نگاهی به کتاب «ایشان» نوشته احمد ابوالفتحی
سفر اسطورهای
احمد شاملو در کتاب کوچه از مردآزما بهعنوان جنی یاد میکند که میتواند به اشکال گوناگون دربیاید. بنا به افسانههای قدیمی محکم گرفتن بند شلوار یا کمربند موجب ناپدید شدن مردآزما میشود. نکته جالب آن است که در اکثر خانوادههای قدیمی یک نفر که معمولا هم مسن است، مدعی جنگیدن با مردآزما و یا دیدن آنها میشود. میگویند اگر در جنگ بر مردآزما پیروز شوی و بر او غالب آیی، میتوانی از نیروهای آن موجود بهرهمند شوی. شبیه به حکیم حافظ بهرهمند شخصیت کلیدی رمان ایشان. مردی که با مردآزما کشتی گرفت و بر آن پیروز شد و پسازآن صاحب قدرتهای افسانهای شد. مردی که تا سالها پس از مرگش سایهاش بر زندگی خانوادهاش سنگینی میکند.
«ایشان» رمانی واقعگراست که با افسانهها و اسطورهها درهمآمیخته. رمانی که در همان فصل ابتدایی سوالش را مطرح میکند و کنجکاوی خواننده را تحریک میکند. رمان بهصورت غیرخطی روایت میشود و بین نهاوند ۱۳۳۲ و نهاوند ۱۳۹۰ در رفت و آمد است. سینا بهرهمند، راوی ۳۵ساله داستان پس از مرگ مادربزرگش سنگینبانو تصمیم میگیرد داستان خانوادهاش را بنویسد و حقیقت گذشته خانوادهاش را روشن کند و به قول خودش نقطه پایانی بگذارد بر پیچابهراسی.
سفری که شباهت زیادی به سیر تکامل قهرمان هزارچهره جوزف کمپبل دارد؛ آنجا که قهرمان برای رسیدن به بلوغ باید به یگانگی و آشتی با پدر برسد. به اعتقاد کمپبل، اگر فرد آیینهای تشرف را بهدرستی پشت سر نگذارد، و در همان حال نقش بزرگی را در زندگی بر عهده بگیرد، هرجومرج بر زندگی او فائق میشود. کمپبل میگوید: «جنبه دیو مانند پدر، انعکاسی از من یا ایگو خود قربانی است. این انعکاس از حس کودکانهای برخاسته که آن را پشت سر گذاشتهایم؛ ولی به مقابل خود فرافکنی کردهایم.» سینا بهرهمند زیر سایهی دائمی نام پدربزرگ بزرگشده و در پنجسالگی با یک کلمه پدربزرگ از پدر بریده است.
چیزی که توی ذهنم مانده این است که پدربزرگ آن دو کلمه را در همان لحظات روی زبان آورد. با خنده و بیهیچ عصبیتی خطاب به پدرم گفت: «ترسوی فراری.»
پنج سالم بود و بعدازآن پدرم هرگز قهرمانم نشد. تا مدتها دشمن بود و رقیب. یک رقیب ترسو که از باغ کوهانی فراری است. پنج سال پیش هم که صلح کردیم شد یک همخانه ترسو که از باغ کوهانی فراری است. پدر هیچوقت قهرمانم نبوده و البته حالا که به این سن رسیدهایم، این به نظرم خیلی خوب است.تلنگ قهرمانها زودتر از چیزی که فکرش را میکنی در میرود و وقتی هم که در رفت دیگر چیزی از آنها باقی نمیماند. (ص، ۵۱)
سینا داستانهای خانوادهاش را هر بار به شکلی از زبان سنگین بانو شنیده است. داستانهایی که با اسطورهها و افسانهها و خرافات درهمآمیختهاند و او را در ابتدا تا سرحد جنون ترسانده و مجذوب کردهاند و بعدتر که به نوجوانی رسیده دلزدهاش کردهاند. داستانهایی که سالهاست تلاش میکند، فراموششان کند.
سنگین بانو قصه میگفت. هر شب قبل از خواب. قصههای بی ایشان میگفت و هر چه التماس میکردم قصه نبرد حکیم حافظ با ایشان را نمیگفت. اینها که مینویسم حقایقی از ۹سالگی من است. زمانی که تخت خوابم را خیس میکردم. با گوش خودم شنیده بودم که پدرم سنگین بانو را به روحِ حکیم قسم داد برایم از دیو و مردآزما قصه نبافد. (ص، ۱۹)
کمپبل وابستگی بیشازحد به خرافات تعلیمی و تثبیت آنها در ناخودآگاه را مشکلی میداند که فرد را در حسی سرشار از گناه فرومیبرد. بر روح که بالقوه بالغ است مُهر میگذارد و اجازه نمیدهد که منظری واقعگرا و متعادل از پدر و به دنبال او از جهان داشته باشد. سختی کار اینجاست که فرد در این حالت باید از خود رها شود. او باید ایمان داشته باشد که پدر بخشنده است و به این بخشندگی توکل کند.
سینا این سفر سخت را آغاز میکند و راهی نمییابد جز زیر و رو کردن خاطرهها و داستانها. بارها به عقب برمیگردد و باز از نوع شروع میکند. دست یاری طلب میکند و سعی میکند که حقیقت را از ورای داستانهای متفاوتی بیابد که از زبان دیگران نقل میشوند. جا میزند و از تلاش دست میکشد؛ اما آنگونه که کمپبل میگوید برای رسیدن به بلوغ راهی ندارد جز ادامه مسیر و البته راهنمایی ندارد جز پدرش.
راست میگفت. خودم خواسته بودم. خودم خواسته بودم دوباره خودم را در ورطه بیندازم. هیچکسی مجبورم نکرده بود که آن پرتوپلاهای زیبا ولی بیمعنی درباره پیچاب را سر هم کنم. پیچابهراسی! چهل روز پیش به گمانم ترکیب درخشانی بود. حالا ولی با پدر همعقیده بودم، زیبا بود، دهانپرکن؛ ولی بیمعنی. (ص، ۲۴۳)
به اعتقاد کمپبل راهنمای آیین (پدر یا جانشینان پدر) نشانهها و سمبلهای کاری و حرفهای را فقط به پسری میسپارند که از تمام انرژیهای عاطفی کودکانه نابجا، پاکشده باشد. او کسی است که میتواند با عدل و بدون غرضورزی از قدرت بهره گیرد و ناخودآگاهش او را از این مهم بازنمیدارد و با انگیزههایی مثل خودبزرگبینی، تمایلات شخصی یا نفرت، حاضر به سوءاستفاده از قدرت نیست.
سینا مثل بسیاری دیگر از قهرمانان اسطورهای مسیرش را بازمییابد و این آزمون را پشت سر میگذارد؛ چراکه به گمان کمپبل پس از سپری کردن درد و رنج آزمون اینک او لایق شناختن پدر شده است. جهان دیگر برای او درهای غرقه در اشک نیست، بلکه مکانی شادیبخش و سرشار از حضور جاودان اوست.
امروز صبح به مدرسه نرفتم. صبحانه پدر را آماده کردم و آمدم و نشستم پای لپتاپم تا این ماجرا را به ته برسانم. آخرین کلمههای این متن را که نوشتم به باغ بهشت میروم. (ص، ۲۵۴)
درنهایت این سفر اسطورهای نیز به پایان میرسد؛ اما بیشک سینا بهرهمند قهرمان رمان ایشان هنوز در ابتدای مسیر است. شاید از همین روست که او دست از قصهها و افسانهها برنمیدارد و جستوجویی دوباره را آغاز میکند و ایشان درنهایت با این جمله به پایان میرسد: «من بی قصه هیچم.»ایشان دومین رمان احمد ابوالفتحی بعد از سال سیوسومین اثر داستانی اوست که بهتازگی توسط نشر نیماژ منتشرشده است.