شیرجه مالی
احمد ناصری
یک زمانی در دل تاریخ بزرگ شدنهای ما بود که کارهای خارقالعاده رخ میداد و هنوز هم وقتی فکر میکنیم از این حجم توانایی متحیر و انگشت به دهان میمانیم؛ یکی از آن کارها شیرجه زدن بود آن هم نه در استخر آب و توپ(امروزیتر) و . . . بلکه در دل عروسی.
دم در عروسی که میرسیدیم پدر با همان کت و شلوار مشکی و کراوات قرمز، من را نگه میداشت و مینشست تا هم قدم بشود و بعد قیافهای جدی به خود میگرفت و با تمیز کردن اضافی گلویش، میگفت : «ببین می خوام به هیچکی اجازه ندی . . . پولارو که میریزن حواست باشه و سریع برداری.
یک زمانی در دل تاریخ بزرگ شدنهای ما بود که کارهای خارقالعاده رخ میداد و هنوز هم وقتی فکر میکنیم از این حجم توانایی متحیر و انگشت به دهان میمانیم؛ یکی از آن کارها شیرجه زدن بود آن هم نه در استخر آب و توپ(امروزیتر) و . . . بلکه در دل عروسی.
دم در عروسی که میرسیدیم پدر با همان کت و شلوار مشکی و کراوات قرمز، من را نگه میداشت و مینشست تا هم قدم بشود و بعد قیافهای جدی به خود میگرفت و با تمیز کردن اضافی گلویش، میگفت : «ببین می خوام به هیچکی اجازه ندی . . . پولارو که میریزن حواست باشه و سریع برداری.
احمد ناصری
یک زمانی در دل تاریخ بزرگ شدنهای ما بود که کارهای خارقالعاده رخ میداد و هنوز هم وقتی فکر میکنیم از این حجم توانایی متحیر و انگشت به دهان میمانیم؛ یکی از آن کارها شیرجه زدن بود آن هم نه در استخر آب و توپ(امروزیتر) و ... بلکه در دل عروسی.
دم در عروسی که میرسیدیم پدر با همان کت و شلوار مشکی و کراوات قرمز، من را نگه میداشت و مینشست تا هم قدم بشود و بعد قیافهای جدی به خود میگرفت و با تمیز کردن اضافی گلویش، میگفت : «ببین می خوام به هیچکی اجازه ندی ... پولارو که میریزن حواست باشه و سریع برداری..هر پولی که بیاری دو برابرش رو میگیری. باز گیج گیج نزنی..»
من هم که فکر میکردم این اعمالم تاریخ مملکت را به بعد و قبل تقسیم میکند، مثل یک سرباز جنگی که فرماندهاش در حال صحبت کردن است با موهای آب کتیرا زده که از سنگ و کلوخهای گوشه دیوار سفتتر بود،روبهرو را نگاه میکردم و هیچ تکانی نمیخوردم و حتی در چشمان پدر زل نمیزدم که ارزش و قدرت عمل زیر سوال نرود. یک سرباز کی به چشمان فرمانده نگاه میکند که من نگاه بکنم.
عروسی شروع میشد. بین جمعیت با همان قد کوتاه و موهای کتیرا زده راه میرفتم و منتظر بودم. تا بهحال درد انتظار را کشیدهاید. بد دردی است این انتظار. حال میخواهد این انتظار با هر چیزی پیوند بخورد. بین جمعیت میرقصیدم، اما هدفم چیز دیگری بود. یک پسربچه هفت و هشت ساله رقصش کجا بود. آن وسط راه میرفتم و دستهایم را تکان میدادم و گردن میزدم. دستۀ اول پول را داماد به هوا انداخت. خوشحال بودم که کسی نیست اما یک دفعه بچههای فامیل ظاهر شدند و همۀ پولها را قاپیدند.آن زمان مویی روی بدنم نبود اما بنا به ضرورت و قانون تعجب کردن فر خوردم. عوضیهای نیم وجبی کجا کمین کرده بودند و یک دفعه از کجا ظاهر شدند؟ مربی(پدر) را دیدم که آن گوشه نشسته و مشغول گپ است و زیر چشمی نگاهم میکند. چند لحظه بعد انگار زمان برگردد، دوباره دم در بودم و او با من حرف میزد و صدایش توی سرم میپیچید: « پولارو که میریزن حواست باشه.. باز گیج گیج نزنی نزنی ی ی ی »
خودم را سخت آماده میکنم. نباید مربی را ناامید کنم. لحظهای بعد دستۀ دوم را روی هوا پرت میکنند. شیرجه میزنم. همه چیز آهسته شده. چشمهایم در دستۀ پولها. بچههای دیگر سراسیمه و مات مبهوت از پرشم چشم به من دوختهاند. دستهای نوازنده آرام ساز را نوازش میکند. مردک کچل کت و شلوار سورمهای طوری کمرش را میچرخاند که انگار سالها طول میکشد یک دورش تمام شود. مردی سر یک میز دیگر دهانش را باز کرده و زمان زیادی طول میکشد که شیرینی درون دهانش جای بگیرد. همه چیز آهسته. پولها روی هوا. یک اتفاق عجیب رخ میدهد. دستۀ پولها باز نمیشود و یک راست در بین پاهای من فرود میآید.
همۀ پولها مال من میشود.کلی پول. پدر را میبینم که خوشحال شده و روی میز سرپا ایستاده و با یک حوله فریاد میزند: «این پسر منه...این شاه پسر باباشه...» نعره میکشد. منور شلیک میکنند. همه چشمها به موفقیت من است. زنها از طبقه بالا برایم هلهله میکشند. جوانترها بلندم میکنند و هورایشان تالار را میلرزاند. من موفق شدهام. من مربی را سربلند کردم. ناگهان از پشت سر چیزی به سرم برخورد میکند.گیج شدهام. مردی عصبانی با دست زده است پس کلهام. این احتمال در ذهنم میآید که موهای کتیرا زدهام خراب شده. با ابروهای بهم نزدیک شده میگوید:
« مُردنی برای چی دستۀ پولارو برداشتی و فرار کردی ... ها ؟ بده به من »
پولها را از دستم میگیرد. پولها را از دست شاهپسر بابا میگیرد و وسط ساز و آواز و رقص ول میکند.گوشهای ایستادهام. مات و مبهوت گوشهای تکیه دادهام و ایستادهام. پولها روی هوا جلوی چشمانم غلت میزنند و به من میخندند. پولها میخندند و برای من سر تکان میدهند و یکی یکی دستهایی مهارشان میکند.
من یک اسکناس هم ندارم.
یک زمانی در دل تاریخ بزرگ شدنهای ما بود که کارهای خارقالعاده رخ میداد و هنوز هم وقتی فکر میکنیم از این حجم توانایی متحیر و انگشت به دهان میمانیم؛ یکی از آن کارها شیرجه زدن بود آن هم نه در استخر آب و توپ(امروزیتر) و ... بلکه در دل عروسی.
دم در عروسی که میرسیدیم پدر با همان کت و شلوار مشکی و کراوات قرمز، من را نگه میداشت و مینشست تا هم قدم بشود و بعد قیافهای جدی به خود میگرفت و با تمیز کردن اضافی گلویش، میگفت : «ببین می خوام به هیچکی اجازه ندی ... پولارو که میریزن حواست باشه و سریع برداری..هر پولی که بیاری دو برابرش رو میگیری. باز گیج گیج نزنی..»
من هم که فکر میکردم این اعمالم تاریخ مملکت را به بعد و قبل تقسیم میکند، مثل یک سرباز جنگی که فرماندهاش در حال صحبت کردن است با موهای آب کتیرا زده که از سنگ و کلوخهای گوشه دیوار سفتتر بود،روبهرو را نگاه میکردم و هیچ تکانی نمیخوردم و حتی در چشمان پدر زل نمیزدم که ارزش و قدرت عمل زیر سوال نرود. یک سرباز کی به چشمان فرمانده نگاه میکند که من نگاه بکنم.
عروسی شروع میشد. بین جمعیت با همان قد کوتاه و موهای کتیرا زده راه میرفتم و منتظر بودم. تا بهحال درد انتظار را کشیدهاید. بد دردی است این انتظار. حال میخواهد این انتظار با هر چیزی پیوند بخورد. بین جمعیت میرقصیدم، اما هدفم چیز دیگری بود. یک پسربچه هفت و هشت ساله رقصش کجا بود. آن وسط راه میرفتم و دستهایم را تکان میدادم و گردن میزدم. دستۀ اول پول را داماد به هوا انداخت. خوشحال بودم که کسی نیست اما یک دفعه بچههای فامیل ظاهر شدند و همۀ پولها را قاپیدند.آن زمان مویی روی بدنم نبود اما بنا به ضرورت و قانون تعجب کردن فر خوردم. عوضیهای نیم وجبی کجا کمین کرده بودند و یک دفعه از کجا ظاهر شدند؟ مربی(پدر) را دیدم که آن گوشه نشسته و مشغول گپ است و زیر چشمی نگاهم میکند. چند لحظه بعد انگار زمان برگردد، دوباره دم در بودم و او با من حرف میزد و صدایش توی سرم میپیچید: « پولارو که میریزن حواست باشه.. باز گیج گیج نزنی نزنی ی ی ی »
خودم را سخت آماده میکنم. نباید مربی را ناامید کنم. لحظهای بعد دستۀ دوم را روی هوا پرت میکنند. شیرجه میزنم. همه چیز آهسته شده. چشمهایم در دستۀ پولها. بچههای دیگر سراسیمه و مات مبهوت از پرشم چشم به من دوختهاند. دستهای نوازنده آرام ساز را نوازش میکند. مردک کچل کت و شلوار سورمهای طوری کمرش را میچرخاند که انگار سالها طول میکشد یک دورش تمام شود. مردی سر یک میز دیگر دهانش را باز کرده و زمان زیادی طول میکشد که شیرینی درون دهانش جای بگیرد. همه چیز آهسته. پولها روی هوا. یک اتفاق عجیب رخ میدهد. دستۀ پولها باز نمیشود و یک راست در بین پاهای من فرود میآید.
همۀ پولها مال من میشود.کلی پول. پدر را میبینم که خوشحال شده و روی میز سرپا ایستاده و با یک حوله فریاد میزند: «این پسر منه...این شاه پسر باباشه...» نعره میکشد. منور شلیک میکنند. همه چشمها به موفقیت من است. زنها از طبقه بالا برایم هلهله میکشند. جوانترها بلندم میکنند و هورایشان تالار را میلرزاند. من موفق شدهام. من مربی را سربلند کردم. ناگهان از پشت سر چیزی به سرم برخورد میکند.گیج شدهام. مردی عصبانی با دست زده است پس کلهام. این احتمال در ذهنم میآید که موهای کتیرا زدهام خراب شده. با ابروهای بهم نزدیک شده میگوید:
« مُردنی برای چی دستۀ پولارو برداشتی و فرار کردی ... ها ؟ بده به من »
پولها را از دستم میگیرد. پولها را از دست شاهپسر بابا میگیرد و وسط ساز و آواز و رقص ول میکند.گوشهای ایستادهام. مات و مبهوت گوشهای تکیه دادهام و ایستادهام. پولها روی هوا جلوی چشمانم غلت میزنند و به من میخندند. پولها میخندند و برای من سر تکان میدهند و یکی یکی دستهایی مهارشان میکند.
من یک اسکناس هم ندارم.
ارسال نظر