد. طبق معمول، معلوم بود رامین هنوز دارد فکر میکند. رامین تا نتیجهای نگیرد صدایش در نمیآید. وقتی خاموش است و نظری ندارد یعنی هنوز دارد فکر میکند. نمیدانم در چه فکری است. امشب خصوصی با کیومرث مشورت کرد. احتمالا برای حمله نهایی نیاز به همفکری داشته. به ما چیزی نگفت. بیصبرانه منتظر تصمیمش هستم. هر چند از اول برنامه به کیومرث گفته بودم که تیم نباید سرپرست داشته باشد به این معنی که یک نفر حرف آخر را بزند ولی کیومرث باز هم اولش گفت باشد و آخرش ما را در کار انجام شده قرار داد. این مسوولیت سنگینی بر دوش رامین است. او را در مضیقه میگذارد! چرا باید جان ما دست او باشد. ما با اختیار خود به اینجا آمدهایم. امیدوارم تصمیمیکه میگیرد مثل همیشه منطقی باشد. نه از سر ترس باشد نه از سر خودخواهی چون من تاب هیچیک را ندارم و نمیخواهم در مقابل چنین تصمیمهایی سر خم کنم. فقط منطق را میپذیرم. فقط!
و امروز 18 تیر رامین تصمیم خود را به ما هم گفت! ظهر حوالی ساعت 2 بود که پویا، مجتبی و افشین داخل چادر جمع شدیم و در مورد تصمیم رامین بحث کردیم. من حدسی در مورد تصمیم رامین داشتم. دیشب که با کیومرث مشورت کرد مطمئنتر شده بودم. به منطق رامین ایمان داشتم و همینطور به قولی که در اسکاردو داده بود. در اسکاردو گفته بود که امکان ندارد حواشی یا حرف دیگران یا ترس یا هر چیز دیگری منطق تصمیمگیریاش را مورد تردید قرار دهد. حالا وقت یک تصمیمگیری سخت برایش بود. من خودم را جایش گذاشتم؛ همین دیشب. یک چیز نگرانم میکرد؛ همهوایی رامین. او دیرتر از ما و کمتر از ما همهوا شده بود. خودم را که جایش گذاشتم با تمام وجودم خواستم قله را صعود کنم ولی میدیدم در حال حاضر توانش را ندارم. بین احساس و منطق تصمیم سختی بود. ولی من امروز از او یاد گرفتم ترجیح جمع به خود را، ترجیح هدف به خود را. رامین بهتر از آن تصویری خود را نشان داد که پیش از این در ذهن من از او شکل گرفته بود. رامین یک سرپرست واقعی و یک کوهنورد بزرگ، بزرگتر از قبل برای من شده. از ته دل دوست داشتم او هم در تیم صعود باشد، ولی او خودش را حذف کرد؛ چون حس میکرد همهوا نشده است. این ازصعود یک 8000متری از مسیری جدید هم سختتر است. رامین توانست در دل من تا بالاترین نقطه صعود کند و من فقط امیدوارم بتوانم پاسخ اعتمادش را به بهترین وجه بدهم. قطعا این صعود در صورت محقق شدن، ثمره پایمردی بسیاری است که رامین در رأس آن قرار دارد. و فردا شروع ماست. 20 تیرماه کمپ 4،3،2 و قله. یعنی 23 تیر صعود به قله! برنامهریزی دقیقی روی کاغذ است. اما چهقدر عملی است؟ هنوز 100درصد باورش نکردم. حسی در من شکل گرفته که گویی این صعود برای من طلسم شده است. ولی وقتی منطقی به آن فکر میکنم چنین چیزی نمیبینم! باید ترسش را، ترس نتوانستن را در خودم بکشم. این کوه هم مثل همه کوههاست که بارها در آنها شکست خوردهام ولی سرانجام پیروز شدهام. دیگر زمان پیروزی است، فقط هوا میتواند جلوی ما را بگیرد؛ نمیدانم پس از این چند روز بارش دلش خالی شده است یا نه؛ نمیدانم هنوز دق دلی دارد که سر ما خالی کند یا نه. امیدوارم که نه! کمیاسترس دارم. میخواهم این لحظاتم را به نحوی به جمله تبدیل کنم که تویی که میخوانیش بدانی چهطور لحظاتی است! مثل همیشه؛ حس پیش از یک حرکت بزرگ؛ بزرگ برای خودم. اولش ترس است، من هم الان میترسم. اضطراب کشندهای است. میخواهی فقط تمام شود. در این لحظات چگونه تمام شدنش برایت مهم نیست. عقلت کار نمیکند.
ممکن است پس بزنی، بگویی گور باباش. ولی اگر این حس را قبلا تجربه کرده باشی به خودت جسارت میدهی. شاید خودت را گول میزنی. به خودت میگویی حالا تا پای کار برو! حالا تا آنجایش که آسان است برو! بعدش با خدا! اگر خواستی آنجا برگرد! یک راه دیگر هم هست! اصلا بهش فکر نکنی! عکسی از عزیزانت یا خاطرهای خوش را نشان کنی! تا که ترسی آمد آن را پی بگیری! اما هر کاری هم که کنی آن ترس هست! تا زمانی که با او روبهرو شوی! و من هم هنوز کمیاین ترس را دارم. میروم با آن روبهرو شوم. مطمئن هستم وقتی شروع کنم آن ترس رخت برخواهد بست. چرا که اولین بار نیست که مانند شیطان به جانم افتاده و وسوسهام میکند! آخرین جملاتم را پیش از عازم شدن مینویسم! رفتن رسیدنی است! هدف قله نیست،
هدف جرأت کردن است!
ارسال نظر