سال  بلوای فرهنگ

از زندگی

عباس معروفی، متولد اردیبهشت۱۳۳۶، بازارچه‌‌ نایب‌السلطنه تهران به دنیا آمد. در سال۱۳۵۸ با گلشیری آشنا شد. خودش گفته: «خیلی دنبالش گشتم تا تلفنش را پیدا کردم، روزی که در پستوی یک کتاب‌‌فروشی برایش داستان خواندم، می‌‌لرزیدم و منتظر بودم که آقای گلشیری نظرش را بگوید و بگوید برای نویسنده شدن چه باید کرد؛ اما وقتی داستان را شنید، گفت: «تو داستان‌‌نویس نمی‌‌شوی. برو لحاف‌‌دوزی.» دنبال گلشیری راه افتادم و از او کمک خواستم. گلشیری گفت: «بی‌‌سوادی. بیخود داستان می‌‌نویسی. ول کن. برو وردست پدرت (کمی با وضعیتم آشنا بود) کاسب شو.» دنبالش راه افتادم و در ته ناامیدی روزنی می‌‌جستم. گلشیری گفت: «اگر می‌‌خواهی داستان‌‌نویس بشوی، باید دو هزار تا کتاب بخوانی.» و از آن پس دیگر ننوشتم. فقط خواندم و خواندم و خواندم، تا اینکه روزی داستانی نوشتم و باز برای گلشیری خواندم. آقای گلشیری گفت: «آفرین. این داستان خوبی‌‌ است. می‌‌خرمش. چند؟»

نخستین مجموعه داستان معروفی با نام «روبه‌روی آفتاب» در سال۱۳۵۹ در تهران منتشر شد. پیش و پس از آن نیز داستان‌های او در برخی مطبوعات به چاپ می‌‌رسید؛ اما در دهه۶۰ با چاپ رمان «سمفونی مردگان» به شهرت رسید. او همچنین از اواسط دهه۶۰ به‌عنوان مدیر روابط عمومی برخی کنسرت‌‌های موسیقی فعالیت کرد و بیش از ۵۰۰کنسرت موسیقی از هنرمندان مختلف کشور را به صحنه برد. مجله موسیقی «آهنگ» نیز به سردبیری او در همین دوران انتشار یافت. از دیگر آثار او می‌‌توان به «سال بلوا»، «پیکر فرهاد»، «فریدون سه پسر داشت»، «ذوب شده»، «تماما مخصوص»، «نام تمام مردگان یحیاست»، «روبه‌روی آفتاب»، «آخرین نسل برتر»، «عطر یاس»، «دریاروندگان جزیره آبی‌‌تر»، «شاهزاده برهنه»، «تا کجا با منی»، «ورگ»، «نامه‌های عاشقانه و منظومه‌ عین‌‌القضات و عشق»، «چهل ساله‌تر از پیامبر» و... اشاره کرد.

در سال۱۳۶۹ مجله ادبی «گردون» را پایه‌‌گذاری کرد و سردبیری آن را برعهده گرفت و به‌طور جدی به کار مطبوعات ادبی روی آورد. اما این نشریه سرانجام توقیف شد. معروفی در پی توقیف «گردون» از ایران مهاجرت کرد. او به پاکستان و سپس به آلمان رفت و مدتی از بورس «خانه هاینریش بل» بهره گرفت و یک سال هم به‌عنوان مدیر در آن خانه کار کرد. پس از آن برای گذران زندگی دست به کارهای مختلف زد؛ مدتی به‌عنوان مدیر شبانه یک هتل کار کرد و آن‌گاه «خانه هنر و ادبیات هدایت» بزرگ‌ترین کتاب‌فروشی ایرانی در اروپا را در خیابان کانت برلین، بنیاد نهاد و به کار کتابفروشی مشغول شد و کلاس‌‌های داستان‌‌نویسی خود را نیز در همان محل تشکیل داد. او همچنین بنیان‌‌گذار سه جایزه ادبی قلم زرین گردون، قلم زرین زمانه و جایزه ادبی تیرگان است.

 از مرگ

معروفی دو سال پیش یعنی در شهریور ۱۳۹۹ نخستین‌بار از ابتلای خود به سرطان خبر داد و با انتشار تصویری از خود در بیمارستان نوشت: «سیمین دانشور به من گفت: «غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یک‌وقت معروفی!» و من غصه خوردم. اینجا در بیمارستان شریته برلین، حالا یازده جراحی را پشت سر گذاشته‌‌ام، از دوشنبه وارد مرحله‌‌ پرتو درمانی می‌‌شوم؛ در تونلی تاریک به نقطه‌های روشنی فکر می‌‌کنم که اگر برخیزم، هفت کتاب نیمه‌‌کاره‌‌ام را تمام کنم و باز چند درخت بکارم. هفت جراح و متخصص زبده عمل جراحی را انجام دادند. جراح فک و دهان گفت: «بدن شما چهل ساله است، هیچ بیماری و خللی در تن شما نیست؛ سرطان لنفاوی هم یک بدبیاری بوده. گفتم: «در طب ایرانی به این بدبیاری می‌‌گویند غمباد.»

در دو سال گذشته، بخش‌های گسترده‌‌ای از گفته‌ها و نوشته‌های معروفی در شبکه‌های اجتماعی بازنشر شد و شناخت عمومی از این نویسنده غریب در آلمان، دست‌‌کم در میان کاربران شبکه‌های اجتماعی فزونی یافت. او سرانجام پس از ۶۵سال زندگی، بر اثر عوارض ناشی از بیماری درازآهنگش درگذشت. تا کنون جزئیاتی از آخرین روزهای زندگی و مرگ او منتشر نشده است. همزمان با انتشار خبر درگذشت او که برای نخستین با در صفحه اینستاگرام کتاب‌فروشی او در برلین منتشر شد، نوشته‌های بسیار پرشماری از سوی دوستداران ادبیات در شبکه‌های مختلف اجتماعی رد و بدل شد و بسیاری از کاربران شبکه‌های اجتماعی با انتشار متن‌‌هایی از او، مرگ این نویسنده را به سوگ نشستند.

 از غربت

از عباس معروفی ویدئو‌‌ها و متن‌‌های بسیاری در این چند روز دست به دست شده است، بیشتر گفته‌ها و نوشته‌های او حکایت تلخی غریبی و دوری از وطن است. او در یکی از همین گفت‌وگوها تاکید کرده: «من هرگز کار تشکیلاتی و سیاسی نکرده‌ام... راستش من نتوانستم ‌میهمان خوبی برای گروه‌های سیاسی خارج کشور باشم. با تنبک هیچ کدامشان رقصم نمی‌‌آمد. احساس می‌‌کردم یک‌‌جورهایی خارج می‌‌زنند... وقتی وارد آلمان شدم دو پیشنهاد داشتم. یکی اینکه تحت حمایت پن (PEN) سوئیس مادام‌‌العمر در شهر برن در خانه‌‌ای بزرگ به زندگی ادامه دهم و دیگری شش ماه ‌میهمانی در خانه هاینریش‌بل. البته دومی را پذیرفتم و پس از آن، مدت یک سال هم به‌عنوان مدیر خانه‌ هاینریش‌بل آنجا کار کردم... بسیاری از دوستان و همکارانم در نبود من، در تخریب شخصیتم تلاش‌‌ها کرده‌‌اند... در آرزوی ایران آب می‌‌شوم و نمی‌‌دانم اگر به ایران بیایم چه خواهم کرد. آیا در همان ماه اول گردون ادبی را به کیوسک مطبوعاتی‌‌ها خواهم فرستاد؟ آیا به گوشه‌‌ای پناه خواهم برد تا بقیه‌‌اش هم تمام شود؟ و آیا سرنوشت دیگری در انتظارم است؟ باور کنید نمی‌‌دانم.»