استراتژی مقدم بر سرمایه

جان باگل، موسس فقید شرکت وانگارد (Vanguard)، یکی از کسانی بود که طی دهه‌‌های گذشته اثرات فراوانی بر بازار مالی جهان گذاشت. در حالی که بسیاری از مدیران مالی نمی‌توانند در طولانی‌‌مدت از میانگین رشد بازار فراتر روند، باگل به شیوه‌‌ای عمل کرد که شاخص‌‌های بورس را هم تحت‌تاثیر قرار می‌‌داد و نوسانات آن تا حدی ناشی از عملکرد شرکت او بود. فعالیت‌‌های او، منجر به تغییرات قابل‌توجهی در صنعت بیمه شدند. اما آن‌طور که نیویورک‌تایمز بیان کرده، «مزیت شرکت وانگارد، ساختار نامتداول شرکتی بود که آقای باگل در ایجاد آن نقش داشت.»

وانگارد یک نوع شرکت بیمه تعاونی به شمار می‌رود و به معنای آن است که توسط سرمایه‌گذاران، مالکیت و اداره می‌شود. این ساختار مالکیت به وانگارد اجازه می‌دهد تا یک استراتژی متمایز و فرهنگ خاصی بسازد که امکان ارائه محصولات با سرمایه‌گذاری پایین را به مشتریان خود فراهم می‌‌سازد. این ویژگی همچنین اسلحه پنهان شرکت در ثبت عملکرد قوی و منسجم، حتی در روزگار رکود بوده است. وانگارد در رقابت با شرکت‌هایی مانند فیدلیتی (Fidelity)، چارلز شواب (Charles Schwab) و اینوسکو (Invesco) است که استراتژی تمام آنها بر اساس ساختار مالکیتشان شکل گرفته است. اینکه مالکیت شرکت‌ها چگونه است، اغلب در تحلیل موفقیت یا شکست آنها نادیده گرفته می‌شود. اما مدل مالکیت یک شرکت به طور قابل‌توجهی بر عملکرد آن اثر می‌‌گذارد و تعیین‌‌کننده آن است که چه فرصت‌‌هایی پیش روی شرکت قرار دارد یا در مقابل چه مسائلی شکننده است.

به طور کلی، ۳ مدل مالکیت برای شرکت‌ها وجود دارد. مدل اول، مالکیت عمومی است که رایج‌‌ترین و قابل تصورترین مدل مالکیت برای هر شرکتی از هر اندازه‌‌ای است. شرکت‌های حاضر در بورس، این مدل مالکیتی را دارند و سهامداران آن از بخش عمومی جامعه هستند. سهام چنین شرکت‌هایی را همه مردم می‌توانند بخرند و از آن نگهداری کنند. شرکت‌های عمومی معمولا به وسیله مدیران حرفه‌‌ای اداره می‌‌شوند و مدیرعامل در راس هرم تصمیم‌گیری‌‌های آنها قرار می‌گیرد.

چنین شرکت‌هایی بر حداکثرسازی ارزش سهامداران از طریق رسیدن به اهداف واضح و اعلام شده هستند.

گونه دوم شرکت‌ها، مدل شرکت‌های خصوصی است. کسب و کارهای خانوادگی، تحت مالکیت کارکنان، شراکتی یا تحت مالکیت موسسات خیریه گونه‌‌های مختلف این مدل از شرکت‌هاست. این مدل از شرکت‌ها به ۳ شکل مختلف دیده می‌‌شوند. نخست، مالکیت انحصاری است. هر کسی نمی‌تواند سهمی در چنین شرکتی داشته باشد. شکل دوم، آن دسته از شرکت‌های خصوصی هستند که مالکان آنها (نه لزوما مدیرعامل یا سایر مدیران ارشد) قدرت بسیاری دارند و می‌توانند بر تصمیمات اساسی آن اثر بگذارند. دسته سوم، شرکت‌هایی هستند که مالکان آنها موفقیت را تعریف می‌کنند. این در حالی است که در شرکت‌های عمومی، موفقیت به وسیله سرمایه‌گذاران تعریف می‌شود و آنها ملاک‌‌های موفق بودن یک شرکت را مشخص می‌کنند.

مدل سوم شرکت‌ها، مدل ترکیبی یا هیبریدی است که جنبه‌‌های گوناگونی از هر دو مدل قبلی را دارد. شرکت‌های تعاونی مشابه وانگارد نمونه‌‌ای از این شرکت‌ها هستند که پاسخگوی مشتریان یا سیاستگذاران هستند اما در مقابل سرمایه‌گذاران خارجی پاسخگو نیستند. شرکت‌های هیبریدی، در تصمیم‌گیری‌‌های خود انعطاف بیشتری نسبت به شرکت‌های عمومی دارند اما بیشتر از شرکت‌های خصوصی باید پاسخگوی طیف گسترده‌‌ای از ذی‌نفعان باشند.

مدل مالکیت یک شرکت و استراتژی آن تعیین‌‌کننده موفقیت است. اگر شرکت شما یک شرکت عمومی باشد، مزیتش آن است که به منابع خارجی دسترسی دارد. اما این مزیت به بهای از دست رفتن کنترل بر سر تصمیم‌‌های کلیدی شرکت تمام می‌شود. نه تنها موفقیت را دیگران برای شما تعریف خواهند کرد، بلکه شیوه اداره شرکت نیز باید بر اساس خواسته‌‌های سهامداران خارجی تنظیم شود. ورود به بورس و عرضه سهام دقیقا به معنای آن است که مسائل داخلی شرکت در معرض موشکافی و اثرگذاری جامعه قرار بگیرد.

مدل خصوصی شرکت‌ها به آنها اجازه کنترل بیشتر روی سرنوشت و وضعیت خود را می‌دهد و بسیاری از شرکت‌ها از نظر زیر رادار بودن، کاملا خصوصی هستند. اما اختیار عمل به بهای از دست رفتن منابع مالی به دست می‌‌آید. شرکت‌های خصوصی تنها بر اساس دارایی‌‌های مالکان خود یا آنچه می‌توانند از دیگران قرض بگیرند، بنا می‌‌شوند.

شرکت‌های هیبریدی وضعیتی بینابین دارند. به عنوان مثال، سهام شرکت تسلا را می‌توان در بورس‌‌های بین‌المللی خریداری کرد اما این اختیار به ایلان ماسک داده شده تا کنترل بر امور شرکت را دوباره در دست بگیرد.

با این حال، تسلا از فشارهای بازار در امان نیست. ماسک بارها از استیصال خود درباره عمومی بودن شرکت سخن گفته و آرزو داشته تا یک شرکت خصوصی باشد.

ماسک در تلاش بوده تا از الگوی مایکل دل پیروی کند. دل (Dell) در سال ۲۰۱۳، سهام عرضه شده خود را بازخرید کرد تا بتواند کنترل بیشتری بر امور داشته باشد و رشد خود را سرعت ببخشد. دل در خصوص مدل جدید مالکیت شرکت خود بیان کرد: «زمانی که به آینده بلندمدت‌‌تر نگاه می‌‌اندازید، فرصت‌‌های جدیدی ظاهر می‌‌شوند. با خود می‌‌اندیشید که چه سرمایه‌گذاری‌‌هایی می‌‌خواهید انجام دهید؟ چگونه می‌‌خواهید کارکنان خود را توسعه و رشد دهید؟ چه فرصت‌‌هایی وجود دارد که می‌‌خواهید تلاش‌‌هایتان را برای رسیدن به آنها شکل دهید؟»

 در ژوئیه ۲۰۱۸، شرکت دل عنوان کرد که سهام آن را عرضه عمومی خواهد کرد اما کنترل اوضاع در دستان مالک آن باقی خواهد ماند. به این شکل، اکنون دل یک شرکت هیبریدی است. آنگونه که تجربه شرکت دل نشان می‌دهد، تغییر مالکیت شرکت، یک روش قوی برای تغییر استراتژی‌‌ها و رسیدن به خواسته‌‌ها و نیازهای جدید است. زمانی که رشد سریع، مدنظر است، مدل مالکیت عمومی می‌تواند یک گزینه مناسب باشد و سرمایه موردنیاز برای رشد را فراهم سازد. شرکت‌های خصوصی محدودی در جهان هستند که درآمدهای بیش از ۱۰۰میلیارد دلار دارند و اکثر شرکت‌های بزرگ، عمومی هستند (کارگیل، صنایع کخ و تاتا از استثناهای این فهرست هستند). حتی شرکت‌های خصوصی نام برده شده هم برای رسیدن به رشد قابل‌توجه خود نیاز به زمان بیشتری داشته‌‌اند.  با این حال، سرمایه و منابع مالی بیشتر، همواره تعیین‌‌کننده نیست. در برخی از مواقع، داشتن کنترل و قدرت تصمیم‌گیری، مساله مهم‌تری برای تیم مدیریت به حساب می‌‌آید و حاضر نیستند آن را با منابع مالی بیشتر عوض کنند. آیا به کنترل بر تصمیم‌گیری‌‌ها نیاز دارید؟  تغییر مدل مالکیت شرکت، یک روش گران‌قیمت و دشوار است اما می‌تواند نتایج درخشانی به دنبال داشته باشد و حتی به کسب رهبری بازار بینجامد.

در مورد دل، خصوصی شدن به شرکت اجازه داد تا به سرمایه‌گذاری مجدد روی خود اقدام کند. شرکت‌های دیگری هم وجود دارند که برای حفظ استراتژی و کنترل خود بر اوضاع، از عمومی شدن خودداری کرده‌‌اند. اینگوار کامپارد، موسس شرکت خصوصی ایکیا (IKEA) گفته است:

«من تصمیم گرفتم که بازار بورس گزینه مناسبی برای ایکیا نیست. من می‌‌دانستم که تنها یک چشم‌‌انداز بلندمدت می‌تواند تضمین‌‌کننده موفقیت برنامه‌‌های رشد ما باشد و نمی‌‌خواستم تا وابسته موسسات مالی و برنامه‌‌های زودگذر شویم.» شرکت‌های خصوصی باید به قدری متکی به خود باشند که بتوانند در شرایط دشوار اقتصادی هم به حرکت خود ادامه دهند.  دوران رکود و بحران مالی، شرایط را دشوارتر هم می‌کند. به عنوان مثال، ایکیا در دوران بحران بزرگ سال ۲۰۰۸، حتی از قیمت‌های خود کاست تا مشتریان طبقه متوسطش را از دست ندهد. اما چنین اقدامی به خوبی نتیجه‌‌بخش بود. شرکت در هر سال ۱۰‌درصد رشد تجربه می‌کند و حاشیه سود باثباتی دارد؛ آن هم در شرایطی که از قیمت‌ها کاسته شده و فشارهای اقتصادی وجود دارند. چشم‌‌انداز بلندمدتی که مالک ایکیا از آن سخن می‌‌گفت، به نتیجه رسیده و با عبور موفقیت‌‌آمیز از دوران بحران اقتصادی توانسته بازارهای خود را هم گسترش دهد.

اگر بخواهیم به مساله مزیت رقابتی نگاه کنیم، مدل مالکیتی شرکت‌ها می‌تواند کاربردهای مختلفی برای مدیران آنها داشته باشد. اول آنکه باید استراتژی را با مدل مالکیت شرکت انطباق داد. هر مدل مالکیتی، مزیت‌‌های خاص خود را دارد. معایب آنها هم مشخص است: شرکت‌های عمومی با فشارهای بازار مواجه هستند و شرکت‌های خصوصی به سرمایه‌‌های کمتری دسترسی دارند. اما مزایا و معایب بیان شده، ثابت نیستند. به عنوان مثال شرکت‌های عمومی می‌توانند از بازخرید سهام خود استفاده کنند. شرکت‌های خصوصی به طور کلی باید روی چشم‌‌اندازهای بلندمدت تمرکز کنند. آنها می‌توانند بدون آنکه کسی در تصمیم‌گیری‌‌هایشان اخلال ایجاد کند، برنامه‌‌های بلندمدت خود را اجرا کنند.

مدیران باید در هنگام تدوین برنامه‌‌ها و تعیین استراتژی‌‌های شرکت خود به این مساله توجه کنند: مدل مالکیتی شرکت آنها چگونه بر توانایی رقابتش اثر می‌‌گذارد؟ ایجاد توانمندی‌‌ها و نقاط قوت برای شرکت، نیازمند شناخت مزایای مدل مالکیت کنونی آن است و در نهایت، برای رسیدن به موفقیت، باید استراتژی شرکت با مدل مالکیت آن انطباق داشته باشد.

در شناخت رقبای خود هم به مدل مالکیت آنها توجه کنید. رقبای شما چه نوع مالکیتی دارند و معایب مدل مالکیت آنها چیست؟ به واسطه مدل مالکیت خود، در مقابل کدام اقدامات و سیاست‌‌های شما شکننده خواهند بود و عکس‌‌العمل احتمالی آنها چه خواهد بود؟ اطلاع یافتن از این مسائل می‌تواند شما را در تعیین استراتژی رقابتی‌‌تان کمک کند.

به طور کلی، اگر نیازمند منابع مالی برای رسیدن به رشد سریع نیستید، مالکیت خصوصی و حفظ کنترل بر امور نتیجه‌‌بخش‌‌تر خواهد بود؛ ضمن آنکه در مقابل نوسانات اقتصادی هم مصون خواهید شد. اما در هر صورت باید استراتژی خود را با شرایط مدل مالکیت خود انطباق دهید تا بتوانید به موفقیت برسید.

 مخمصه بنیان‌گذار

نوام واسرمن (Noan Wasserman)، استاد معروف مدرسه کسب و کار هاروارد، نویسنده کتاب پرفروشی با عنوان «مخمصه بنیان‌گذار» است. او با هزاران کارآفرین مختلف مصاحبه کرده که همه‌‌‌‌شان در موقعیت سرنوشت‌‌‌‌سازی در طول عمر شرکت‌‌شان قرار داشتند. همه آنها خود را مجبور به انتخابی از بین دو گزینه نابرابر (پول و کنترل) می‌‌دیدند و اغلب هم تصمیم ضعیفی می‌‌گرفتند. آنها یا تصمیمی خلاف منافع شخص خود یا به نحوی خلاف بهترین منافع شرکت و گاهی خلاف هر دو می‌‌گرفتند.

پس‌‌‌‌زمینه بحث واسرمن، تامین نیاز مالی کارآفرینان بود. تقریبا همه آنها برای پیاده‌سازی ایده‌‌هایشان نیاز به حمایت مالی دارند اما در ازای این حمایت‌‌‌‌ها باید برخی امتیازات به سرمایه‌گذار بدهند و البته آمادگی چنین کاری را ندارند. آنها به‌‌‌‌ویژه بر کنترل شرکت خود حساس هستند و به راحتی حاضر به پذیرفتن میزان کنترل درخواستی سرمایه‌گذاران نمی‌‌شوند.  واسرمن در کتابش نوشته است: «بنیان‌گذاران به‌‌‌‌سادگی بی‌‌‌‌خیال نمی‌‌شوند.» در حقیقت، بر اساس تحلیل این کتاب، ۸۰‌درصد از کارآفرینان پیش از آنکه آماده ترک کردن شرکت خود شوند، به اجبار کنار گذاشته می‌‌شوند و جایگاهی که به احترام بنیان‌گذاری آنها داشتند، گرفته می‌شود. «بیشتر آنها از چنین پیشامدی شوکه می‌‌شوند.»

واسرمن تحلیل می‌کند که این وضعیت نتیجه‌‌‌‌ای از شخصیت کارآفرینی است. کارآفرینان مصمم و یک‌دنده هستند. آنها پرشورند و گاهی اعتماد به نفسشان از سطح توانایی‌‌‌‌هایشان هم بالاتر می‌رود و به درک نادرست از خویش و شرایط می‌‌‌‌انجامد. البته این ویژگی‌‌‌‌ها برای بنیان‌گذار یک استارت‌آپ بسیار عالی هستند و به دلیل همین موارد است که امکان موفقیت آنها فراهم می‌شود. با این حال، زمانی که شرکت تا اندازه‌‌‌‌ای بزرگ می‌شود و شرایط باثبات‌‌‌‌تر می‌شود، چنین روحیات و ویژگی‌‌‌‌هایی آسیب‌‌‌‌زا خواهد شد. مدیران عاملی که به دنبال رشد و توسعه شرکت خود هستند، نمی‌توانند با اتکا به چنین اخلاقیاتی ادامه دهند. با این حال، همچنان زمانی که با تحلیل‌‌‌‌های سرمایه‌گذاران حرفه‌‌‌‌ای یا حتی اعضای هیات‌‌مدیره خود مواجه می‌‌شوند، «چنین فکر می‌کنند که فقط خودشان از عهده هدایت استارت‌آپ به سمت موفقیت برمی‌‌‌‌آیند. از آنجا که من توانسته‌‌‌‌ام این استارت‌آپ را از صفر بسازم و آن را به تولید محصول برسانم، باید برای همه روشن باشد که فقط خودم می‌توانم باز هم آن را به پیش ببرم.»

مخمصه ناگواری است و تقریبا برای هر کارآفرینی پیش می‌‌‌‌آید. از یک طرف، بدون پول و منابع مالی جدید امکان رشد و توسعه و اجرای طرح‌‌ها وجود نخواهد داشت و از طرفی قبول سرمایه‌گذاران به معنای قبول قدرت آنهاست. در بسیاری از مواقع، سرمایه‌گذاران خواهان یک عضو جدید در هیات‌‌‌‌مدیره، برخورداری از اکثریت سهام، تعیین مدیرعامل یا حتی آن‌‌گونه که واسرمن در کتابش توضیح داده است، کنار گذاشتن بنیان‌گذاران شرکت می‌‌شوند. حتی اگر هیچ‌‌کدام از این موارد هم پیش نیاید، نظر سرمایه‌گذاران جدید باید برای هر طرح و برنامه شرکت جلب شود و این به معنای از دست دادن قدرت و اختیار عملی است که بنیان‌گذار شرکت در ابتدای کار خود از آن لذت می‌‌‌‌برد. مساله دیگر آن است که سرمایه‌گذاران اغلب به دنبال سودآوری سریع هستند و از طرح‌‌ها و برنامه‌‌های زیربنایی بلندمدت به سادگی استقبال نمی‌‌کنند.

البته کارآفرینان اگر نخواهند، مجبور به پذیرفتن سرمایه دیگران نیستند. آنها می‌توانند پیشنهادهای سرمایه‌گذاری و نرخ‌های ارزش‌‌‌‌گذاری شرکت را نپذیرند. حتی مجبور نیستند هزینه به تعویق افتادن طرح‌‌های خود را متوجه باشند و بدانند که بسیاری از ایده‌‌های آنها فقط در صورت عملی شدن ضرب‌‌‌‌الاجلی به نتیجه می‌‌‌‌نشینند. می‌توانند هر چقدر می‌‌خواهند برای این تصمیم دشوار وقت بگذارند. حتی می‌توانند تصمیم‌گیری را به تعویق بیندازند. حتی می‌توانند آنقدر صبر کنند که خودشان ثروتمند شده و از منابع شخصی خود برای توسعه شرکت با سرعتی طبیعی‌‌‌‌تر استفاده کنند.

چنین رفتارهایی از کارآفرینان/  بنیان‌گذاران بعید نیست؛ به هر حال آنها کسانی هستند که اغلب برای خودشان حقوقی در حد کارکنان در نظر می‌‌گیرند و به‌‌طور معمول سهمی کمتر از مدیران عامل برداشت می‌کنند. در نهایت، تصمیم آنها بستگی به این دارد که به باورشان، چه تصمیمی برای شرکت و برای خودشان بهترین است.