پاسخ به خیانت؟
اد دیویدسون در حالی که از فرودگاه زوریخ خارج میشد، هوای سرد زمستانی را روی پوستش احساس کرد. او به زوریخ آمده بود که در کنفرانس سالانه دنیای اقتصاد شرکت کند. کنفرانسی که در آن، جلسات پشت سر هم برنامهریزی شده بودند و هیچ وقت آزادی برای اسکی کردن باقی نمیماند.
سریما نازاریان
اد دیویدسون در حالی که از فرودگاه زوریخ خارج میشد، هوای سرد زمستانی را روی پوستش احساس کرد. او به زوریخ آمده بود که در کنفرانس سالانه دنیای اقتصاد شرکت کند. کنفرانسی که در آن، جلسات پشت سر هم برنامهریزی شده بودند و هیچ وقت آزادی برای اسکی کردن باقی نمیماند. دو ساعت بعد ناگهان ضربهای را روی شیشه لیموزین احساس کرد و ناگهان متوجه شد که به هتل محل اقامتش رسیده است و زمان پیاده شدن فرا رسیده است. در همین لحظه موبایلش زنگ زد. فرانک موقام بود. فرانک مدیر مالی سازمان و یکی از افراد هیات مدیره در کارستون ویت بود و از چهارده سال پیش که اد به سازمان آمده بود برای او به عنوان یک مربی عمل کرده بود. اد ناگهان متوجه نوعی حالت اضطراب و نگرانی در صدای فرانک شد.
فرانک گفت: «فکر میکنم او پا پس کشیده است. من الان با دیوید صحبت کردم. گفت به تو بگویم که تو را مدیر کارستون ویت نمیکند. حداقل نه الان. او میگوید که در حال حاضر خودش میخواهد مسوول همه کارها باشد و نمیخواهد کسی را مدیر کند.»
ذهن اد خالی شده بود. ناگهان به خودش آمد و دید که گوشی از گوشش پایین آمده است. در حالی که حس میکرد حالش بد شده است گفت: «فرانک میشود من بعدا به تو زنگ بزنم؟ من دارم به هتل میرسم، الان زمان مناسبی نیست.»
«حتما، ولی میخواهم بدانی که من برنامهای دارم. میخواهم با سایر اعضای هیات مدیره تماس بگیرم ببینم میتوانیم نظر دیوید را عوض کنیم.»
«واقعا فکر میکنی این کار جواب میدهد؟»
«چه کسی میتواند مخالف یک برنامه جانشین پروری باشد و چه کسی بیشتر از تو لیاقت آن جانشین بودن را دارد؟»
کوهستان سوئیس
چند ساعت بعد اد احساس کرد که گرسنه است و برای شام به سالن غذا رفت. ناگهان شنید که کسی گفت: «ادوارد دیویدسون! باورم نمیشود!»
زمانی که به سمت صدا نگاه کرد، لوسی یکی از هم کلاسیهای دانشگاهش را دید. لوسی در یک شرکت اینترنتی میلیونها دلار پول به دست آورده بود و سپس به سمت سازمانهای غیرانتفاعی رفته بود. آنها مدتها بود که دیگر با یکدیگر ارتباطی نداشتند، ولی اد گاهی نام لوسی را در روزنامهها میدید.
اد از دیدن لوسی خوشحال شده بود. او فرد مهربانی بود و با همه بسیار خوب رفتار میکرد. قبل از اینکه اد بفهمد چه اتفاقی افتاده است، خودش را دید که دارد به لوسی میگوید که چگونه آن روز به او خیانت شده است.
لوسی گفت: «یعنی دیوید به تو قول این مقام را داده بود و حالا زده است زیرش؟»
اد جزئیات را گفت. یک سال پیش مدیر عامل سازمان، تام تیراکوسکی اعلام بازنشستگی کرده بود و سه نفر برای جانشینی او با یکدیگر رقابت میکردند. موقعیت آن زمان برای اد مناسب نبود. اگر این اتفاق چند سال بعد میافتاد او یک کاندیدای مناسب بود. ولی حالا نه. حتی فرانک هم جایگزین مناسبی نبود.
فرانک که حالا ۶۰ ساله بود، چند سال پیش برای این شغل پا پیش گذاشته بود، ولی به سادگی او را کنار گذاشته بودند و به یکی از بخشهای خلوت سازمان تبعیدش کرده بودند. ولی این بار او دیگر همه چیز را میدانست و جزئیات کار در دستانش بود.
فرانک در عین حال باور داشت که اد باید روزی مدیر عامل این سازمان شود و به همین دلیل هم با دیوید به توافقاتی رسیده بود. او و اد از دیوید برای به دست آوردن این شغل حمایت میکردند و در مقابل زمانی که او به این شغل دست پیدا کرد، قرار بود فرانک را عضو هیات مدیره و اد را مدیر کند، به عبارتی اد را جانشین خودش کند.
لوسی پرسید: «پس یعنی فکر میکنید اگر شما از دیوید حمایت نمیکردید او این مقام را به دست نمیآورد؟»
در واقع فرانک برخی از واقعیات را به گونهای متفاوت به هیات مدیره گزارش کرده بود و باعث شده بود که عملکرد واحد دیوید بهتر از واحد سایر کاندیداها به نظر برسد. ولی لزومی به توضیح دادن اینها به لوسی نبود.
لوسی گفت: «عجب تراژدی! او اینجا نیست؟ قرار بود باشد. در گروه مسوولیت اجتماعی؟»
«قرار بود باشد. در لحظه آخر کاری برایش پیش آمد و من جای او سخنرانی میکنم.»
لوسی گفت: «جالب است. پس احتمالا وسوسه شدهای که برخی از جملات را کمیتغییر دهی!»
روابط پیچیده
شب آن روز اد برای پیاده روی در میان برفها بیرون رفته بود. ناگهان فکر کرد که شاید بد نباشد به فرانک زنگ بزند، ولی بعد پشیمان شد. اد قبلا هم چنین احساسی را تجربه کرده بود. ولی آن موقع توانسته بود خودش را برتر از رقیبش ببیند. ولی این بار ضربه دیوید بدجوری او را به هم ریخته بود.
هر چقدر هم که رابطه اد و فرانک نزدیک بود، اد در واقع در ابتدا تحتالحمایه دیوید بود. او در سن ۲۶ سالگی برای مهارتهای تحلیلیاش در سازمان استخدام شده بود و به زودی ثابت کرده بود که برای برخی از کارهای دیوید میتواند فرد بسیار مفیدی باشد. در واقع آن دو با یکدیگر بسیار متفاوت بودند. دیوید خیلی اجتماعی و اد در مقابل خیلی جسور بود. ولی اد فکر میکرد که دیوید او را به خوبی درک میکند. در واقع اد چیزهایی راجع به خودش به دیوید گفته بود که هیچ فرد دیگری خبر نداشت.
اگرچه در چند سال اخیر آنها کمتر به صورت مستقیم با یکدیگر کار میکردند، اما اد هنوز هم آن احساس نزدیکی به دیوید را میکرد. زمانی که به او در ۳۸ سالگی واحدی برای اداره کردن داده شد، با اینکه او جوانترین مدیر در تاریخ سازمان بود، توانست آن واحد را به سود آورترین واحد سازمان تبدیل کند و دیوید هم همیشه از او حمایت کرده و او را تحسین کرده بود.
اد ناگهان متوجه سر و صداهای اطرافش شد. چه مدت بود که در این برف ایستاده بود؟
اشکال کار
عصر روز بعد اد در یکی از جلسات کنفرانس نشسته بود و با خودش فکر میکرد که چرا از میان این همه جلسه که همزمان برگزار میشوند در این یکی ثبتنام کرده است. ناگهان احساس کرد که موبایلش در جیبش زنگ میزند.
او گوشی را برداشت و به راهرو رفت. صدایی از پشت گوشی گفت: «من فرانک هستم. فکر میکنم که ما به دردسر افتادهایم. دیوید از تماسهایی که من دیشب گرفتهام مطلع شده است و امشب اعضای هیات مدیره را برای یک جلسه اضطراری فراخوانده است.»
«تو تماس گرفتهای؟ با چند نفر؟ چند نفر طرف ما هستند؟ به نتیجهای هم رسیدی؟»
فرانک که به نظر شکست خورده میرسید، گفت: «نمیدانم. من به زمان بیشتری احتیاج داشتم. اوضاع زیاد جالب نیست.»
«جلسه هیات مدیره امشب چه ساعتی است؟ یعنی منظورم این است که هر وقت تمام شد لطفا به من زنگ بزن.»
فرانک گفت: «حتما زنگ میزدم. ولی مشکل اینجا است که من به این جلسه دعوت نشدهام.»
انتخاب کلمات
صبح روز بعد که روز سخنرانی اد بود، اد در حالی که با آسانسور برای خوردن صبحانه به طبقه پایین میرفت، در آینه آسانسور به خودش نگاه میکرد. یکی از چشمهایش میزد.
او الان بعد از آخرین تماس فرانک که ۱۵ ساعت پیش بود از اتاقش خارج شده بود. ولی خیلی بیشتر از ۱۵ ساعت به نظر میرسید. دو ساعت اول آن که تنها با عصبانیت صرف در مقابل دیوید سپری شده بودند. او هر چه به فکرش رسیده بود در ذهنش به دیوید گفته بود.
سپس زمانی که روی تختش نشسته بود، کلمات لوسی را با یک خنده هیستریک به یاد آورده بود: «تغییر کلمات؟» و سپس به یاد آورده بود که او در مورد سخنرانی که باید از طرف دیوید میکرد صحبت میکرد.
او به سمت میز رفته بود و حرفهای کلیدی که معاون مدیر برایش فرستاده بود و انتظار داشت در مورد آنها صحبت کند را از روی میز برداشته بود. بعد از اینکه آنها را دوباره خوانده بود با خودش گفته بود: «چرت و پرتهای ریاکارانه!»
و بعد خودکار را از روی میز برداشت. با خود فکر کرد درست است که در آن زمانی که او و دیوید به هم خیلی نزدیک بودند او بسیاری از رازهایش را برای دیوید فاش کرده بود، اما دیوید هم به او خیلی چیزها گفته بود که دیگران نمیدانستند. مردم حاضر در این کنفرانس در صورتی که میدانستند نظرات واقعی رییسشان در مورد مسوولیت اجتماعی چیست چه واکنشی نشان میدادند؟
شاید این ایده در ابتدا یک رویای انتقام جویانه به نظر رسیده بود، ولی حالا پس از چند ساعت خیلی روشنتر و امکانپذیرتر به نظر میرسید و زمانی که فرانک مجددا با او تماس گرفته بود، این ایده در ذهنش شکل بسیار مشخصی به خود گرفته بود.
مسلما فرانک اخراج شده بود. دیوید او را محکوم به زیر پا گذاشتن قوانین کرده بود و اظهار کرده بود که او از دیوید اطاعت نکرده است و سایر اعضای هیات مدیره را نیز راضی کرده بود که کارهای فرانک به نفع کسب و کار و منافع سهامداران سازمان و ذینفعانش نبود. یکی از دوستان فرانک در هیات مدیره به محض اینکه جلسه تمام شده بود این موضوع را به اطلاع او رسانده بود که حداقل صبح روز بعد فرانک مجبور نباشد تحقیر ناشی از اسکورت شدن به خارج از سازمان توسط ماموران حراست را تحمل کند.
فرانک گفته بود: «به نظر در مورد تو به صورت واضح حرفی به میان نیاورده است.»
اد میدانست که فرانک چه کار میکند: به او اجازه میداد که فکر کند که شاید هنوز شانسی برای به دست آوردن شغل مورد نظرش داشته باشد و حتی حالا که دیگر فرانک در سازمان نبود، به بالا رفتن از نردبان ترقی ادامه دهد. ناگهان او برای فرانک احساس دلسوزی کرده بود. سالها نادیده گرفته شده بود و حالا هم او را از سازمان بیرون انداخته بودند، ولی فرانک هنوز هم نگران آینده سازمان بود و نمیخواست با رفتن اد یک عضو با ارزش را از دست بدهد.
صدای زنگ آسانسور بلند شد و اد فهمید که به اتاق کنفرانس رسیده است. به ساعتش نگاه کرد. بیست دقیقه تا آغاز سخنرانی اش فرصت داشت. کمی احساس تهوع میکرد. ولی متن سخنرانی را به سینه اش فشرد و به پیش رفت.
سوال: اد چه کار میکند؟
منبع: HBR
ارسال نظر