داستان زندگی یک مرد تاثیرگذار
امروز سالروز درگذشت داوود پیرنیاست
میرزا هادیخان ممیزی سرپرستی «مدرسه سرخانه» پیرنیا را بر عهده داشت و داوود همراه برخی از برادران و فرزندان فامیل به مدرسه سرخانه میرفتند. میرزا هادیخان ممیزی تا پایان عمر خود در خانواده پیرنیا سمت مشاور و استاد داشت و مدت قریب ۶سال به سایر فرزندان خانواده تاریخ ادبیاتفارسی درس میداد. پدرم داوودخان، بعد از این دوره به مدرسه سنلویی که به وسیله استادان فرانسویـایرانی اداره میشد، رفت و زیر نظر دو معلم آن مدرسه «نظام وفا» شاعر و ادیب پرآوازه آن دوران که ادبیات فارسی و اصول ساختن شعر کلاسیک فارسی را تدریس میکرد و «عمادالکتاب» خوشنویس نامدار بیشترین اثر تربیتی را گرفت. استاد عمادالکتاب افزون بر خوشنویسی، موسیقی هم تدریس میکرد. ایشان در منزل پدریاش واقع در خیابان لالهزار نو در تالار طبقه بالا که مخصوص پذیرایی بود و در آن پیانوی انشتین سیاهرنگی قرار داشت، برخی از روزها ساعاتی پشت آن مینشست و به نواختن پیانو میپرداخت و دروس موسیقی و بهویژه آثاری از شوپن را تمرین میکرد.»
داوود جوان پس از پایان دبیرستان راهی سوئیس شد. فرزندش دراینباره توضیح میدهد: «سوئیس و نوع حکومت و آزادیهای مدنی آن مورد توجه خاص پدربزرگم مشیرالدوله بوده است. داوودخان، پدرم به همراه حمید سیاح، فرزند حاجی سیاح که از رجال آزاداندیش بنام آن دوران بود از راه دریای خزر و خاک روسیه رهسپار اروپا میشوند و در شهر لوزان سوئیس تحت نظر عمهشان خانم جلیلالسلطنه در دانشگاه لوزان به تحصیل مشغول میشوند. در آنجا نیز به تکمیل دوره تخصصی میپردازد. در همان دوران، استادی در لباس کشیش کلیسای مسیحی کاتولیک راهنمای پدرم شد. تحصیل و فراگرفتن موسیقی با دوسازپیانو و ویولن در دانشگاه لوزان ادامه داشت و استاد و شاگرد افزون بر موسیقی، درباره فلسفه مخصوصا فلسفه شرق با یکدیگر تبادلنظر میکردند. ظاهرا استاد پدرم علاقه زیادی به شنیدن قطعات موسیقی ایرانی در دستگاه ماهور داشته و هر جلسه پس از پایان درس روزانه، داوودخان چند دقیقهای برای استادش گوشههای دستگاه ماهور را مینواخته و توضیح کوتاهی هم چاشنی میکرده است. به نقل از خاطرات، ظاهرا استاد بیشتر طالب شنیدن ضربیهای ماهور میرزا عبدالله موسیقیدان ایرانی بوده است.» یکی از شهرتهای داوود شناخت او از ادبیات و تلفیق آن با موسیقی بود؛ رویهای که در برنامه گلها به شکل بارزی تجلی پیدا کرد. مرحوم پیرنیا در اینباره توضیح داده بود: «... به خاطر دارم وقتی استاد ادبیات تکلیفی داده بود که بر قطعهای از روسو شاعر و نویسنده فرانسوی تفسیری بنویسم، هنگامی که نمیدانم برای چندمین بار آن قطعه را میخواندم از خانه همسایه آهنگی به گوشم رسید که از نظر مفهوم با قطعه روسو تشابه خاصی داشت. رابطه آن شعر و آهنگ موسیقی به قدری مشغولم کرد که به خانه همسایه رفتم و پس از عذرخواهی فراوان نام آهنگ را پرسیدم. گفتند: تنهایی... یکی از آثار ناشناخته شوپن آهنگساز لهستانی است. بعدها صفحهای از آن را بهدست آوردم و شبی تحت تاثیر شنیدن آن قطعه موسیقی، تفسیری بر آن نوشتم. چند روزی بر آن گذشت و ساعت درس در کلاس ادبیات رسید. استاد سختگیری داشتیم و نحوه اظهارنظر و انتقادش بسیار نیشدار و شکننده بود. در همان حال یکمرتبه مرا مخاطب قرار داد و گفت: نوشته شما را از تکلیف سایرین جدا کردهام؛ در این موقع جمله خویش را ناتمام گذارد و از جای خود بلند شد و به سوی من آمد. دیگر قدرت ایستادن نداشتم. استاد با جمله دیگری سکوت سنگین و احترامآمیزی را که میان ما حکمفرما بود، شکست و مرا مورد خطاب قرار داد و گفت: با اجازه ریاست این بخش از دانشگاه نوشته شما را به وزارت فرهنگ فرستادم. تا زمانی که نزدیک من آمد و دست مرا به گرمی فشرد، تمام گفتههای او را طعن و تمسخر میپنداشتم. استاد ارجمند آن روز سوالات زیادی در اطراف نوشته من کرد و وقتی نوبت به آهنگ شوپن رسید، گفتم: میان قطعه روسو و آهنگ شوپن رابطهای احساس کردم و تحت تاثیر آن تکلیف را نوشتم. استاد با چهرهای خندان که حاکی از رضایت خاطر او بود آنچه را که ضمن درس با ملاحظه تکلیف مدرسه من خوانده بود، تکرار کرد و گفت: موسیقی شعر است و شعر موسیقی و هنگامی که این دو با توجه به مفهوم و معنی با هم آمیخته شوند تاثیر دو چندان میشود.»