باران و جنگل

یادداشت: علی اشرف خلیلی پالندی

جنگل روزهای خشکان طولانی را پشت سر گذاشته بود.

برگ‌ها خشک و شکننده، شاخه‌ها خمیده و لرزان، و تنه‌های درختان پیر ترک‌خورده و خسته بودند.

درختی کهن، ایستاده و ساکت، گویی سال‌ها سنگینی زمین را به دوش می‌کشید، و برگ‌هایش همچون دست‌های خسته‌ای که از باران تمنّا دارند، به آرامی می‌لرزیدند.

ناگهان از دل خاک خشک و تنه‌های لرزان، جرقه‌ای کوچک شعله‌ور شد.

آتش آرام از شاخه‌ای به شاخه‌ای دیگر خزید، مانند اژدهایی سرکش که در میان درختان پرسه می‌زند.

بوته‌ها لرزیدند، شاخه‌ها شکستند و بوی سوختن همه جا را پر کرد؛ دود غلیظی که جنگل را در آغوش گرفته بود.

در همان لحظه، مردمانی از روستاهای اطراف با عجله آمدند.

با سطل‌های آب، بیل‌ها و شاخه‌های تازه، میان دود و شعله‌ها حرکت کردند.

یکی آب بر شعله می‌ریخت، دیگری راه آتش را می‌بست و سومی شاخه‌های سوخته را کنار می‌زد.

صدای گام‌هایشان و تلاششان، ریتمی آرام و مطمئن به جنگل بازگرداند.

آسمان شاهد صحنه بود و  دلش لرزید؛ابرها به حرکت درآمدند.

نخستین قطره‌های باران، آرام روی تنه‌های لرزان درخت پیر چکیدند.

باران پیوسته می‌بارید، شعله‌ها فرو نشستند، دود پراکنده شد و جنگل دوباره نفس کشید؛ نسیم تازه‌ای میان شاخه‌ها پیچید.

صبح که رسید، کنار تنه نیم‌سوختهٔ درخت پیر، جوانه‌ای کوچک سر از خاک بیرون آورد.

دست‌های پیر درخت هنوز لرزان بود، اما زندگی دوباره در جنگل جاری شده بود.

درخت آرام زمزمه کرد:

«آتش می‌سوزاند، باران می‌رویاند و انسانیّت است که امید به زندگی را زنده نگه می‌دارد.»

وتبارک الله احسن الخالقین