تعقیب‌کنندگان شب
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بن‌لادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بن‌لادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیث‌هایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف می‌کرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایت‌ها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشه‌ای از پیچیدگی موضوع است. این کتاب سعی دارد به موضوع شکار بن لادن از زاویه دیگری بپردازد. هر چند که پنتاگون به انتشار این کتاب واکنش نشان داد و دولت ایالات متحده از افشای برخی اطلاعات این کتاب گله‌مند بود.
صبحانه‌ام که تمام می‌شد مشغول ورزش می‌شدم. یا می‌دویدم یا بدنسازی کار می‌کردم. سعی‌ام بر این بود که بیش از پیش در چشم باشم و در طول هفته نیز تا آنجایی که امکان داشت تمرین می‌کردم.
در گرگ و میش هوا، هر آن احتمال داشت که برای عملیات عازم نقطه دیگری شویم. اگر هم خوش شانس بودیم به دو عملیات در طول یک روز اعزام می‌شدیم!
ما به‌عنوان «تیم پشت‌بام» معروف بودیم. بر اساس این تعریف در پرنده کوچک MH-۶، در قسمت بیرونی آن می‌نشستیم. به محض اینکه هلی‌کوپتر قصد نزدیک شدن به هدف را داشت ما روی سقف فرود می‌آمدیم و سپس به سمت پایین حمله‌ور می‌شدیم. باقی تیم نیز با وسیله یا بی‌وسیله از سمت زمین حمله می‌کردند و کار آنها به عکس تیم ما پاکسازی از سطح زمین بود.
«پرنده کوچک» هلی‌کوپتری مخصوص است و جزو هلی‌کوپترهای سبک وزن به حساب می‌آید. این هلی‌کوپترها در ارتش ایالات‌متحده برای عملیات‌های ویژه‌ای طراحی و ساخته شده است. این هلی‌کوپتر کابینی تخم‌مرغی شکل دارد و دو ردیف نیز صندلی دارد که در خارج آن تعبیه شده است. در موقع حمله این نیمکت‌ها تغییر کاربری می‌دادند و تبدیل به مسلسل و راکت‌انداز می‌شدند.
خلبانان ما جزو صد و شصت خلبان عملیات‌های هوایی ویژه بودند. پروازهای عملیات‌های ویژه بیشتر توسط ستاد مشترک فرماندهی عملیات‌های ویژه طراحی می‌شد. در این راستا با هم کار می‌کردیم و خلبانانی که همراهمان بودند جزو بهترین خلبان‌های دنیا به حساب می‌آمدند. مرکز اصلی آموزش این خلبانان در «فورت کمپل»، کنتاکی است و از آنها به‌عنوان «تعقیب‌کنندگان شب» یاد می‌شود؛ زیرا آنها بیشتر در عملیات‌های شبانه شرکت می‌کنند.
پس از بغداد، در تیم سبز که بودم دوباره به مدت کوتاهی با این خلبانان کار کردم. اما در زمانی که در بغداد حضور داشتم کار هر شب من حضور در عملیات‌های شبانه بود و به ناچار همکاری بیشتری با هم داشتیم.
دقایقی از نیمه‌های شب نگذشته بود که خودم را به هم‌تیمی‌هایم رساندم. تنها چیزی که می‌شنیدم غرش ملخ‌های هلی‌کوپتر بود و باد.
سرعتمان تقریبا هفتاد مایل در ساعت بود. باد هم باعث می‌شد که پاهایم در آسمان تلوتلو بخورد. می‌دانستم برای غلبه بر این لحظات تنها یک کلید موجود است و آن هم آرامش بود، اما برای رسیدن به آن نقطه کار سختی در پیش داری. به‌ویژه زمانی که همچون پاروزنان کشتی‌های قدیمی عازم جنگ هستی.
بند اسلحه‌ام را تنگ‌تر کردم و به سمت قفسه سینه‌ام فشردم. دوباره نگاهی به اسلحه کردم تا مطمئن شوم که در حالت ضامن است. خوشبختانه سفت به صندلی‌های هلی‌کوپتر دوخته شده بودم. در حالی که سفت بر صندلی نشسته بودم هلی‌کوپترهای دیگری هم در سمت راست همراهمان بودند. با عینک دید در شبی که به چشم داشتم همه هلی‌کوپترهای اطراف را سبز رنگ می‌دیدم. از هلی‌کوپتر کنار دستی، یکی از بچه‌های دلتا، مرا دید و شناخت. احترامی نظامی گذاشت و من هم متقابلا پاسخش را دادم. در این زنجیره سنگین نظامی ما فقط به‌عنوان یک تسهیل‌کننده جزیی به حساب می‌آمدیم.
آنها به عکس ما در یک خانه دو طبقه در روستایی نزدیک بغداد اسکان داده شده بودند. آنها یک طبقه را به انبار مهمات اختصاص داده بودند و عمده مهمات آن رسته در این خانه جاسازی شده بود.
مطابق معمول، به‌عنوان تیم پشت‌بام قرار بود عمل کنیم و از بالا رو به پایین حمله کنیم. یکی از تیم‌ها که در این عملیات شرکت کرده بود به‌عنوان تیم پاندورها (تیم زد و خورد) شرکت کرده بود. آنها از زمین با تریلی آمده بودند. مجهز به اسلحه‌های ماشینی ۵۰ کالیبری بودند که این اسلحه‌ها دارای نارنجک‌انداز هستند. پاندورها ۳۰ ثانیه زودتر از ما رسیده بودند و منتظر حمله ما از پشت‌بام بودند. آنها قصد منحرف کردن دشمن را داشتند. پیش از اینکه از پایین بتوانند عملیات خود را تمام کنند ما خودمان را به طبقات میانی رساندیم.
در جای جای این شهر کوچه‌ها و جاده‌های بسیار ساخته شده بود. ساختمان‌های این شهر نیز گویی از حد ساخت و ساز خارج شده بود، اما این ساختمان‌ها به حال خود رها شده بودند و بوی آشغال و زباله به شدت آزاردهنده شده بود، به‌گونه‌ای که نمی‌شد چند نفس پشت‌سر هم کشید.
موقعیتی که برای من در نیمکت هلی‌کوپتر در نظر گرفته بودند، نزدیک کابین بود. در مقابل من «جان» نشسته بود.
از بی‌سیم شنیدم که خلبان داد زد: «یک دقیقه».