فاتحهخوانی بر مزار ویکتور هوگو
امروز سالروز تولد باستانی پاریزی است
وی که زاده ۱۳۰۴ بود زندگیاش را این گونه شرح داده است: «در کوهستان پاریز متولد شدهام. پاریز دهکده کوچکی است در دهفرسنگی شمال سیرجان و ۱۳فرسنگی جنوب رفسنجان. سال ۱۳۰۹ پدرم مرحوم حاج آخوند پاریزی که در کسوت روحانی بود، به جای مرحوم آقای علی پولادی، که اصلا کرمانی بود و به پاریز آمده مدیر مدرسه شده بود، به مدیریت مدرسه انتخاب شد. همان روزهای اول دست مرا گرفت و همراه خود به مدرسه برد و تحویل اکبر فراش داد. مدرسه پاریز آن روزها در خانه شیخ محمدحسن در جنوب رودخانه پاریز بر فراز تپهای قرار داشت. این خانه را بدین جهت شیخ محمدحسنی میگفتند که متعلق بوده است به مرحوم شیخ محمدحسن زیدآبادی معروف به نبی السارقین. او تابستانها را از زیدآباد به پاریز میآمد و با اقوام خود در دهات اطراف، از جمله تیتو، میگذراند. خانه چند اطاق شرقی غربی داشت که کلاسها بودند و یک تهگاه که محل بازی و ورزش بچهها بود.
در ماه اسفند و چند روزی از فروردین که معمولا در سالهای آبسال رودخانه پاریز جاری میشد نجارها یک پل چوبی روی رودخانه میزدند و بچههای طرف شمال ده که اکثریت داشتند از روی پل گذشته به مدرسه میآمدند. من الفبای سالهای اول را در همین مدرسه شیخ محمدحسن آموختم. نوه پیغمبر دزدان، مرحوم جلال پیغمبرزاده که نام فامیلش در شناسنامهاش بود در همین مدرسه همکلاس من بود.
قضای روزگار است مقدر بود که مخلص هیچ مدان پاریزی، ده دوازده سال بعد، نخستین کتاب خودم را با تیتر «آثار پیغمبر دزدان» در ۱۳۲۴ ش/ ۱۹۴۵م در کرمان منتشر کنم درحالیکه دانشآموز دانشسرای مقدماتی کرمان بودم. چنان مینماید که معلم تقدیر، الفبا را در مدرسه شیخ محمدحسن نبی السارقین بر دهان من نهاده، لوح و قلم در پیش من گذاشته بود تا یک روزی، مجموعه نامههای همان مرد را به چاپ برسانم؛ کتابی که تا امروز بعد از شصت سال، هفده بار چاپ شده. بدون آنکه جایی تبلیغی برای آن شده باشد. من همیشه بهشوخی به دوستان میگویم که: «شما به من پیغمبری را نشان دهید که پس از صد سال که از مرگ او گذشته باشد، کتابش هفده بار چاپ شده باشد. آن وقت مرا از کاتب وحی بودن این پیغمبر ملامت کنید.»
باستانی درباره علاقهاش به مطبوعات توضیح میدهد: «پیش از آنکه سروکار با روزنامهها و مطبوعات پیدا کنم، در همان پاریز، با دیدن بعضی جراید و مجلات مثل «آینده» و «مهر» و «حبلالمتین» ذوق نویسندگی در من فراهم میآمد. باید عرض کنم که پدرم که قبل از معلمی روضه خوان و خطیب خوشکلامی بوده، ایام محرم و رمضان را در سیرجان و زیدآباد به وعظ میگذراند. یک مرد فاضل نامدار در اوایل کودتای ۱۲۹۹ش/ ۱۹۳۱م حاکم سیرجان بوده ــ اصلا نائینی و به نام مرحوم محمودخان طباطبایی، معروف به ثقهالسلطنه. این مرد از روشنفکران روزگار بعد از مشروطیت است. مجلات داخلی و خارجی در آن روزگار برای او در سیرجان میرسیده است و او بسیاری از آنها را در اختیار پدرم مینهاده و به پاریز میفرستاده، از آن جمله یک سال «حبلالمتین» را به طور کامل به پاریز فرستاده بود که بعضی شمارههای آن هنوز در اختیار من هست.
اینها همه وسایل و موادی بود که مرا به نویسندگی تشجیع میکرد و به همین دلایل بود که در سالهای اواخر دبستان و دو سال ترک تحصیل ۱۳۱۸ و ۱۳۱۹ش من یک روزنامه به نام باستان و یک مجله به نام ندای پاریز در پاریز منتشر میکردم ــ در واقع مینوشتم ــ و دو یا سه تا مشترک داشتم که خوشحسابترین آنها معلم کلاس سوم و چهارم من مرحوم سیداحمد هدایتزاده پاریزی بود که دوونیم قران به من داده بود و من یک سال ۱۲ شماره مجله خود را مینوشتم و به او میدادم. برای اینکه متوجه شوید عوامل گستردگی فرهنگ در دنیا چه کسانی و چه نیروهایی هستند، خدمتتان عرض میکنم که این آقای هدایتزاده، روزها، ساعتهای تفریح مدرسه میآمد روی یک نیمکت، در برابر آفتاب، زیر هلالی ایوان مدرسه، که خود پدرم ساخته بود، مینشست و صفحاتی از «بینوایان» ویکتور هوگو را برای پدرم میخواند و پدرم همچنانکه گویی یک کتاب مذهبی را تفسیر میکند، آنچه در باب فرانسه و رجال کتاب «بینوایان» میدانست و از این و آن، خصوصا شیخ الملک، شنیده یا خوانده بود به زبان میآورد و من نیز که نورسیده بودم در اطراف آنها میپلکیدم و اغلب گوش میکردم.
حقیقت آن است که سی چهل سال قبل که پاریس رفتم، بسیاری از نامهای شهر پاریس و محلات آن مثل مونپارناس و فونتن بلو و امثال آن کاملا برایم شناخته شده بود. به خاطر دارم آن روزها که در سیته یونیورسیته در آن شهرک دانشگاهی (کوی دانشگاه پاریس) منزل داشتم. یک روز متوجه شدم که نامهای از پاریز از همین هدایتزاده برایم رسیده. او در آن نوشته بود: «نور چشم من، حالا که در پاریس هستی، خواهش دارم یک روز بروی سر قبر ویکتور هوگو و از جانب من سید اولاد پیغمبر، یک فاتحه بر مزار این آدم بخوانی.»
تکلیف مهمی بود و خودم هم شرمنده بودم که چرا در این مدت من به سراغ قبر مردی که این همه در روحیه من موثر بوده است نرفته بودم. بالاخره پانتئون را پیدا کردم و رفتم و از پشت نردهها فاتحه معلم خود را خواندم. در همان وقت با خود حساب کردم که نه نیروی ناپلئون و نه قدرت دوگل و نه میراژهای دوهزار، هیچکدام آن توانایی را نداشتهاند که مثل این مشت استخوان ویکتور هوگو، از طریق بینوایان، فرهنگ فرانسه را به زوایای روستاهای ممالک دنیا، از جمله ایران، خصوصا کرمان و بالاخص پاریز برسانند.»