روزهای تردید
زهرا عنایتی zahra. en@gmail. com درباره نویسنده: زهرا عنایتی با آزمون سراسری سال ۸۴ به جمع دانشجویان شیمی دانشگاه تهران پیوست. در اولین تابستان دانشگاهی به دلیل سفر کاری پدر به مدت دو ماه به یکی از شهرهای جنوب آلمان سفر میکند. با آنکه در دوران نوجوانی نیز تجربههای مشابه داشته است، اما این سفر فرصتی متفاوت برایش رقم میزند. همه چیز بستگی به خودت دارد و بیشتر از آن به دلیل کوچ کردنت. اینکه چرا آب و خاکت را رها کردهای و جایی هزاران کیلومتر دورتر پاگرفتهای. اینکه قرار است ماندگار همیشگی باشی یا امید بازگشت چراغی در دلت روشن کرده باشد.
زهرا عنایتی zahra.en@gmail.com درباره نویسنده: زهرا عنایتی با آزمون سراسری سال 84 به جمع دانشجویان شیمی دانشگاه تهران پیوست. در اولین تابستان دانشگاهی به دلیل سفر کاری پدر به مدت دو ماه به یکی از شهرهای جنوب آلمان سفر میکند. با آنکه در دوران نوجوانی نیز تجربههای مشابه داشته است، اما این سفر فرصتی متفاوت برایش رقم میزند.
همه چیز بستگی به خودت دارد و بیشتر از آن به دلیل کوچ کردنت. اینکه چرا آب و خاکت را رها کردهای و جایی هزاران کیلومتر دورتر پاگرفتهای. اینکه قرار است ماندگار همیشگی باشی یا امید بازگشت چراغی در دلت روشن کرده باشد. آن روزی که پا در فرودگاه موطلاییها گذاشتم، میدانستم تا پایان این سفر بیشتر از ۲ ماه نیست، اما تجربه گم شدن در ایستگاه قطار بینشهری، پدری که چند ایستگاه دورتر منتظر توست و آلمانیزبانهایی که جانشان را میگرفتی با لبخندی حالیات میکردند که جز زبان مادریشان هیچ چیز را جواب نمیدهند و حداکثر تلاش تو ختم میشود به زبان اشاره. نه تلفن همراهی و نه ارتباطی که به پدر خبر بدهی. در این شهر مدرنزده، گم شدهای...
حالا رسیدهای به پدر و کمی امنیت را احساس میکنی و دلت میخواهد همان لحظه وسط تهران دودکرده باشی، اما «زمان» که دست معجزهگرش همیشه اثربخش است، همه چیز را آرامتر میکند. در طول دو ماه کمی با محیط و مردم اخت گرفتهای، با خیابانها آشناتر شدهای و زبان ناآشنای پر از کلمات «خ» دارشان کمتر آزارت میدهد، شاید چون میدانی شمارش معکوس برای بازگشت شروع شده، اما نه، تغییرات ناگهانی همیشه اولش با شوک همراه است، اما قدری که میگذرد، میشود جزئی از زندگی و گاه از آن لذت هم میبری.
سخت است، هر روز با زبانی غیر از فارسی حرف زدن، با فرهنگ دیگری عجین شدن و در عین حال حفظ فرهنگ خودت. ساده نیست دوری از خانواده، دوستان، همکلاسیها و همکارانت و حتی کوچه پسکوچههای شهرت، اما «آن سوی دنیا» هم تجربهای است، تجربهای که شاید خوب باشد هر کسی یک بار آن را داشته باشد تا تکلیفش با خودش و با خیلی چیزها مشخص شود. دور از خاک، دور از وطن و دور از جایی که ریشهات آنجاست، میتواند خودت را به خودت نشان دهد. خودت را در آیینه خودت ببینی و خیلی چیزها را بفهمی. این از آن دست اتفاقهایی است که تا به آن مبتلا نشوی، طعم واقعیاش را در دهان حس نمیکنی و وقتی تجربهاش کردی برای همیشه طمعش ماندگار خواهد شد و من فکر میکنم تنها به عنوان تجربهای کوتاه توانستم از پسش بربیایم و اگر چرخ روزگار دوباره مرا با آن سمت و سوها بگرداند و این بار برای روزهایی بیشتر و بیشتر، باید قویتر از این روزهایم شده باشم و وابستگیهایم کمتر، کمتر از امروزم. بیشک باید روز سختی باشد با تمام دستاوردهایی که خواهد داشت.
ارسال نظر