ماجرای خواستگاری موزیسین برجسته از همسرش
امروز سالروز تولد استاد حسین دهلوی است
ماجرای خواستگاری حسین دهلوی از من کمی خندهدار است. آقای میرنقیبی که ناظم نوبت عصر آن زمان هنرستان بود چند بار مرا کنار کشید و درباره خانوادهام سوال کرد. من هم رفتم به همکلاسیهایم گفتم فکر کنم میخواهند از همه بچهها تحقیقات کنند. چند روز بعد گفتند ما میخواهیم یک روز بیاییم منزل شما، به پدر و مادرت خبر بده. من باز هم متوجه نشدم؛ چون در این فضاها نبودم. به بچهها گفتم فکر کنم از طرف هنرستان میخواهند به خانه همه سر بزنند. یک روز که من هنرستان بودم به خانه ما آمدند و وقتی من برگشتم پدر و مادرم گفتند برای خواستگاری آمده بودند. من خیلی تعجب کردم و پرسیدم از طرف چه کسی؟ گفتند حدس بزن، مربوط به هنرستان میشود. من هر کسی را به ذهنم رسید گفتم به غیر از دهلوی.
وقتی گفتند خواستگار دهلوی است من شوکه شدم. باورم نمیشد. گفتم مگر میشود؟ دهلوی خیلی بداخلاق است! من هیچگاه متوجه توجه استاد به خودم نشده بودم؛ اما بعد که فکر کردم، تازه معنی بعضی از رفتارهایشان را متوجه شدم. بهعنوان مثال معلم آهنگسازی ما بودند و به همه گفته بودند یک چهار مضراب بسازید. به من گفت شما بیا دفتر من. وقتی وارد شدم دیدم ساز و همه چیز آماده است و یک خانم جوان هم آنجا نشسته. به من گفتند چهار مضرابی را که ساختهای همین جا اجرا کن. من اجرا کردم و آن خانم با دقت به من نگاه میکرد. بعد متوجه شدم که ایشان خواهر دهلوی بودند که آمده بودند مرا ببینند. دهلوی ۲۰ سال از من بزرگتر بود و هیچ وقت فکر نمیکردم بخواهد با یک زن جوان ازدواج کند. فردای روز خواستگاری که رفتم هنرستان هم خجالت میکشیدم و هم میترسیدم اگر قبول نکنم اخراجم کنند یا نمره هایم را کم بدهند، اما بعد که از شوک خارج شدم دیدم انتخاب خوبی است.
آن زمان هم دهلوی هنرمند معروفی بود و هر روز در تلویزیون برنامه داشت و هنر را میفهمید و خلاصه تصمیم گرفتم به درخواستش جواب مثبت بدهم. هنوز یکسال از درسم مانده بود که ازدواج کردیم. تابستان بود. دو ماه به اروپا رفتیم و برای آغاز سال تحصیلی برگشتیم و من به شکل دختر مدرسهای در آمدم و اول مهر رفتم هنرستان. هیچکدام از بچهها هم نمیدانستند که من همسر دهلوی شدهام فقط میدانستند که آقای دهلوی ازدواج کرده است. اما یکی از استادان که این ماجرا را نمیدانست سر کلاس از من حال دهلوی را پرسید و تازه همکلاسیهایم متوجه شدند دختری که با دهلوی ازدواج کرده من هستم. اوایل کمی گیج بودم، مادرم هم از تهران رفته بود و کنارم نبود که کمکم کند. آشپزی هم که اصلا بلد نبودم و خیلی دسته گل به آب میدادم. اولین شب عیدی که همسر دهلوی بودم، چون بلد نبودم سبزی پلو با ماهی درست کنم، خورش بِه درست کردم. خیلی هم زود بچهدار شدیم. ۲۰ ساله بودم که دختر اولمان مهرنوش به دنیا آمد و سه سال بعد هم هاله و هومن که دوقلو بودند. من تا ۸ سال بعد از ازدواج نتوانستم ساز بزنم. صبر کردم زمانی که بچهها بزرگتر شدند و رفتند مدرسه و کودکستان.
بعد ادامه تحصیل دادم و دوره عالی را خواندم و در وزارت فرهنگ و هنر استخدام شدم و ۳۳ سال در هنرستان تدریس کردم. من این فداکاری را کردم و بچهها را نگه داشتم تا دهلوی بتواند به کارهایش برسد که اغلب پروژههای سنگین و وقتگیری بود و نیاز به آرامش و تمرکز داشت؛ اما در همان زمان به دهلوی کمک میکردم و همین باعث شد نتنویسی را هم یاد بگیرم. بعد هم که فعالیتم را از سر گرفتم ناچار بودم خیلی سخت کار کنم؛ البته به سختی و کمخوابی عادت کرده بودم. سه تا بچه داشتم، هم درس میخواندم و هم کار و تدریس میکردم. صبحها ساعت ۵ صبح بیدار میشدم، ساز میزدم و تمرین میکردم. وقتی در آشپزخانه مشغول کار بودم مدام درسهای استاد کریمی را گوش میدادم تا یاد بگیرم. آن زمان منزل ما بهبودی بود و منزل استاد کریمی جردن. من طوری میرفتم که راس ساعت ۸ منزل ایشان باشم. تا ساعت ۱۰ درس داشتیم و بعد میرفتم هنرستان. بعضی روزها بچهها را هم با خودم میبردم.
دهلوی شوهر آسانی نبود و قانونمندیهای خاص خودش را داشت؛ اما ما با هم خیلی روزهای خوبی داشتیم. خیلی به کار من بها میداد و کمک میکرد رشد کنم، درس بخوانم و استخدام شوم. در فعالیتهای هنری آزادم میگذاشت تا به علاقهمندیهایم برسم. در عوض من هم از هیچ چیز کم نمیگذاشتم و همیشه تمام تلاشم را برای او و خانوادهام انجام میدادم که همه در کنار هم باشیم.