چرا باید مدیران درد را احساس کنند؟
در بازگشت از یک دوره آموزشی جالب در خصوص مباحث جدید مدیریتی، داخل هواپیما با پدیده جالبی مواجه شدم. در ردیف کناری من یک مادر با دوتا دخترش نشسته بودند که یکی از آنها حدودا هفت ساله و دیگری پنج ساله به نظر میآمدند.
مترجم: عاطفه کردگاری
در بازگشت از یک دوره آموزشی جالب در خصوص مباحث جدید مدیریتی، داخل هواپیما با پدیده جالبی مواجه شدم. در ردیف کناری من یک مادر با دوتا دخترش نشسته بودند که یکی از آنها حدودا هفت ساله و دیگری پنج ساله به نظر میآمدند. مدتی به سخنان آنها گوش دادم ولی خیلی زود متوجه شدم که تحمل شنیدن حرفهای آنها را ندارم. آنها در حال جروبحث بودند و مادر مذکور از دست دخترش به علت ندانستن جواب مساله ریاضی بسیار عصبانی بود: «چرا تواین را نمیدانی؟ پس تو مدرسه چی یاد میگیرین؟ فقط بنشین و تلویزیون نگاه کن!» در آن موقع دختر کوچک به گریه افتاد و همین باعث شدت خشم مادرش شد. بعد از آن مادر با عصبانیت مساله را تکرار کرد: اگر شما بابت خریدن یک آبنبات ۱ دلار و برای خریدن یک نوشیدنی ۲۵/۱ دلار بپردازید، در کل چقدر باید بپردازید؟ چقدر باید بپردازید؟ دختر کوچک او در حالی که هق هق میکرد سرش را به علامت ندانستن تکان داد.
در آن لحظه من نیز به گریه افتادم.
بیشتر گریه من برای دختر کوچک بود و به علاوه برای مادرش. نمیدانم مشکل اصلی این مادر در زندگیاش چه بود و چه چیزی او را تا این حد عصبانی کرده بود. اما میدانم که این ناتوانی دختر او در حل کردن مساله ریاضی نبود و از طرفی مطمئن هستم که این مادر نیز هنگامی که هم سن دخترش بود چنین رفتار مشابهی را از جانب والدینش تحمل کرده بود.
در آن موقع متوجه شدم که در حال گریه کردن برای مادر خودم، فرزندانم و همچنین خودم هستم. من هم وقتی بچه بودم عینا همان احساسی را که دختر کوچک داشت، تجربه کرده بودم و حالا نیز به عنوان یک بزرگسال از دست فرزندانم به خاطر ندانستن چیزها عصبانی میشوم.
بیشتر آموزشهای مدیریتی پیرامون ایدهها، تکنیکها، تئوریها و روشهای تحقیق هستند. اما دوره آموزشی که مناین هفته گذراندم برای دل طراحی شده بود نه برای مغز. این دوره در مورد حس کردن عمیق احساساتی بود که ما کل زندگی مان را در حال فرار کردن از آنها سپری میکنیم. مانند درد شکست و فقدان.
عمل شیرجه رفتن درون احساساتی که ما از آنها دوری میکنیم و گاهی اوقات حتی از وجود آنها بیاطلاع هستیم چیزی بود که ما در آن جا یاد گرفتیم و من به آن باور پیدا کردم و این تنها امید ما برای گسسته شدن از زنجیره درد، رنج و بیاثری است.
تعجب نکنیداین موضوع یک مبحث کاملا مدیریتی است. برایاینکه هر رهبری قبل ازاینکه یک مدیر باشد یک انسان است. زمانی که ما از حس کردن رنجهایی که به طور طبیعی به عنوان یک بشر ناچار به تجربه آنها هستیم، فرار میکنیم آنها را جاودانی مینماییم واین موضوع باعث خراب شدن رابطه ما با همکاران، افراد زیردست و همچنین خانوادهمان میشود، در حالی که این امر کاملا بر خلاف خواسته ما است.
یکی از مدیران گروه ما اذعان داشت او بااینکه از صلاحیت تیمش مطمئن است ولی قادر نیست تاامور را به آنان تفویض کند. او اضافه کرد که حالا از تحمل بار شرکت روی دوشش، انجام دادن کارها به جای دیگران و ازاینکه حواسش همیشه به افراد باشد تا دچاراشتباه نشوند بسیار خسته است.اینجا جایی است که موضوع جالب میشود، در آن لحظه او فقط در مورد خستگیاش صحبت نمیکرد بلکه با تمام وجود آن را احساس میکرد. او بالشی را که در کنارش بود محکم بغل کرد و به گریه افتاد. چند لحظه بعد شروع به صحبت کردن در مورد برادرش کرد که چند سال قبل خودکشی کرده بود. در میان گریهاش به ما گفت از اینکه نتوانسته برادرش را نجات بدهد خیلی متاسف است. به زودی معلوم شد برای اینکه او نتوانسته بود برادرش را نجات بدهد، حالا تلاش میکرد تا به همه کمک کند تا یک موقع دچار مشکل نشوند، عادتی که توانش را بریده بود و میتوانست مانع موفقیت شرکتش بشود. این جریان هیچ ارتباطی به ضعف در مهارتهای مدیریتی ندارد. او همه آنچه که باید در مورد تفویض اختیار به افراد زیر دست بداند را از قبل میدانست، اما تا زمانی که با همه وجودش با این موضوع که چرا نتوانسته جان برادرش را نجات بدهد دست به گریبان است، هیچکدام از مهارتهای مدیریتی دنیا، نمیتوانند کمکش کنند.دراین مرحله شما چه فکری در مورد دوره آموزشی ما در کالیفرنیا میکنید؟ آیا فکر میکنید که دوره ما یک دوره آموزشی همراه با گریه و افشاسازیهای فوقالعاده شخصی و کاملا احساسی بود؟ واقعیتاین است که اگر من هماین جریان را بدون تجربه کردن آن میخواندم ممکن بود که همان احساس شما را داشته باشم، اما باور کنید این موضوع بسیار مهم است. زیرا از آنجایی که ما همیشه از نظر آموزش علم احساسات، به عنوان یک مهارت کمبود داشتهایم، صحبت کردن صرف در مورد احساساتمان نمیتواند چیز زیادی عاید ما بکند، برای اینکه ما از نظر احساسی بتوانیم به یک بلوغ و پختگی واقعی برسیم مجبوریم احساسات را به معنای واقعی تجربه کنیم.
در طول این پنج روز مثالهای بیشماری وجود داشت، حاکی از اینکه هر کدام از ما با مشکلاتی از این قبیل در حال دست و پنجه نرم کردن هستیم و همهاین عادتهای ناخواسته ما منشا و ریشه عمیقی داشت که برخاسته از رنجها و مصیبتهایی بود که تحمل شان برای ما در آن مقطع زمانی که آنها را تجربه میکردیم بسیار سنگین بود.این احساسات به طور عمیقی در وجود ما حک شدهاند و سالها درمان سنتی نخواهد توانست کمکی به ما بکند. اما ما نیاز داریم تا آنها را آزاد کرده و از خودمان دورشان کنیم.راهحل چیست؟ احساساتمان را به طور عمیق احساس کنیم. مخصوصا احساسات دردآور را.همه ما در حالی از کارگاه آموزشی بیرون آمدیم که احساس میکردیم بسیار سرزندهتر از زمان ورودمان به آن دوره هستیم. دراین دوره ما یاد گرفتیم که نیاز داریم تا همیشه بعد از اینکه افرادی بسیار حامی، مهربان و با جرات اطرافمان را احاطه کردند به استخری برگردیم که اصلا نمیخواهیم درون آن شنا کنیم، (دراینجا منظور از استخر همان احساسات دردآور گذشته و حال هستند) و باید مطمئن باشیم که هرگز درون این استخر غرق نخواهیم شد، درست است که گاهی احساسی شبیه به غرق شدن به ما دست میدهد، اما نباید اهمیتی به آن بدهیم.من همه عمرم را در حال تلاش کردن برای اثبات صلاحیتم برای زندگی سپری کردهام. مادرم از جریان هولوکاست جان سالم به در برد، در حالی که خواهر کوچک او نتوانست نجات پیدا کند. من در حالی بزرگ شدم که همیشه در فکر قربانیان بیشماری بودم که توسط نازیها کشته شده بودند، فکر کردن به اینکه به خاطر آنهاست که من حالا از امکانات بهتری برای زندگی بهرهمندم همیشه مرا عذاب میداد.
اما بعدها خود را در موقعیتی یافتم که افراد مهمی را که خود را مدیون آنها احساس میکردم فراموش کرده و در مورد کارهایی که خود با موفقیت به پایان رسانده بودم بسیار زیاد صحبت میکردم. بیشتر مواقع برای اینکه برای موفقیت خودم بسیار بیشتر از موفقیت دیگران تلاش میکردم به خود میبالیدم.
اما حالا دریافتهام که این یک بازی مخرب است. هرچه بیشتر تلاش کنم تا دیگران را تحت تاثیر قرار بدهم به همان اندازه کمتر خود را باور میکنم و هیچ دوره آموزشی ارتباطات برای بهبوداین شرایط به من کمک نخواهد کرد مگر در صورتی که قادر باشم درد هیچ گاه به اندازه کافی خوب نبودن را احساس کنم و قبول کنم تنها راهی که ما بتوانیم به سمت جلو حرکت کنیم، از زندگی لذت ببریم و با جرات رهبری کنیم این است که جلوی احساسات خودمان را نگیریم و آنها را کاملا تجربه کنیم تا بتوانیم تبدیل به یک انسان کاملا بالغ و به کمال رسیده شویم.
دراینجا یک چالش بسیار دشوار وجود دارد: آیا ما مایل هستیم تا بعد ازاین دیگر آن افرادی نباشیم که دیگران از ما انتظار دارند باشیم، یا آن افرادی نباشیم که خودمان از خود انتظار داریم آنگونه باشیم و فقط آنی باشیم که هستیم؟ اگراین چنین باشد ما نه تنها موقعیتیایجاد خواهیم کرد که خودمان باشیم، بلکه این شانس را به دیگران نیز خواهیم داد تا خودشان باشند و مدیریت قدرتمند به این میگویند. مدیریت کردن برای ما بدون احساس کردن رنجها و دردهای زندگی غیرممکن خواهد بود، زیرا کارهایی که برای دور ماندن از دردها میکنیم به یک مدیریت ضعیف منتج خواهد شد. ما دیگران را تایید نمیکنیم و سعی میکنیم کنترل همه چیز را در دست بگیریم. زود از کوره در میرویم و از دیگران به صورت ناعادلانهای انتقاد میکنیم. اگر ما احساساتمان را احساس نکنیم عنان اختیارمان به دست آنها خواهد افتاد.در انتهای دعوا مادر خوابش برده بود و دخترش نیز در کنار او با آرامش خوابیده بود. چقدر خوب بود اگر مادر میتوانست این آرامش را در بیداری به او هدیه کند.چقدر مدیر مذکور گروه ما قدرتمند بود اگر میتوانست به افراد بسیار لایق گروهش اعتماد کند و با خیال راحت کارها را به آنها محول کند و مطمئن باشد که آنها از عهده انجام کارهایشان به خوبی بر خواهند آمد؟و من چقدر پدر، همسر، نویسنده و مدیر خوبی بودم اگر با صراحت میتوانستم در مورد آنچه که دیده بودم بنویسم و صحبت کنم بدون اینکه نگران این باشم که دیگران در مورد من چه فکری خواهند کرد؟
Harvard Business Review :منبع
ارسال نظر