همدردی «مردم» با مرگ یک خواننده
دکتر ناصر فکوهی مردم‌شناس درگذشت یک جوان هنرمند، یک خواننده دوست داشتنی و محبوب، به ضرب یک بیماری دردناک و در شرایطی سخت، در لحظاتی خاص در چارچوب‌های مناسبتی و در جامعه‌ای که تمایل به بی‌تابی دارد و به هر چیزی رنگ و بویی سیاسی می دهد و اغلب براساس واکنش و به اشکال عاطفی عمل می‌کند تا پاسخ همه مشکلات و پیچیدگی‌های خودش را بیابد، همه گویای آن است که ما در این واقعه، و بی‌شک وقایع مشابهی از همین جنس با پدیده‌ای اجتماعی روبه رو هستیم... در جامعه جوان ایران، بسیاری از افرادی در سن و سال نسبتا بالا و با دیدگاه‌های بیشتر سنتی و کلاسیک به موسیقی، نام مرتضی پاشایی را نخستین بار پس از درگذشت او شنیدند. برای بسیاری از روشنفکران و نخبگان فکری جامعه ما نیز که نوع نگاه و رویکردی خاص و گاه از بالا نسبت به هنر و فرهنگ دارند و آنها را از حد و مرزهای اشرافی و خود ساخته خویش فراتر نمی‌بینند، باز چنین بود و حتی از این بیشتر، می‌توان تصور کرد برای هر دو گروه، بازتاب و التهاب جامعه در این موضوع و حواشی و گستره واکنش‌ها نسبت به این امر، «درخور» و در «اندازه» آن نبودند. کم هم نبودند در این روزها، کسانی که گله داشتند چرا جامعه ما چنین واکنش‌هایی را درباره درگذشت بزرگان علمی و ادبی و هنری خود نشان نداده و نمی‌دهد و اغلب از کنار آنها با بی‌تفاوتی می‌گذرد؟ بگذریم از همه کسانی که به‌ویژه در رسانه‌های غیرایرانی، به هر بهانه‌ای قصد سوءاستفاده سیاسی از این ماجرا، همچون هر ماجرای دیگری داشته و دارند و مایلند با توسل به این مرگ، آتش مشکلات و تنش‌هایی را که خود با فشارهای تاریخی و معاصر بر جامعه ما به وجود آورده‌اند، تندتر کنند و البته طبعا در توهم و ابهام و عمیقا در اشتباهند؛ یا کسانی که دست به سوءاستفاده‌های غیراخلاقی از این ماجرا زدند (نمایش فیلم از مرگ او) و برای چندمین بار بی‌اخلاقی، عدم تعهد، سودجویی و بی‌آبرویی خود را که مسوولیتی سنگین در زیر سوال بردن آزادی رسانه‌ها نیز دارند، نشان دادند. اما به باور ما، پاسخ به این سودجویی‌ها و این بی‌اخلاقی‌ها نمی‌تواند با بی‌اخلاقی‌هایی دیگر و با فرار از تحلیل یک پدیده اجتماعی قابل تامل در عرصه عمومی باشد.
اما آیا باید این قضاوت را در «غیرمنتظره بودن» واکنش، درست و عقلانی ارزیابی کرد و برعکس گرایش‌های مردمی متبلور در این واکنش‌ها را غیرعقلانی دانست؟ موضوع به باور ما بسیار پیچیده‌تر از آن است که بتوان در یک یا دو لایه سطحی و با تحلیلی فوری خلاصه‌اش کرد. درگذشت ِمرتضی پاشایی و واکنش‌ها نسبت به آن، به نظر ما، گویای واقعیت‌هایی جامعه شناختی و عمیق هستند: نخست و شاید مهم‌تر از همه ابعاد دیگر، باید به وجود نوعی حیات درونی و نه لزوما چندان آشکار اشاره کرد که در جامعه همچون خونی زنده زیرپوستی بی‌رنگ، و در بی‌خبری بسیاری از کسانی که جامعه را منفعل فرض می‌کنند، جریان دارد: جامعه‌ای که ارزش‌ها، قهرمانان، رویا‌ها، سبک‌ها و شیوه‌های حیات خود و شادی‌ها و غم‌های خودش را دارد و لزوما تمایلی به آن ندارد که آنها را دائما نشان دهد و به بیان در بیاورد، اما اگر برای این کار فرصت و ضرورتی ببیند، ناگهان از درون به بیرون جریان می‌یابد، همچون خونی تازه که ناگهان پوست را شکافته و بیرون خواهید جهید. اینکه، جامعه و این جوانان اغلب چنین فرصتی را ندارند به خودی خود یک مساله است که باید برایش چاره‌ای‌اندیشید. این مساله زمانی ضروری‌تر می‌شود که همه مسوولان بر نیاز به امید و زندگی و وجود چشم‌اندازهایی برای آینده تاکید دارند. اما این در حالی است که شرایط لازم برای چنین چشم‌اندازهایی به لحاظ فیزیکی و در پهنه عمل، در شهرها و در مکان‌های زندگی روزمره به ندرت یافت می‌شوند. بسیاری از شهرهای ما آکنده از خودنمایی نوکیسگان و فرصت‌طلبان شده‌اند. گویی ورطه‌ای بزرگ میان نخبگان چه در معنای واقعی و چه در معنای تصنعی آن، از یکسو و انسان‌های واقعی که دوست دارند به موسیقی غم‌انگیز و آهنگ‌های عاشقانه‌ای گوش بدهند که هیچ شعار سطحی را حمل نمی‌کنند، وجود داشته باشد؛ ورطه‌ای که هر روز در حال عمیق‌تر شدن است. اما این تمام ماجرا نیست، مرتضی پاشایی تنها نمونه‌ای بود میان بسیاری از هنرمندان و قهرمانان نسلی که دوست دارند محبوب خود را در گوشه و کنار سرزمین ما، با شعرها و موسیقی مردمی و بی‌ادعایی بیابند که تنها قصد شاد کردن یا دمیدن نفس غم‌انگیز و عاشقانه و سبکی را به روح آنها دارند؛ جوانانی که دوست دارند تنها جوانی کنند و سالم باشند و نه هیچ کار دیگری. برای آنها، تخت بیمارستان، و لحظات حزن‌آلود و دردآور مرگ یک «ستاره»، گویی خبر از مرگ خودشان می‌داد و وقتی سرانجام درد‌های نهایی این هنرمند به پایان رسید، پنداری تنها روی آسفالت خیابان‌ها و در پهنای بی‌پایان شهرهای این سرزمین، در کنار یکدیگر و با سر دادن آوازها و شعرهایش، می‌توانستند آرامش بگیرند، و این در حالی است که باز هم دیگران بسیاری بودند که باز هم مثل همیشه به دنبال آن بودند تا در یک جهت یا در جهتی دیگر، این مرگ را به پدیده‌ای برای بازی‌های سیاسی خود تبدیل کنند.
هم از این رو شاید بهتر باشد نگاهی دقیق‌تر و عمیق‌تر به این پدیده داشته باشیم که خبر از تغییری اساسی در لایه‌های درونی جامعه‌ای می‌دهد جوان، شاد و در آرزو و تشنگی بی‌پایان برای زنده بودن، در کنار هم بودن و لذت بردن از طبیعت و از زیبایی‌های حیاتی تکرارناشدنی. شاید بد نباشد بار دیگر موسیقی پاشایی را نه با گوش‌های یک منتقد سختگیر موسیقی، بلکه با گوش‌های جوانانی بشنویم که آرزوها، آینده و حسرت‌های زندگی خود را درون آن می‌جویند. بسیاری از جوانان در اشعار ساده و موسیقی دلنشین او، اصرار بر آن داشتند که زندگی را جز برای زندگی نمی‌خواهند، جوانانی که دوست دارند در خیابان‌ها آزادانه پرسه بزنند، آزادانه آواز بخوانند، لبخند بزنند، بخندند و گریه کنند و در عین حال انسان‌هایی آزاد و متعهد به انسانیت و اخلاق باشند. مرگ خواننده محبوب از این رو می‌تواند به تهدیدی برای زیر سوال بردن چشم‌اندازهای ضروری این نسل تبدیل شود که بی‌تردید، باید مانع از آن شد. با این نگاه می‌توان بسیاری از واکنش‌ها را درک کرد و از آن بیشتر، شکی نداشت که این واکنش‌ها در آینده، به صورتی آسیب‌زا، تکرار خواهند شد مگر آنکه فکری برای زندگی و زنده ماندن پرنشاط و شادی و عواطف این گستره بزرگ انسانی که بزرگ‌ترین ثروت ما نیز به شمار می‌آیند، داشته باشیم.