معرفی کتاب «پشت خط» نوشته مهدی افروزمنش
قصهای از پشت خط زندگی
سالهاست که آدمهایی حسرت میخورند. آدمهایی کوچ اجباری میکنند برای این حداقلها. برای این نرمالها. آدمهایی هم میمانند در وطن که شاید بتوانند با کمبودها هرطور هست، سر کنند. اما افسوس دوطرفه است. حسرت همیشگی است. برای نسلهای مختلف. پیر و جوان. زن و مرد. میگویند زندگی رنگوشکل دارد. که اینطور باید باشد. اما زندگی در زیر و رو شدن روزها چه شکلی دارد؟ روزهای پر از نور و صفایی که یکهو و در یک چشم بهم زدن، دود میشوند و به هوا میروند. پشت خط می ایستید. گمشده در غبار. در عشق. در بگیروببند. در پوچ شدن آرمانها. در حسرت. نوستالژی روزهای کبود. مهدی افروزمنش در آخرین رمان خود «پشت خط»، از تغییرات زندگی به واسطه یک اتفاق میگوید. از خیابان و شهر میگوید. از عشقها و زندگیهایمان که در خیابان گذشته است.
«پشت خط» به بخشهایی از حسرتها و خواستههای نسلهای مختلف پرداخته است. افروزمنش در تازهترین رمان خود، به خواننده قلم دیگری از خودش نشان داده است. نه تنها دیگر خبری از سادگی «سالتو» رمان قبلی او نیست بلکه همه گرههای غصه حول محور جامعه و شهر شکل نگرفته است. او این بار قصهای را خلق کرده که پر از پیچوخم است. خواننده را در پیچوخم تاریخی که یک ملت آن را تجربه کردهاند، میبرد. تاریخی که برخی از وقایع آن فراموش نمیشود و بر حافظه جمعی آدمها حک شده است. «پشت خط» برخی از آنچه را بر سرزمینمان رفته است روایت میکند. تمام آن آرزوها، آرمانها و خیالهای مردمانی را به تصویر میکشد که گاه حباب و هیچ بوده و گاه به دست فراموشی سپرده شده است. از نسلهای مختلف، از کوخنشینها، از مستضعفان و آمال و آرزوهای آدمها قصه میگوید.
از وحشت و نفرتی که گریبانگیر آدمها میشود. از رنگ عوض کردن و فراگیر شدن ریا و تذویر. از برادریهایی که نابرادری شد و عدالتهایی که بیعدالتی شد. از بلندپروازیهایی که بدبختی روزانه نصیب مردم کرد. از جنگ، دهه ۶۰، آرژانتین سال ۱۳۷۱، بگیر و ببند، تب و تاب رفتن به ژاپن، ولع بساز و بفروشی در شهر، رانت و زدوبند، ۱۸ تیر ۱۳۷۸، کوی دانشگاه، انتخابات، دعوا بر سر قدرت و دومینویی از حوادث و اتفافات که در نهایت به سال ۱۳۸۴ میرسد. به تحریم انتخابات، بگیر و ببند. بیسرانجامیها. افسردگیها. خاطرات. نوستالژیها. چه بودیم و چه شدیم. به پنهانیها و یواشکیها. او اجازه نمیدهد کتاب را زمین بگذارید. پر از قصه است.
یاد رویاها و خیالهای کمرنگشدهتان میکنید. یاد تمام چیزهایی که میتوانستید داشته باشید و ندارید. و تمام این اتفاقات و تجربهها را تا جایی که محدودیتها و خط قرمزها به او اجازه دادهاند، روایت کرده است. «پشت خط»، قصه همان شهر پر نور و صفایی است که زیر خاک میرود. قصه دویدنهای بیحاصل و هاجوواج ماندنهای آدمهایی از تغییر مسیر آنچه باید میشده و نشده است. در دل این قصه اما عشقی هم در جریان است. عشقی که رفت و برگشت دارد. تاوان دارد. افروزمنش از رفاقت و عشق خوب مینویسد و دل خواننده را میبرد. مثل شعله و نور. نه خیلی در هوا و نه خیلی روی زمین. حرف دل را میزند.
همان حرفهایی که بارها در مواجهه با عشق و رفاقت برای خودمان گفتهایم یا با دیگری درد و دل کردهایم اما نشده است و نمیشود. او این بار در این رمان توصیفها و کلمات را نه تنها با سلیقه به کار برده است، بلکه گاهی دلربا هم هستند. رمان بین گذشته و حال رفت و برگشت دارد. شما را گاهی در تعلیق میگذارد و گاهی برایتان از گذشتههای دور روایت میکند. مثل «سالتو» به تاریخ محله و شهر برمیگردد. به درختها و باغها. به حضور در کوچه و خیابان. و در نهایت «پشت خط» روایتهایی از انسان بودن و پاک و ناپاک زیستن در دوره سیاهیهاست.