دور زدن سانسور به شیوه بدخطی
امروز سالروز تولد ابوالقاسم حالت است
«من که نگارنده این سطور هستم، نامم «ابوالقاسم» و نام خانوادگی و تخلص شعریام «حالت» است. تاریخ تولد من در شناسنامهام ۱۲۹۲ شمسی نوشته شده ولی به عللی که شرحش در اینجا لزومی ندارد، این تاریخ اشتباه است و ۱۲۹۸ به حقیقت نزدیکتر است. اهل تهران هستم. از کودکی علاقه زیادی به نقاشی داشتم، اغلب، دورنماهای رنگین را میگرفتم و از روی آن کپی میکردم. یک روز عکس عمارت چندطبقهای به دستم افتاد و تصمیم گرفتم که با مقوا عین آن عمارت را بسازم. این کار شش ماه وقت مرا گرفت.
عمارت که بنایش شش ماه طول کشید، دوامش بیش از یک ماه نبود. لذا از این قبیل سرگرمیها دلسرد شدم و دنبال موسیقی رفتم. خصوصا به قرهنی علاقهمند شدم. پدرم که مردی متدین و متعصب بود، موسیقی را تجویز نمیکرد. به مصداق شعر سعدی که میفرماید: «همه قبیله من عالمان دین بودند» پدر من ـ که خدایش بیامرزد - مردی دیندار و متعصب بود. و تقریبا کلیه صنایع مستظرفه را مخالف مقررات دین میدانست! پدر پس از اطلاع از کارم، قرهنی را گرفت و شکست. در اوایل دوران تحصیلی، به کار موسیقی و نقاشی علاقه زیادی داشتم اما چون پدرم متدین و متعصب بود و از طرفی زمان طوری بود که رفتن به دنبال کارهای هنری را زیاد نمیپسندیدند، در نتیجه من ذوق هنری خود را در جهت ادبیات به کار بردم.
ازدواج
در آبادان که کار میکردم، خانمی بود که فال قهوه میگرفت. اسمش «سونیا هارنشیبرگ» بود. سونیا برای مردم فال قهوه میگرفت و معروف بود که پیشگوییهای او همه درست درمیآید. یک روز من و چندتا از دوستانم، که همه کارمند شرکت نفت بودیم، سراغ سونیا رفتیم. او برای ما، فال قهوه گرفت و به هر کدام چیزهایی گفت. نوبت به من که رسید، توی فنجان قهوهام دقیق شد و ضمن حرفهایی که به من زد، گفت: شما تا سه ماه دیگر ازدواج میکنی! خیلی عجیب بود. من که به دشمن شمارهیک ازدواج معروف بودم و اصلا قصد و تصمیم به ازدواج هم نداشتم، از این پیشگویی خندیدم و دوستانم هم خندیدند.
این پیشگویی از نظر من و دوستانم، بیشتر جنبه شوخی داشت. آخر چطور ممکن بود من، مردی که به «ضد ازدواج» معروف شده باشد، اینطور بهسرعت و ناگهان ـ آن هم تا سه ماه دیگر ـ طوق ازدواج را برگردن بیندازم؟! من و دوستانم به چند دلیل نمیتوانستیم این پیشگویی را قبول کنیم. اول از همه، نزدیکی به ماههای محرم و صفر بود. همه میدانستیم در ماه محرم کسی نمیتواند ازدواج کند. (کسی به احترام این دو ماه ازدواج نمیکند.) دلیل بعدی مخالفت قلبی من با ازدواج بود. و دلیل مهمتر اینکه اصلا دختری را برای ازدواج و زناشویی در نظر نگرفته بودم. آن روز گذشت و ماه محرم آمد. من برای استفاده از چند روز تعطیلی که داشتم راهی تهران شدم. از آبادان به تهران آمدم و در تهران بود که برای دیدن داییام به خانهاش رفتم.
من مدتها بود که منزل داییام نرفته بودم و آن روز فرصتی بود که با اقوام و خویشان نزدیک دیداری تازه کنم. و همان جا بود که یکدفعه چشمم به دختردایی افتاد. او حالا بزرگ و زیبا شده بود. آخرینبار که دیده بودمش، دختر کوچکی بود. اما حالا بزرگ و بینهایت زیبا شده بود طوری که در همان نگاه اول حس کردم قلبم به تبوتاب افتاد و من عاشق شدم! بالاخره در تاریخ سوم آبان ۱۳۲۹ با دختردایی خود ازدواج کردم.
سانسور
در زمان رضاخان برای کنترل مطالبی که در روزنامهها و مجلات منتشر شد، ادارهای با عنوان اداره «راهنمای نامهنگاری» راه انداخته بودند و هر نشریهای موظف بود مطالب آماده چاپش را قبل از چاپ به این اداره ببرد. آنها میخواندند و پس از قبول، مهر «روا» روی مطالب میزدند. مدتها وظیفه بردن مطالب هفتهنامه «توفیق» به این اداره بر عهده من بود. محل اداره در میدان ارگ فعلی و همین ساختمان رادیو بود. از طرف شهربانی پیرمردی به نام پاکدل در این اداره مامور بود. از طرف وزارت معارف که بعدها به آموزش و پرورش تغییر نام یافت، آقایی به نام سالک در آنجا بود. ایشان در ضمن، تصنیفهایی هم ساخته بود که بعضی از آنها معروف هم بود. از سوی وزارت کشور مرحوم ابوالقاسم پاینده در آن اداره کار میکرد.
من متوجه شده بودم که مطالب ما را اغلب آقای پاکدل میخواند. او هم کمحوصله بود و هم ضعف بینایی داشت. ما برای استفاده از ضعفهای او شعرها را بدخط نوشته و شعر و مقالههای زیادی را ضمیمهاش میکردیم. او صفحه اول را میخواند و مهر «روا» میزد. کارمند دیگری مامور بود که همان مهر را روی باقی صفحهها بزند. بدین ترتیب ما مطالب زیادی را بی آنکه سانسور شود، چاپ میکردیم.
پس از دیکتاتوری
همانگونه که تاریخ نشان میدهد، وقتی دیکتاتوری شدید از بین میرود، بلافاصله هرجومرج شروع میشود. پس از رفتن رضاشاه نه تنها مطبوعات بلکه در همه جا بینظمی دیده میشد. مثلا یک بار در نزدیکی میدان سپه فردی میخواست هنگام عبور ماشینها از چراغ سبز، از خیابان بگذرد. پاسبان به او گفت صبر کن و او جواب داد زمان زورگویی شما گذشت، برو پیکارت. دیگر شهربانی هم قدرتی نداشت. ادامه این آشوب به دیکتاتوری شدید پس از ۲۸ مرداد منجر شد. کسی جرات حرف زدن نداشت، به ویژه از لحاظ ادبی فعالیتی صورت نمیگرفت.