بحران نداشتن حال خوب
یک جای کار میلنگید. درد قفسه سینه بود؟ مطمئن نبود. آنطور که «براین» بعدها به ما گفت، ناراحتی زودگذری بود. اما شک نداشت مشکل قلبی است. پس وحشتزده به اورژانس مراجعه کرد. براین بهعنوان مدیرکل یکی از معتبرترین بانکهای سرمایهگذاری به تعهد و اهمیت شدیدش به تناسب اندام میبالید و به صورت حرفهای دوچرخهسواری میکرد. با توجه به اینکه بهتازگی مربیاش را به خاطر مشکل قلبی از دست داده بود، بهشدت حواسش بود که احساس درون قفسه سینهاش برای یک فرد 38ساله ورزشکار، طبیعی نیست. اما زمانی که بررسیهای دقیق و مفصل به جایی نرسید، تصور کرد تمام آن درد و بدحالی را خیال کرده است.
او به ما گفت: «راستش را بخواهید یک آن هول کردم.» دلیل ملاقاتمان با براین این بود که از طرف سازمانش بهعنوان یکی از کارکنان پیشتاز انتخاب شده بود و وقتی گفتوگویمان را آغاز کردیم فهمیدیم چرا او را پیشنهاد کرده بودند. به نظر میرسید براین همه چیز را با هم داشت. خانواده سلامت و خوشبختی داشت، در حومه سطح بالا و گرانقیمت یک کلانشهر زندگی میکرد و در شغلش در راه دستیابی به جایگاهی بود که هرگز فکر نمیکرد برای کودکی از طبقه کارگر ممکن باشد. او تجسم اعتمادبهنفس و خونسردی بود. اما زمانی که از او خواستیم یک روز عادی زندگیاش را برایمان شرح دهد، الگوی متفاوتی سر برآورد. او اعتراف کرد: «احساس میکنم دارم در همه چیز شکست میخورم؛ چه در کار و چه در زندگی شخصیام. برای هیچکس بهقدر کافی وقت ندارم.»
در حینی که داشتیم درباره علت این حسش صحبت میکردیم، متوجه شدیم تا سرحد حمله عصبی به خودش فشار آورده. او به حدی به خرده استرسهای روزانه زندگیاش عادت کرده بود که یکی بعد از دیگری آنها را رد میکرد و اصلا متوجه نبود که اثرات جمعی آن لحظات کوتاه و گذرا فراتر از عامل اصلی باقی میماند.
به عنوان مثال، براین به خاطر نمیآورد آخرین باری که شب راحت و آسوده خوابیده بود کی بود.
میگفت: «هر کاری میکنم نمیتوانم قبل از خواب ذهنم را خاموش کنم. مساله مهمی وجود ندارد، فقط یکسری چیزهای کوچک است.» و بعد چیزهایی را که آن روز در سرش میچرخید، فهرستوار برایمان گفت. او تصور میکرد فهرست وظایف روزانهاش را با ما در میان میگذارد. اما چیزی که ما شنیدیم فهرستی از خرده استرسها بود.
او صبح با این فکر از خواب بیدار شده بود که دو نفر از همکارانش هنوز تحلیلی را که او برای ارائه دو روز بعدش در حضور سایر مدیران لازم داشت، تمام نکرده بودند؛ پس روزش را با این نگرانی آغاز کرده بود که چگونه کمکاری آنها را جبران کند.
از آنجا که شرکت در اقصی نقاط جهان شعب گوناگونی داشت که باهم فاصله زمانی داشتند، بهندرت پیش میآمد اول صبح یک خروار ایمیلی که در طول شب ارسال شده بودند و اغلب حاوی اخبار بد بازارهای مالی یا اتفاقات جای دیگری از شرکت بودند، در انتظارش نباشد.
رئیسش به این معروف بود که بیموقع ایمیل مطالبهگری بزند و اولویت کاری را که به براین محول کرده بود تغییر دهد و کار جدیدی به او بسپارد. این تغییرات نه تنها روی خود براین، که روی تمام افرادی که براین برای تحویل این کار با آنها همکاری میکرد هم تأثیر میگذاشت.
و همه اینها تازه شروع روزش بود. او در طول ساعات کاری زیر رگبار خرده استرسها بود. آخر مصاحبه هم عجله داشت به جلسهای با یکی از رهبران ارشد سازمان برسد که داشت فشار بیشتری به او میآورد تا در بازارهای سرمایه تصویر وضعیت شرکت را بالا ببرد، اما ظاهرا هیچ درکی از بعضی از چالشهای اساسی واحد کسبوکار براین نداشت.
در طول مصاحبه کوتاهمان بیوقفه از تلفن و لپتاپش صدای دریافت پیام و زنگ هشدار به گوش میرسید.
به ما گفت: « با این همه ایمیل و پلتفرم ارتباطی داخلی شرکت و تماسهای تصویری هیچ وقت مال خودم نیستم. اما درست نیست شاکی باشم. من امنیت مالی دارم. همسر فوقالعادهای دارم که خیلی حامی من است. خانه فوقالعادهای دارم که هرگز حتی در تصوراتم هم نمیگنجید داشته باشم و به نظر میرسد فرزندانم خیلی موفق هستند. دیگر جای شکایتی میماند؟»
اشتباه نکنید. خرده استرس مخفف فهرست وظایف روزانه بلندبالا نیست، بلکه بار عاطفی و روانی است که به این راحتیها رفع و رجوع نمیشود و بهندرت دشمن کلاسیکی مثل یک مشتری وحشتناک پرتوقع یا رئیس بدجنس عامل آن است. معمولا نزدیکترین اطرافیان ما مسبب خرده استرسهایمان هستند؛ کسانی همچون دوستان، خانواده و همکارانمان. براین در ابتدا حتی به ذهنش هم نرسید از انبوه خرده استرسهای دیگری که بخشی از زندگی شخصی روزمرهاش بودند حرفی بزند؛ مواردی همچون نگرانی برای پدر 85 سالهاش که گفته بود دوز داروهایش را کم و زیاد میکند تا ببیند حالش چطور میشود. پدرش به خاطر همین کار گاهی کلا فراموش میکرد داروهایش را مصرف کند و بیشتر روز را در خواب میگذراند. از آن طرف به خاطر خواب زیاد در طول روز شبها خوابش نمیبرد و چون در تاریکی در خانه سرگردان بود، بیشتر زمین میخورد. براین و همسرش نوبتی به خانه پدر و مادرش میرفتند تا به آنها سر بزنند. اما به خاطر وقت و انرژی بسیاری که کار از او میگرفت، انجام این روتین سختتر و سختتر میشد. همسر براین هم شغل پرمسوولیتی داشت و قرار بود همین امسال عضو هیات مدیره شرکت شود. احتمالا باید پرستار استخدام میکردند. اما وقت این کار را از کجا میخواستند گیر بیاورند؟ از آن گذشته پدر و مادرش اصلا با این قضیه کنار میآمدند؟ راضی کردنشان چه گفتوگویی میشد!
همانطور که موقعیت براین نشان میدهد، بار عاطفی همان احساس گناهی است که وقتی احساس میکنیم یکی از عزیزانمان را ناامید کردهایم به دوش میکشیم؛ یا همان احساس نگرانی که برای خوبحالیشان داریم. احساسات موجود در یک رابطه - مثبت یا منفی- تأثیر عامل استرس را چند برابر میکنند. شاید خرده استرسها کوچک باشند؛ اما پیچیدهاند.