داستان یک سرنوشت عجیب

خود دراین‌‌باره تعریف می‌کند: «پدرم یکی دو سالی بود که دوباره دست به ساز می‌زد. برادر و خواهرهای بزرگ‌تر که حالا عقلشان می‌رسید به او اصرار می‌کردند که برایمان ساز بزند. غیر از نوازندگی پدرم، مغازه صفحه‌فروشی و لوازم موسیقی‌اش و همین‌طور ویلن مسن‌ترین برادرم زندگی ما را از نظر روحی و مادی وابسته به موسیقی می‌کرد. اوایل تابستان آن سال، به فرزند یکی از دوستان قدیمی‌اش که در آمریکا زندگی می‌کرد و سفری به مشهد کرده بود و می‌خواست هدیه ایرانی باارزشی به استاد دانشگاهش بدهد، تاری را فروخت که خودش می‌گفت کار «عباس» است. ساز خوش‌نقشی بود و گوشی‌هایش صدف‌کاری شده بودند. پوست و پرده‌اش به راه نبود و قرار شد پدرم تعمیرش کند و بعدازظهر بیایند و ساز را از خانه ببرند.

خانه ما درست پشت مغازه در کوچه‌ای هلالی‌شکل واقع شده بود که دو سرش پنجاه‌متری از مغازه پدرم فاصله داشت، طوری که از مغازه به خانه از هر طرف این بیضی به یک اندازه فاصله بود. فضای اصلی سکونت خانه، دو پله‌ای از سطح کوچه بالاتر بود ولی حیاط، آشپزخانه و حوضخانه ده پله‌ای گودتر. به خاطر خنک بودن زیرزمین‌ها و حوضخانه، ما تمام تابستان را پایین می‌گذراندیم.  آن روز که خریداران تار به حوضخانه دعوت شدند، پدرم تار تازه‌تعمیر‌شده را روی تخت حوضخانه گذاشته بود. سیم‌ها و پرده‌هایش برق می‌زد و انگار دلشان برای مضراب و پنجه گرمی پر می‌زد. همه پس از نوشیدن شربت، رفتند سر اصل مطلب و تار را که حالا نونوار شده بود ورانداز کردند.

خریدار رو به پدرم گفت: علی جان! ما که تار زدن بلد نیستیم صدایش را دربیاور، بشنویم. پدرم، علی متبسم، را در مشهد، دوستداران موسیقی و اهل حال «علی جان» صدا می‌کردند. چرا که او با وجود فشار قشریون، اولین کسی بود که جرات کرده بود در مشهد موسیقی را پیشه خویش کند و موجبات شادی و حال اهالی را فراهم کند و اگرچه هر چند گاهی از ترس دنیا و آخرت شغلی دیگر می‌گزید ولی دیری نمی‌گذشت که به اصل خویش بازمی‌گشت و دوباره «علی جان» مردم مشهد می‌شد.  باری علی جان تار را برداشت و نغمه‌ای ساز کرد که هوش از سر حاضران رفت و زندگی تازه‌ای برای من رقم زد...با اینکه هر لحظه زندگی من با آواز خوش بنان و ساز محجوبی و از این دست می‌گذشت، هیچگاه هیچ نغمه‌ای مرا این‌چنین دگرگون نکرده بود. گرم و آهسته می‌نواخت در پرده شور.

 نمی‌دانم چه شد و چگونه گذشت که آنها بردن تار را به ساعتی بعد موکول کردند. فقط می‌دانم که در فاصله‌ای که مهمان‌ها و پدرم تا درِ خانه بروند، من و تار در حوضخانه تنها بودیم. با احترام و احتیاط به سویش رفتم و در آغوشش گرفتم... انگشتم را روی پرده «لا» که آن‌وقت اسمش را نمی‌دانستم گذاشتم و اولین نت‌های پیش‌درآمد شور شهنازی را که آن روز برای اولین بار شنیده بودم، نواختم. با صدای مهربان و متعجب پدرم به هوش آمدم.

پرسید: پیش کی این‌ها را مشق کردی آقا جان؟

گفتم: الان از دیدن شما یاد گرفتم.

به شور آمد و با عجله تار دیگری را که زیاد روبه‌راه نبود به دست گرفت و گفت: باقی‌اش این‌طور است. و به این ترتیب شش ماهی در کلاس او گذشت تا اینکه با هزار مکافات و دردسر موافقت کرد که به تهران بروم و درس موسیقی بخوانم.»

متبسم درباره ملاقاتش با استادان موسیقی و استاد هوشنگ ظریف تعریف می‌کند: «اوایل پاییز ۵۳، چند روزی بود که در دانشسرای تهران درس هنر می‌خواندم و در کلاس اولین استادم در تهران، حبیب‌الله صالحی دو جلسه مشق تار کرده بودم که دوستان کلاس بالاتر گفتند: در تالار رودکی کنسرتی است، گروه سازهای ملی به سرپرستی فرامرز پایور.  تا آن موقع کنسرت نرفته بودم، آن هم با کت و شلوار و کراوات که رسم آن زمان تالار رودکی بود. به‌هر‌حال تهیه کردیم و پوشیدیم و رفتیم تالار. همگی حضار ترگل و ورگل بودند و بوی عطر و مطرشان همه‌جا را گرفته بود. غریبی می‌کردم. احساس می‌کردم که همه مرا نگاه می‌کنند، می‌گویند: طرف را!

چراغ‌های سالن به‌تدریج خاموش شدند و نوازندگان به صحنه آمدند. آنجا بود که برای اولین بار دیدمش. موقر و آهسته گام برمی‌داشت. تار را با دست راست، چهار انگشت دور نقاره و با انگشت شست در طرف دیگر بیخ دسته در امتداد قامتش گرفته بود. همگی با تعظیمی کوتاه و هماهنگ در جاهای خود که از قبل تعیین شده بود، نشستند.

در زمان کوتاه کوک، از یکی از بچه‌ها پرسیدم: او کیست؟ گفت: خیلی غافلی. در دانشسرا درس می‌دهد. تا آن زمان نمی‌دانستم که دانشسرا دو استاد تار دارد. سکوت کردیم. چهارگاه می‌زدند. ولی هرچه به انگشتانش خیره شدم، پرده‌های چهارگاهی که من می‌شناختم نداشت. بعدها فهمیدم چهارگاه را از پرده سل نیز می‌توان نواخت و شهیدی می‌خواند. نوبت تکنوازی استاد که رسید، صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم، حصاری نواخت و مرا محصور کرد. پرس‌و‌جو کردم و در اولین جلسه کلاس تار استاد خودم را قاطی شاگردان انداختم تو، با مهربانی پذیرفت.»

و این‌گونه بود که متبسم به کلاس استاد ظریف راه یافت و پس از آن راه را با ظرافت تا امروز پیمود.