کاش کشاورز میشدم اما کتاب میخواندم
دیروز سالروز تولد حسن انوشه بود
ما ۱۰ خواهر و برادر بودیم و من بچه دوم خانواده. من، برادر بزرگترم و برادر کوچکتر از ما، هر سه، در مزرعه کار میکردیم. دخترها در خانه میماندند و به مادرم کمک میکردند. عاشق کشاورزی بودم؛ روزی اگر حسن انوشه فعلی نبودم، حتما کشاورز میشدم. کشاورز میشدم، اما کتاب هم میخواندم. همان موقع من هم درس میخواندم هم کشاورزی میکردم. نزدیک خانه ما یک خانه شاهنشاهی مثل قصر بود که هنوز هم هست. باغی ۷۰ هکتاری داشت که پر بود از درختان پرتقال. یک ماه آخر تابستان میرفتم برای سمپاشی باغ و ۳۰۰ تکتومان عایدم میشد که هزینه یکسال تحصیلم را با همان پول میدادم. اهل درس بودم. موقع دیپلم گرفتن، شاگرد اول استان مازندران شدم. ما اگر کار نمیکردیم، زندگی خانواده نمیچرخید. گاه تا نیمهشب باغداری میکردیم. بزرگترین آفت کاهوکاری، حلزون است. حلزونها با تاریکی هوا بیرون میآیند و بوتههای کاهو را ناقص میکنند. کاهو را پاییز به این امید میکاشتیم که زمستان برداشت کنیم. تمام شبهای سرد، چراغدستی دستمان میگرفتیم و با سیخ حلزونها را میکشتیم. وقتی از شکار حلزون برمیگشتیم، انگار حاجیفیروز بودیم. از حلزونکشی که برمیگشتیم، مینشستم به درس خواندن. گاهی تا نیمهشب بیدار بودم. همیشه هول مدرسه را داشتم. گاه دو ساعت زودتر راه میافتادم به سمت مدرسه. سرایدار مدرسه وقتی من را پشت در مدرسه میدید، میگفت پسرجان برو خانه. چه کسی تو را اینقدر زود فرستاده مدرسه! فقط کلاس نهم کمی شیطنت کردم. با دوستانی افتادم که درسخوان نبودند. من ۱۵ ساله بودم. سالهای بحرانی عمرم؛ بلوغ. خوشبختانه رفوزه شدم. ناگهان خودم را پیدا کردم. دیدم درس خواندن و شیطنت با هم جمع نمیشود.»
داستان کتابخوان شدن او ماجرای جالبی دارد که برمیگردد به زلزلهای که اوایل دهه ۴۰ اتفاق افتاد. زلزلهای که سرنوشت او را عوض کرد.
او در همین رابطه در گفتوگویی گفته بود: «در سال ۴۲ یا ۴۳ که در باغ زندگی میکردیم، اداره پست و تلگراف کنار باغ ما بود، آن سال زلزله آمد و رئیس این پست و تلگراف در باغ ما چادر زد، اینها خانواده کتابخوانی بودند، من دیدم اینها چقدر کتاب میخوانند، من هم شروع به کتاب خواندن کردم، در آن دو، سه ماه استقرار آنها در چادر، هرچه کتاب و مجله داشتند، همه را خواندم. مثلا مجلههای روشنفکر، سپید و سیاه و بیش از همه داستانهای دنبالهدار ذبیحالله منصوری را به خاطر دارم... از آن زمان به بعد هیچ زمانی این کار از سر من نیفتاد... هر کجا میرفتم حتما باید یک کتابی دستم میبود، یعنی احساس میکردم اگر مردم من را بدون کتاب ببینند زشت است.»
در سال ۱۳۵۰، به استخدام آموزش و پرورش درآمد و تا وقوع انقلاب ایران در مدارس قائم شهر و بابل تدریس میکرد. همزمان کار ترجمه را نیز شروع کرده بود و اولین ترجمهاش، ترجمه تاریخ کوتاهی از دریانوردی جهان بود که «گم شد» و انتشارش به سرانجام نرسید. پس از آن کتاب «تاریخ غزنویان» نوشته کلیفوردادموند بازورث را ترجمه کرد که انتشارات امیرکبیر آن را در سال ۱۳۵۵ منتشر کرد: وقتی کامران فانی و بهاالدین خرمشاهی برای ویراستاری به موسسه انتشارات امیرکبیر پیوستند، ترجمه تاریخ غزنویان را به او پیشنهاد کردند و او همکاریاش را آغاز کرد. در سالهای تدریس معلمی جدی اما محبوب بود و شاگردانش به او علاقه داشتند. درباره این موضوع گفته بود: «شاید یکی از دلایلی که بچههای آن دوره هنوز به من محبت دارند و سراغم را میگیرند، این بوده که من ادبیات را، حتی برای دانشآموزان رشتههای ریاضی و طبیعی، که به آن اهمیت نمیدادند، تبدیل به درسی جدی کردم. آنها را با خودم به کتابخانه شهر، همان کتابخانه پشت شهرداری کنار دکههای مطبوعات، میبردم. بردن بچهها به کتابخانه باعث میشد که هم بوی کتاب به دماغ آنها بخورد و هم کتابخانه کاملتر بشود. در مدرسه هم برایشان کتابخانهای راه انداختم. در مدرسه ممتاز بابل، که خصوصی بود و دوستم یوحنا مرا به آنجا برد، با کمک بچهها همین کار را کردیم. در همینجا با یاری دوستان و بچهها توانستیم بهترین فیلمهای تاریخ سینما را در بابل به نمایش بگذاریم. من به سینما علاقه داشتم و کتاب «تاریخ سینما»، ترجمه نجف دریابندری را، در دوره سربازی خوانده بودم. مقداری هم از طریق دوست عزیزم کامران فانی، با این مقوله آشنا شده بودم.»
نصرالله پورجوادی، استاد فلسفه دانشگاه تهران، حسن انوشه را یکی از محققان و مترجمان بزرگ میداند و دربارهاش گفته است: باید زودتر از اینکه از دست برود، برای او بزرگداشت میگرفتیم اما متاسفانه این اتفاق نیفتاد. در مدتی که ایشان مشغول خدمت به تاریخ و ادبیات و فرهنگ ایران بودند، باید به تجلیل کارهایشان میپرداختیم اما روزگار راه خود را میرود. او همه زندگی خود را وقف پژوهش کرد و میدیدم چه کارهای بزرگی را در دست دارد.