سازهایی که استاد هدیه میداد
امروز سالروز تولد محمدرضا لطفی است
سالی که انقلاب شد، در خانهای زندگی میکردم که صاحبخانه میخواست خانه را خالی کنیم. آقای لطفی هم خیلی تیزهوش بودند. یک روز به من گفت: «حالت خوب نیست، چه شده؟» من ذهنم مشغول این خانه بود. گفتم: «چیزی نیست.» ولی استاد در ساز زدن من متوجه موضوع شده بود. گفتند: «مشکلت را بگو!» من هم موضوع را گفتم: «خانهای دیگر پیدا کردم که صاحبخانه ١٠ هزار تومان میخواهد. من هم دانشجو هستم و این مبلغ برای من خیلی زیاد است. اگر این خانه را از دست بدهم دیگر در تهران بیخانمان میشوم.» فردای آن روز دیدم استاد یک پاکت آورد و به من داد و گفت: «برو خانهات را بگیر و سازت را بزن. به هیچ چیز هم فکر نکن.» بعدها این ١٠ هزار تومان دست من بود تا چاووش باز شد. در اوایل چاووش هم که من هیچ درآمدی نداشتم. بعد که کلاسها راه افتاد شهریه میگرفتم. من هم اولین تجربه تدریس را در چاووش داشتم. البته قبل از آن در دانشگاه صنعتی بخش فوقالعاده استاد لطفی مرا برای تدریس معرفی کرده بودند و تجربه تدریس از آنجا شروع شد. بعد نوبت به چاووش رسید، ولی درآمد چاووش در حدی نبود که من بتوانم این ١٠هزار تومان را پس بدهم. بعد وقتی آقای لطفی موسیقی فیلم «حاجی واشنگتن» علی حاتمی را ساخت، من جزو نوازندهها بودم. یک سال بعد نزدیک عید بود که آقای لطفی به نوازندهها نفری یک پاکت حاوی صد هزار تومان داد. همانجا ١٠ هزار تومان ایشان را خواستم پس بدهم که استاد کاملا اظهار بیاطلاعی کردند. مطمئنم که تظاهر نمیکردند. اصلا یادشان نبود. برایش تعریف کردم که قبل از انقلاب من برای خانه گرفتن پول نداشتم. شما به من پول قرض دادید. ولی باز یادشان نیامد و گفتند: اگر مربوط به سالهای دور است که شامل مرور زمان شده و من از یادم رفته است و ١٠ هزار تومان را نگرفتند.
هادی منتظری آهنگساز و از اعضای گروه شیدا هم گفته است: محمدرضا لطفی عاشق تدریس بود. او در تمام مراحل تدریس پول نگرفت و چنان جدیتی در تربیت و آموزش شاگردان داشت که او را تبدیل به هنرمندی منحصر به فرد میکرد. در دانشکده موسیقی وقتی شاگرد لطفی شدم او بسیار سختگیر بود بهطوری که سه ترم دستگاه شور را نواختم تا او بالاخره به من نمره قبولی داد و در ادامه زمانی که دیگر انگشتانم پینه بسته بود مرا به همکاری با گروه شیدا دعوت کرد. روزی بعد از چند جلسه تمرین کمانچهای برایم آورد و به من هدیه داد و گفت به پاس زحماتی که در این مدت کشیدی این کمانچه را به تو میدهم. جواد داوری، استاد گرگانی موسیقی و بچه محل و رفیق قدیمی محمدرضا لطفی میگوید: لطفی با من از نظر جغرافیایی و مکان سکونت خیلی نزدیک بود. حدود ۱۰ سال داشتم و استاد ۲ سال از من بزرگتر بود. آن زمان کلاس چهارم دبستان بودم و استاد ششم بود، اوایل آگاه نبودم که ایشان با موسیقی سر و کار دارد.
به واسطه جشنی که در مدرسه عنصری برگزار شد من از مدرسه منوچهری به مدرسه عنصری که استاد درس میخواند و پشت مسجد جامع بود، رفتم. در این جشن سنتور زدم و محمدرضا پیش من آمد و از سنتور زدن من تعریف کرد و گفت، «من هم در خانه سنتور و تار دارم» و رابطه دوستی ما از آنجا برقرار شد. هفته بعد منزل لطفی رفتم و بیشتر با هم آشنا شدیم. روزهای پنجشنبه به منزلشان در خیابان ملل نبش باغ کنسولگری روس میرفتم. غروبهای پنجشنبه در محله «سبزه میدان» فوتبال بازی میکردیم و ساز میزدیم. چند سال این طور ادامه داشت و بعد استاد لطفی وارد دبیرستان شد.
در دوران دبیرستان، با سایر دوستانی که خودجوش کار موسیقی میکردند و همه در دبیرستان ایرانشهر متمرکز بودند آشنا شدیم. این برنامه بهانهای شد برای ما تا تمرینات خود را در موسیقی ادامه دهیم و در سال ۴۳ گروه موسیقی ایرانشهر را در دبیرستان راهاندازی کردیم. یک روز لطفی گفت دو نفری پیش آقای زندی برویم نت یاد بگیریم و ماهی ۲۰ تومان هم از ما میگیرد. دو ماهی پیش آقای زندی رفتیم، آقای لطفی ویلن و من سنتور کار کردم. بعد از ۲ ماه خودمان ادامه دادیم و با عشق و علاقه شبانهروز تمرین میکردیم. هرشب برنامه «گلها» را گوش میکردیم و صبح در دبیرستان برنامه را تحلیل میکردیم که هر کدام از خوانندهها در چه دستگاهی کار میکردند.
یکی از فعالیتهای ما در رادیو گرگان بود. لطفی تار و من سنتور میزدم. آهنگهای محلی را هم برای مردم کار میکردیم و عشق عجیبی داشتیم که مردم صدای ما را میشنوند. همیشه با هم بودیم. محمدرضا، تارش را منزل ما گذاشته بود و بعد از مدرسه به منزل ما میرفتیم. سال ۱۳۴۵، من و لطفی و تعدادی از هنرمندان سراسر کشور، برای مسابقات هنری امورتربیتی به مدت ۱۰ روز به رامسر دعوت شدیم. این اردو کلاسهای مختلف داشت و مسابقهای در انتها برگزار میشد. دراین مسابقه استاد لطفی مقام اول نوازندگی تار و من مقام اول نوازندگی سنتور را کسب کردم. آن سال نقطه اوج همکاری ما بود تا بتوانیم با شور و اشتیاق بیشتری کارخود را دنبال کنیم و شروع به برگزاری کنسرت کردیم. روز اول مهر همان سال در مدرسه از ما تجلیل شد و نگرش مدرسه و معلمان هم نسبت به ما عوض شد، پس از آن عشق پرواز داشتیم و میخواستیم بدانیم تهران چه خبر است.