سقوط ایمن
شاید بتوان گفت که تلاش برای ساختن چیزی جدید، بسیار شاعرانه است. بحث پریدن و سقوط آزاد است. شاید تمام ما در بخشی از زندگی خود، ایدههای جذابی برای ساختن یک کسبوکار موفق داشتهایم. برخی از ما جلساتی را در آشپزخانه خانه با دوستانمان داشتهایم یا شبهایی را برای طرحریزی ایدههایمان بیدار ماندهایم. کارآفرینان مشهور، با اشتیاق از چنین لحظات آغازینی صحبت میکنند. خالی شدن جیب، به تعویق افتادن وامهای بانکی، نان خالی خوردن و حتی اعتیاد به غذاهای ناسالم نقطه آغازین زندگی جدید بسیاری از آنها بوده است. اما همین دوران برای بسیاری از کارآفرینان خاطره شده است.
برخی از مردم از چنین داستانهایی به وجد میآیند و دیگران آن را هراسناک میدانند. من مدتها در دسته دوم بودم. البته هنوز هم تا حد زیادی چنین هستم. کدام دیوانهای مانند توصیف رید هافمن خود را به خطر میاندازد؟ چطور ممکن است فردی عاقل چنین ریسک بزرگی کند؟ اگر کارآفرینی و ایجاد یک کسبوکار جدید مانند پریدن از لبه صخره و امیدوار بودن به ساختن به موقع یک هواپیما است، چرا آن را انجام میدهیم؟
با تمام ترسهایی که وجود دارد، امید هم هست. من پی بردهام که به ازای هر فردی که چشمبسته از صخره پایین میپرد، یک دسته موفق از کارآفرینان هم وجود دارند؛ دستهای که از عقب پایین نمیپرند؛ دستهای که چشمانشان را نمیبندند و سرنوشت خود را به جاذبه واگذار نمیکنند. آنها با چشمانی باز میپرند، پرش خود را محاسبه کردهاند و مانند یک ژیمناست ماهر محل فرودشان را مشخص کردهاند. مهمتر آنکه برای بدترین سناریوی ممکن هم برنامه دارند. اگر اوضاع طبق برنامهریزیها پیش نرود، اگر نتوانند پیش از زمین خوردن ساخت هواپیما را به پایان برسانند یا کسبوکارشان آتش بگیرد، باز هم زندگیشان نابود نمیشود. آنها زمانی میپرند که مجهز بوده و بارها چتر نجات خود را امتحان کرده باشند.
بیشتر کارآفرینان موفقی که با آنها ملاقات داشتهام، دو راهکار ایمن و هوشمندانه داشتهاند: یا تا زمانِ روی غلتک افتادن کسبوکارشان و رسیدن آن به فاز دوم توسعه در شغلهای فعلی خود باقی ماندهاند یا آنکه با برنامه پیش رفتهاند و راهکاری برای شکستهای احتمالی در نظر گرفتهاند. دایموند جان (Daymund John) هر دو کار را انجام داد. دایموند در سال 1989 و مدتها پیش از آنکه بهعنوان یک کارآفرین موفق شهرت یابد، یکی از بلندپروازترین پیشخدمتهای رستوران زنجیرهای خرچنگ قرمز در آمریکا بود. او با 20 سال سن با مادرش در کوئینز نیویورک زندگی میکرد. غروبها در رستوران کار میکرد، روزهای خود را به طرحریزی کسبوکار تولید پوشاک میگذراند. او نام افیوبییو (FUBU) را به معنای «برای ما، به دست ما» انتخاب کرد و به دنبال طراحی لباسهایی برای نسل جدید بود؛ لباسهایی که فقط نسل جوان آنها را درک میکرد و شرکتها علاقهای به تولیدشان نداشتند. دایموند توضیح میدهد: «من به بررسی تمام شرکتهای تولید پوشاک و محصولات آنها پرداختم. میخواستم نشانی تجاری ایجاد کنم که عاشق جوانان و دوستداران موسیقی هیپهاپ بوده و به آنها احترام بگذارد.» نخستین محصول او، کم و بیش بهصورت تصادفی تولید شد. این محصول، کلاهی پشمی بود که برخلاف کلاههای پشمی موجود که منگولهای روی آن داشت، با یک گره شبیه بند کفش بافته میشد. در آن زمان، این کلاه ساده و ارزان بین بازار هدف او محبوبیت زیادی یافته بود و با این حال، تقریبا در هیچ فروشگاهی پیدا نمیشد. دایموند به یاد میآورد: «به محله منهتن رفتم و تمام فروشگاههای آنجا را گشتم. در نهایت توانستم یک کلاه پیدا کنم که اگر هزینههای رفتوآمد را هم حساب کنیم، 30 دلار بابت آن پرداختم. آن را به مادرم نشان دادم و گفت که منطقی نیست چیزی را که میتوان با 2 دلار درست کرد، 30 دلار برایش هزینه کنی.»
جرقهای در ذهن کارآفرین ما زده شد. فرصتی بزرگ پیش پایش بود. مادر دایموند او را به پارچهفروشی فرستاد تا مقداری پارچه به ارزش 40 دلار بخرد. سپس نحوه دوختن آن را یادش داد. دایموند توانست ظرف 3 ساعت، 80 کلاه بدوزد. بهای تمام شده از 2 دلار هم پایینتر آمده بود: هر کلاه 50 سنت. اکنون فقط باید آنها را میفروخت. روز بعد از آن، جمعه نیک (جمعه پیش از عید پاک) بود و افراد بسیاری برای خرید به مرکز تجاری محل میآمدند. دایموند هم رفت. او توضیح میدهد: «بیرون از مرکز تجاری ایستادم و دستفروشی کردم. هر کلاه را 20 دلار قیمت گذاشتم اما اگر کسی 20 دلار نداشت، 17 دلار یا حتی 15 دلار و 10 دلار هم قبول میکردم. 2 کلاه آخر را 3 دلار فروختم.» دایموند در پایان روز 800 دلار به دست آورده بود که 760 دلار آن سود خالص بود. سرمایه او 20 برابر شده بود. طی ماههای بعد، از این پول برای افزایش کیفیت کلاهها و درج لوگوی خود بر آنها استفاده کرد. در نهایت نیز شروع به تولید تیشرتهای مردانه کرد. دایموند تیشرتهای ساده و محبوب همنسلهای خود را در فروشگاههای محلی ارزانقیمت پیدا میکرد و لوگوی درشت خود را روی آنها میزد. پس از آن شروع به همکاری با تولیدکنندگان کرد و با افزایش کیفیت محصولات و انطباق آنها با سلیقه مشتریان، در بازار نفوذ کرد. کاهش بهای تمام شده محصولات، او را به این فکر انداخت که برخی از آنها را به کارکنان باشگاهها و کلوبها هدیه دهد. به گفته او حتی اگر آنها یک بار این تیشرتها را میپوشیدند، عالی بود. اما در واقعیت همیشه این تیشرتها را بر تن داشتند و مانند بیلبوردی متحرک نگاه مشتریان بالقوه را جذب خود میکردند. رونق موسیقی هیپهاپ در دهه 1990 و استفاده برخی خوانندگان از پوشاک او نهایت خوشاقبالیاش بود.
اما در تمام آن سالها دایموند به کار در رستوران هم ادامه داد. او فقط به تدریج و با افزایش درآمدش در کسبوکار خود، ساعات کاری رستوران را کاهش داد. در این زمان به رونق کسبوکارش ادامه داد و فقط زمانی که همه چیز روی غلتک افتاده بود و نیاز به صرف زمان بیشتری داشت، از رستوران استعفا داد.