رادیو را بگذارید توی آفتاب تا بترکد
امروز سالروز تولد صادق هدایت است
پس از برگشت از شیراز روزی او را دیدم، در خانهاش کتابی یافتم به اسم «پروین دختر ساسان». برای نخستین بار این اسم را خواندم. کتاب را به خانه بردم و پس از ورق زدن چند صفحه دیدم که این اثر با آنچه در روزنامههای ایران چاپ و منتشر میشود، از زمین تا آسمان فرق دارد. از دوستم پرسیدم که این نویسنده را میشناسی؟ گفت: بسیار آدم خوشمزهای است. باید او را به تو بشناسانم. چندی بعد در خیابان ناصریه از نزدیک یک کتابفروشی رد میشدیم، فریور ایستاد و گفت: «خودش است. این صادق هدایت است.» جوانی بود بلند قد، خوشلباس، شوخ و بیافاده. گمان میکنم در سال ۱۳۰۹ یا ۱۳۱۰ بود و او تازه در بانک ملی کار گرفته بود. طبیعی است که من برای خودشیرینی و اظهار لحیه صحبت را به «پروین دختر ساسان» کشاندم و میخواستم به او بفهمانم که من هم آدم با معرفتی هستم و در این رشته دست دارم. هدایت از این درآمد خوشش آمد، منتها به شوخی برگزار کرد. بهنظرم گفت: پس شما هم آدم با کمالی هستید. اما من مطلب را دنبال کردم و آن روز تصور میکنم که میل داشت بیشتر حرف بزنم. گیاهخوار بود و در این زمینه کتابی هم نوشته بود که توسط کاظمزاده ایرانشهر در برلن انتشار یافته بود. چون من هم مدتی با این باور که حیوانات را نباید کشت و خورد گیاهخواری کرده بودم، این تلاش من او را بیشتر جلب کرد. فرق میان ما دو نفر در این بود که من روی عقیده گیاهخواری میکردم و با اینکه در طبیعت من گوشتخواری عجین شده بود، از آن دست کشیدم. در صورتی که صادق هدایت طبیعتا از گوشتخواری متنفر بود. یک بار دیدم که در کافه لالهزار یک نان گوشتی را که به زبان روسی بولکی میگفتند، به تصور اینکه لای آن شیرینی است، گاز زد و ناگهان چشمهایش سرخ شد، عرق به پیشانیاش نشست و داشت قی میکرد که دستمالی از جیبش بیرون آورد و لقمه را نجویده در آن تف کرد. صادق هدایت مرد شوخی بود و گاه دشوار و غیر ممکن بود مرد اندیشمند را پشت نقاب لودگی و ولگویی شناخت. با برخی حاضر نبود یک کلمه حرف جدی بزند. احسان طبری، نویسنده و فعال سیاسی نیز درباره صادق هدایت میگوید: «شاید به علت گیاهخواریاش مردی لاغر اندام و شکننده بود. میانه بالا بود و سپید تابه، با چشمانی گیرا در پس عینکی که روی بینیاش کمی به زیر میلغزید. تا پیش از ساعت ۸ بعدازظهر که شنگول میشد، مردی کم سخن و عبوس بود و تا حدی تاثیر خودبگیری در بیننده باقی میگذاشت، ولی تنها چنین بهنظر میرسید و از درون، مردی بیادعا و متعادل و حتی خجالتی و تهی از اعتماد به نفس بود. هدایت آشنایان فراوان ولی دوستان معدود داشت: دوستان روزش افرادی بودند که با او رابطه هنری و منطقی داشتند. اما آشنایان فراوان هدایت از همه نوع بودند. گاه با او بر سر میز کافه ساعتی مینشستند و این را برای خود نوعی مزیت معنوی میشمردند. هدایت در زندگی شبانه خود آدم تازهای بود: جغد گوشهنشین، به شمع جمع و بلبل داستانسرا بدل میشد. نیروی اختراع او در طنز به حد اعلی میرسید. با ارتجال حیرتآوری یک فرد را با یک طنز خود نابود میکرد. از سحر وحشتناک خنده، خنده دیگران یا خنده خود، با ظرافت و مهارت اعجاز مانندی استفاده میکرد. دو اتاق او را در تهران دیدم. یکی در خانه پدریاش و سپس، پس از کوچیدن، در خانه نوسازی که هنوز سیمکشی برق نداشت و آن هم در خانه پدریاش بود. وقتی کتاب «حاجیآقا» چاپ شد و پول فراوان آن گرد آمد، ناشر که دوست هدایت و یک بازرگان زرتشتی به نام «فریدون فروردین» بود، به من گفت: من با پول فروش کتاب رادیوی تازهای خریدم زیرا هدایت رادیو ندارد. بیا تا آن را با هم به خانه تازهاش ببریم! من موافقت کردم. وقتی به خانه دور افتاده و تازه هدایت رفتیم، اواسط روز و خود او هم در خانه بود. وقتی آگاه شد که ما رادیویی برای او خریدهایم با تلخی گفت: «بگذارید توی آفتاب بترکد.» این را برای آن گفت که خانهاش برق نداشت و ما بدون اطلاع از این مساله، رادیویی خریده بودیم که نمیتوانست مورد استفادهاش قرار گیرد. این جمله او ما را بور کرد. هدایت از ناتوانی جنبش برای محو سلطنت ناراضی بود و نمیتوانست در این مساله واقعبینانه قضاوت کند و مقدمه کتاب «گروه محکومین» را در ۴۰ صفحه نوشته بود. من با او در میدان توپخانه بر خوردم. با محبتی که بین ما بود سر صحبت را باز کردم و از مقدمه او ابراز ناخرسندی کردم و وارد بحث فلسفی طولانی در باره اصالت انسان و پیروزی نهاییاش بر همه چیزهای ضد انسانی شدم. از توپخانه تا اواسط اسلامبول سخنان مرا شنید و کلمهای جواب نداد. من گفتم: تو که همهاش ساکت هستی، آدم وحشت میکند. هدایت با لبخند کوچکی گفت: «اصلا شما خوش وحشتید!» و با این جمله یک بار دیگر ناخرسندی خود را از ناتوانی ما در نبرد با سلطنت و اربابانش بیان داشت و یک بار دیگر مرا بور کرد.