الکس رومن به‌عنوان مدیر محصول در یک شرکت بازاریابی خرده‌فروشی به مدت کمتر از یک سال مشغول به کار بود تا اینکه رئیسش به سمت جدیدی ارتقا یافت؛ رئیس دومش تقریبا در ۶ ماه در سمت خود باقی ماند و بعد از آنکه رئیس سوم بر سر کار آمد الکس احساس کرد رنجیده و نگران شده است.

او می‌گوید: «احساس می‌کردم تیم و محصول من به این طرف و آن طرف پرتاب می‌شود. با تغییرات زیاد در سطح مدیریت به نظر می‌رسید شرکت به کاری که ما انجام می‌دهیم اهمیتی نمی‌دهد.» وقتی رئیس جدیدش (نام او را پم می‌گذاریم) منصوب شد، الکس تصمیم گرفت بفهمد دلیل تغییرات مکرر مدیران چیست. او با همکارانش در واحدهای دیگر صحبت و از رئیس رئیسش درباره استراتژی سازمان کسب اطلاع کرد. او می‌گوید «متوجه شدم که شرکت در حال دور شدن از عرضه محصولات موبایل است یعنی جایی که الکس در آن کار می‌کرد و به جای آن می‌خواهد روی آنچه کسب‌وکار اصلی‌اش است متمرکز شود.»

الکس متوجه شد که آینده حرفه‌ای در این شرکت نخواهد داشت. او با احتیاط شروع به جست‌وجو برای یک شغل جدید کرد. او می‌گوید؛ «بعد از آنکه متوجه شدم شرکت وارد مسیر جدیدی می‌شود، فهمیدم که کار من دیگر برای سازمان حیاتی نیست و حتی برای شرکت ارزشی هم ندارد. به همین خاطر باید رو به جلو حرکت می‌کردم.»

اما در عین حال، الکس باید در شغل فعلی خود تا زمان تصدی کار خوبی ارائه می‌داد. او برای یک جلسه رودررو با هم برنامه‌ریزی کرد و هر دو بر سر طرحی توافق کردند که چگونه می‌توانند با هم کار کنند. او سعی کرد مثبت و متمرکز باقی بماند تا بتواند به پم کمک کند با محیط جدید خو بگیرد.

در عین حال سعی کرد پم را از لحاظ شخصی نیز بهتر بشناسد. هر دوی آنها دخترهای هم‌سن و سال داشتند که برای آنها وجه اشتراک جالبی بود. هرچند الکس قرار نبود مدت زیادی در آن شرکت بماند اما متوجه شد که مطالب زیادی را می‌تواند از پم یاد بگیرد. او می‌گوید: «پم تقریبا دارای دانش دایره‌المعارف گونه در نحوه عملکرد توسعه خرده‌فروشی بود. من هنوز متعجب هستم که چقدر مطلب از او یاد گرفتم.» در پایان کار، ظن الکس درست بود. او و تیمش تنها ۶ ماه بعد از تصدی مدیریت پم اخراج شدند. الکس می‌گوید خوشحال هستم که از قبل جست‌وجو برای کار را آغاز کرده بودم.» الکس خوش‌شانس بود و توانست شغلی در رابطه با محصولات موبایل که با علایق و تجربه او هماهنگ بود پیدا کند.