مدیران جوان با چه چالشهایی روبهرو هستند؟
از کارآموزی تا مدیریت در فیسبوک
کرت: سلام. به مجله کسبوکار هاروارد خوش آمدید. بیایید با هم برگردیم به روزهای اول فیسبوک. نه دوران دانشجویی مارک زاکربرگ در دانشگاه هاروارد. کمی بعد از آن. اوایل دهه ۲۰۰۰ که فیسبوک کارش را در کالیفرنیا آغاز کرده بود، مثل بقیه استارتآپها و چند فارغالتحصیل باهوش دور هم جمع شده بودند که دنیا را تغییر دهند. یکی از آنها «جولی زو» بود که بهعنوان اولین کارآموز کارش را شروع کرد و در دانشگاه کامپیوتر خواند. بعد طراح محصول شد و چند سال بعد، ناگهان همه توجهها به او جلب شد. او مدیر شد. تجربه ترسناکی بود. با کلی سوءتفاهم و اشتباه. آن روزها کسی نبود که او را که برای اولین بار مدیر شده بود راهنمایی کند. اما حالا او کتابی نوشته که آرزو داشت آن روزها کسی به دادش میرسید. او امروز میهمان من است. ممنون که دعوت من را قبول کردی.
جولی: ممنون از تو که دعوتم کردی.
کرت: خب، من را ببر به لحظهای که مدیریت را شروع کردی. ۲۵ سالت بود. در یک شرکت که به سرعت داشت رشد میکرد، در لحظه زندگی میکردید. کار تو این بود: رسیدگی به مشکلاتی که جلوی چشمت بودند و حل آنها در کمترین زمان ممکن. ولی خیلی به آینده خودت و شرکت فکر نمیکردی. اصلا این شغل را میخواستی؟
جولی: دربارهاش فکر نکرده بودم. راستش ما تیممان کوچک بود. پنج یا شش نفر طراح. کسی که رسما مدیر باشد نداشتیم. یک نفر بود که از بقیه سابقهاش بیشتر بود که یک جورهایی نقش رهبر را داشت. من حدود سه سال با همین رویه پیش رفتم. عادت داشتم کاری را که میگویند انجام دهم. حتی کارهایی که قبلا نکرده بودم. یک روز روی یک آیکون کار میکردم. یک روز درباره قابلیت جدید تبادلنظر میکردیم. یک روز مدیرم گفت: «هی! با کلی طراح مصاحبه کردهایم و از چند ماه دیگر، چند نفر مشغول به کار خواهند شد. من تنها میشوم. تو را لازم دارم که در مدیریت کمکم کنی.» او در واقع مدیریت نمیکرد. مدیریتش محدود میشد به سالی یک بار در چنین مواقعی. گفت: «تو با همه کنار میآیی. اخلاقت خوب است و خیلی خوب میشود اگر مدیر نیروهای جدید شوی و به آنها کمک کنی جا بیفتند.» غافلگیر شدم و در دلم گفتم: «هر کمکی از دستم بربیاید انجام میدهم.» پیشنهادش را قبول کردم.
کرت: بعدش چه شد؟
جولی: سپس خبر را به همه اعلام کرد و گفت با تک تک آنها که قرار بود کارمندم باشند، ملاقات کنم. یک لحظه را خوب یادم میآید که ناگهان به خود آمدم و گفتم: «خدایا. اصلا من به درد این کار میخورم؟» و آن لحظهای بود که با یکی از کارمندانم که تا دیروز همکارم بود و کلی استعداد و سابقهاش از من بیشتر بود قرار داشتم. با او در یک اتاق نشستم. از نگاهش معلوم بود که نمیتوانست مرا جدی بگیرد. خودم هم نمیتوانستم. خیلی ناجور بود.
کرت: آنها که باتجربهتر و سطح بالاتر از تو بودند انتخاب نشده بودند و موضوع اینجاست که کسی که در یک زمینه مهارت زیاد دارد لزوما نمیتواند یک مدیر خوب باشد.
جولی: بله. من این را مدتها بعد فهمیدم. اما در آن زمان به خودم میگفتم: «من چه چیزی برای ارائه به اینها دارم؟ نه میتوانم نقدشان کنم. نه میتوانم چیزی یادشان دهم چون در این کار، حرفهای نیستم.» تمام تلاشم این بود که طوری بهنظر بیایم که همه فکر کنند کارم را بلدم و این اشتباهی است که خیلی از مدیران تازهکار مرتکب میشوند. همه با این ذهنیت بزرگ میشوند که مدیر، همه قدرت در دستانش است. میتواند اخراجت کند. ارتقایت دهد. همیشه اعتماد به نفس دارد و کارش را بلد است. من هم تصورم از یک مدیر موفق همین بود. پس یک جورهایی همیشه داشتم نقش بازی میکردم. در جلسات سعی میکردم محکم و آمادهتر از خود واقعیام بهنظر بیایم. اگر سوالی از من میشد، حتی اگر بلد نبودم، از خودم یک جواب درمیآوردم چون فکر میکردم یک مدیر باید جواب همه سوالات را بداند و طوری جواب میدادم که انگار مطمئنم.
کرت: در آن روزها، چقدر از زمانت را صرف مدیریت کارها و محصولات میکردی؟ چقدر برای مدیریت آدمها وقت میگذاشتی؟
جولی: البته باید بدانی که وقتی مدیر شدم، همچنان طراحی هم میکردم و طراح ارشد بعضی از پروژهها بودم. این رویه مدتها ادامه داشت چون فکر میکردم اگر از طراحی دور شوم یا در جریان ابزارها و فرآیندهای جدید نباشم، به چشم یک مدیر بیکفایت به من نگاه میکنند. فکر میکردم اگر درون گود نباشم، کارمندانم کمتر به من احترام میگذارند چون شاید فکر کنند در دسترس نیستم و این احساس ناامنی مجبورم میکرد که تلاش کنم به همه ثابت کنم که هنوز هم طراحی بلدم، خیلی بیشتر از حدی که باید بلد میبودم.
کرت: تو حالا یک تیم متشکل از صدها نفر داری. مشخص است که مدیر خوبی هستی. مهمترین دلیل موفقیتت چیست؟
جولی: اینکه واقعا عاشق کارم هستم. خیلیها را میشناسم که مهارتهای لازم برای یک مدیر عالی شدن را دارند اما اگر از این کار لذت نبری یا احساس رضایتمندی نکنی، به سختی میتوانی در کارت عالی شوی. مدیریت از نظر من یک تعریف ساده دارد: کمک به گروهی از آدمها که به اهدافی که تو تعیین کردی، برسند. در پایان هر روز، من همچنان عاشق کار کردن با آدمها هستم، با اینکه مدیریت خیلی چالش دارد و من خودم هر روز این را حس میکنم، چون هیچ دو انسانی مثل هم نیستند و هیچ دو رابطهای مثل هم نیستند. چالشزاست چون باید به حرف کارمندم گوش کنم، با او همدردی کنم و واقعا او را بشناسم. نقاط قوتش را، علایقش را و اینکه کجاها جای پیشرفت دارد، تا کمک کنم که بیشترین بازدهی را داشته باشد. شناختن آدمها و ایجاد ارتباط عمیقتر با آنها، واقعا حس رضایتمندی به من میدهد و راستش را بخواهید، حتی کنجکاوی.
کرت: فیسبوک الان خیلی با آن روزها فرق دارد. از روزهایی برایمان بگو که کار شرکت روی غلتک افتاده بود. خیلیها به شرکت میآمدند. سرمایهگذارها و مدیرانی با کلی تجربه مدیریتی در شرکتهای دیگر. آیا این تجربه را داشتید؟
جولی: قطعا. بیشتر استارتآپها شکست میخورند. همه روی همان کاری که الان باید انجام شود تمرکز دارند. کسی به چیزهای دیگر فکر نمیکند مثلا طراحی سازمان. بعد اگر خوششانس باشی از آن مرحله رد میشوی و به مرحله رشد میرسی. ما هم خوششانس بودیم. پس طبیعتا آدمهای باتجربهای استخدام کردیم تا از یک شرکت کوچک به یک شرکت پایدار تبدیل شویم.
کرت: برایت سخت نبود که مثلا کسی بیاید که از تو بالاتر باشد و نداند که برای اینکه شرکت به اینجا برسد، چه سختیهایی کشیدهاید؟ از آنها بدت نمیآمد؟
جولی: چرا، دقیقا یادم هست که در جلسات مینشستیم با کلی مدیر طراحی که تجربه مدیریت تیمهای ۲۰۰ نفره را داشتند و تعریف میکردند که در شرکتهای قبلی، چطور کارها را پیش میبردند، برای تحقیق درباره کاربرها سفرهای شش ماهه میرفتند و کارهایی از این قبیل و من با خودم میگفتم: «وای. اینها که کلی هزینه دارد. شرکت ما روند رشدش سریع است. همهچیز را سریع انجام میدهیم. اینها انگار میخواهند کلی فرآیند راهاندازی کنند. اینجا این چیزها جواب نمیدهد.» اولش ذهنیتم این بود که اینها ما را نمیفهمند. شش ماه، یک سال تا دو سال طول کشید تا بفهمم که تجربیاتشان چقدر مهم است. باید آن دوره را میگذراندم تا قدرشان را میدانستم.
کرت: بیا درباره بعضی از مشکلات رایج مدیریتی حرف بزنیم. شماره یک. تو چطور جلسه برگزار میکنی؟
جولی: دوست دارم نتیجه جلسه از قبل در ذهنم کاملا مشخص باشد. یک جلسه موفقیتآمیز چه شکلی است؟ سعی میکنم بیش از حد و پشت سر هم جلسه برگزار نکنم، مگر اینکه بهدنبال نتیجه مشخصی باشم.
کرت: بزرگترین اشتباه آدمها موقع استخدام نیرو چیست؟
جولی: اینکه به متقاضی چیزهایی را بگویی که دوست دارد بشنود به امید اینکه جذب شرکت شما شود. بهتر است صادق باشی، حقایق و مشکلاتی را که وجود دارد پنهان نکنی و سعی کنی او را بشناسی، مهارتهایش را، اینکه به چه چیزی اهمیت میدهد و اینکه آیا با شرکت شما جور است یا نه.
کرت: روش مورد علاقه تو در ارائه بازخورد چیست؟
جولی: سعی میکنم پنجاه درصد بازخوردی که میدهم در رابطه با نقاط قوت فرد باشد و تقویت چیزهایی که دارد خوب پیش میرود. به نظرم موثرترین بازخورد، مربوط به زمانی است که به فرد چیزی را بگویی که از آن آگاه نیست و بازخورد تو کمک میکند که رفتارش را تغییر دهد، طوری که احساس غرور کند.
کرت: برای چه فعالیتی اشتیاق داری و همیشه برایش وقت میگذاری؟
جولی: فکر کردن یا تعمق. اولین روز هفته، صبح به جای اینکه از این جلسه به آن جلسه بروم و در برابر یک مساله، واکنش عجولانه نشان دهم، فکر میکنم. تمام سناریو را در ذهنم مجسم میکنم و برنامه میریزم. غروب آخر هفته، به این فکر میکنم که هفته آینده چه چیزی راضیام میکند؟ سه تا پنج چیز را مینویسم. مثلا اینکه فلان اتفاق بیفتد. سپس آن را کاملا در ذهنم تصور میکنم. برای هر سه مورد زمان میگذارم. مسائل مهمتر، زمان و انرژی بیشتری نیاز دارند.
کرت: مهمترین چیزی که یک مدیر جوان، هنگام مدیریت افراد بزرگتر از خود باید بداند چیست؟
جولی: به نظرم بهعنوان یک مدیر جوان، باید خودت باشی و گوش دهی. اجازه نده این حسها سراغت بیاید که «ای وای! من به اندازه آنها تجربه ندارم.» این حسها نمیگذارند خود واقعیات باشی. و اگر کارمندت واقعا از تو خیلی بااستعدادتر است، اغلب اوقات بهتر است اقرار کنی و بگویی: «من تازهکارم و دارم راه و چاه را یاد میگیرم. شما تجربه زیادی دارید و من کلی چیز هست که باید از شما یاد بگیرم اما کار من، کمک به شما و تیم است. کمک کنید شما را بشناسم و اگر ایدهای برای بهتر شدن تیم داشتید، خوشحال میشوم بشنوم.»
کرت: بهترین درس مدیریتی که از مارک زاکربرگ گرفتی چه بود؟
جولی: اینکه یک چشمانداز بلندمدت داشته باشم که واضح باشد و انگیزه دهد. او توانایی عجیبی در این زمینه دارد. تصویری ترسیم میکند از تاثیری که ما روی جهان خواهیم گذاشت، البته اگر کارمان را درست انجام دهیم. حتی آن وقتها که کسی نمیدانست اصلا فیسبوک چیست، حتی آن موقع هم یک چشمانداز داشت. جسورانه و جاهطلبانه. مدتها دربارهاش حرف میزدیم. تصویری که برایمان مجسم کرده بود آنقدر واقعی بود که کاملا دستیافتنی بهنظر میآمد. او حس اعتماد به نفس و انگیزه در ما ایجاد کرد.
کرت: و اما سوال آخرم. تو وقتی ۲۵ سالت بود مدیر شدی. همه چیز ممکن بود یک جور دیگر پیش برود؟ ممکن بود طراح ارشد شوی و در پروژههای جذاب شرکت کنی. بخش زیادی از زمان و انرژی، حتی انرژی احساسیات را صرف کردی که بفهمی چطور بهترین مدیر باشی. میخواستم بدانم مدیر بودن، چقدر زندگیات را غنی کرده؟ برای جوانانی که این مسیر در برابرشان است چه پیامی داری؟
جولی: وقتی میخواهی رهبر باشی، باید کار کردن موثر با آدمها و تعامل با آنها را یاد بگیری و همین خیلی ارزشمند است. کلی چیزها در مورد خودت یاد میگیری و این خیلی مهم است، صرف نظر از اینکه بخواهی مدیر بمانی یا راه دیگری را انتخاب کنی. پس هر کسی که این فرصت برایش پیش آمده، تشویقش میکنم که از آن استفاده کند و این مهارت را یاد بگیرد. مهارت تعامل با آدمها. من خودم خیلی از چیزهایی که در این سالها یاد گرفتهام درباره خودم بوده. من که هستم؟ ارزشهایم چیست؟ چه چیزهایی را خوب بلدم؟ چه چیزهایی را بلد نیستم؟ یاد گرفتم به طرز وحشتناکی با خودم روراست باشم. وقتی ۲۵ سالم بود احتمالا جواب این سوالها را نمیدانستم. شاید خیلی از ماها در اوایل ۲۰ یا حتی ۳۰ سالگی تازه داریم جواب این سوالها را پیدا میکنیم. ولی این مهم است و شما را به یک مدیر یا رهبر بهتر تبدیل میکند. زمان گذاشتن و تفکر درباره ارزشهایتان و چیزهایی که برایتان مهم است و بعد به نقطهای میرسی که کسانی در زندگیات هستند که صادقانه نقطه ضعفها و نقاط قوتت را به تو گوشزد میکنند. این خودشناسی و اشراف به خود کمک میکند که بهعنوان یک مدیر، بهتر تصمیم بگیری. چون قرار نیست همه فن حریف باشی. فقط باید خودت را بپذیری و تیمی تشکیل دهی که بتوانی از تواناییهایت استفاده کنی.
کرت: جولی، ممنون که آمدی و از تجربیاتت برایمان گفتی.
جولی: من هم از شما ممنونم.
ارسال نظر