حریص کتاب
امروز سالروز تولد سعید نفیسی است
در کنار همه اینها اما نوشتن مهمترین دغدغه زندگیاش بود. مقالاتی که نوشته به چند جلد میرسد. او بسیار پرکار بود. مادر سعید نفیسی درباره پسرش میگفت: «میان بچههای من سعید از همه کنجکاوتر و پرحرفتر بود، گمان میکنم دایهاش دندان او را در سوراخ موش گذاشته بود که همه چیز را بازرسی و کنجکاوی میکرد. اصرار داشت تمام اشخاصی که به منزل پر رفتوآمد ما میآمدند، بشناسد و از دین و ایمان و تعداد اولاد، وضع مالی و زن و بچه همه جویا شود و چندبار هم برای این کنجکاویها از طرف للـهاش تنبیه شد؛ ولی بیفایده بود.» همسرش پریمرز نفیسی نیز در خاطراتش نوشته است: «نفیسی واقعا عاشق کتاب بود. او مصرف مفید و به جای پول را فقط در خریدن کتاب میدانست؛ بهطوریکه ضروریترین احتیاجات شخصی خود را در این راه صرف میکرد. میگویند در مدرسه شاگرد زیاد منظمی نبود؛ ولی هوش و حافظهاش عالی بود. مطالعه را از همان اوایل جوانی دوست داشت. عقیده داشت کتاب باید چاپ شود و به دست مردم برسد. کتاب را نباید حبس کرد و جلوی پیشرفت فکری مردم را گرفت. باید وسیله بهدست مردم داد تا هر کس هر قدر مایل است، مطالعه کند و روشنبین و روشنفکر شود و این مساله را یک قدم اساسی برای پیشرفت جامعه و بهخصوص جوانان میدانست. هیچ وقت با هیچ ناشری درگرفتن حق تالیف سخت نمیگرفت. سعید نفیسی در جمعآوری کتاب حریص بود، هر نوع کتاب و نوشته و مجله، مربوط یا نامربوط به رشتههای تخصصی خود جمع میکرد. حدود پنجاه سال از دوران زندگی را صرف این کار کرد. شاید بهترین مجموعه کتابهای روسی درباره ایران از آن او باشد. او توانسته بود بهمناسبت مسافرتهای متعددی که به شوروی رفته بود، در طول چهل سال آخر زندگیاش اکثر آثار روسی درباره ایران را گردآوری کند. نفیسی مردی بود پاکدل و خوشرو. وقتی از کسی میرنجید، رودررو از او گله میکرد. اگرچه در نویسندگی بیپروا بود و گاه نوشتههایش موجب رنجش دوستان میشد، چون نیتی پاک داشت، خیلی زود با دوستان آزرده، صفا میکرد. » رامین نفیسی، فرزند استاد در رابطه با او گفته است: «پدر حافظه بسیار خوبی داشت. هیچگاه یادم نمیرود. کلاس هشتم مدرسه بودم. معلمی در رشته ادبیات داشتیم که از دانشجویان پدرم بود. مرا صدا کرد و گفت که کتابی میخواهد و به احتمال خیلی زیاد در کتابخانه پدرت موجود است و من نمیتوانم به ایشان بگویم. اگر میشود شما از ایشان سوال کنید. من که با معلمم اختلافی داشتم و برای بهتر شدن رابطهام با ایشان نزد پدر رفتم و به پدر گفتم. ایشان گفتند به کتابخانه برو و دیوار روبهروی در و قفسه سوم از طرف پنجره، طبقه چهارم از پایین از آن دسته کتابهایی است که به صورت افقی گذاشتم یک کتابی است که جلد زرشکی دارد و شیرازه نارنجی بردار. کتابخانه پدر من بیشتر به یک انبار کتاب شباهت داشت تا یک کتابخانه منظم. اما تمام این چندین جلد کتاب را با اسم و مشخصات و… میشناختند. وقتی من این موضوع را برای دبیرم گفتم بسیار شگفتزده شد.»