نامههای مشهور؛ نامه لورکا به پدرش
چقدر من خوش اقبالم
«پدر عزیزم، نامه تان با لحن موقر و منطقیاش به دستم رسید، پس تلاش میکنم پاسخ من هم منطقی باشد. اشتیاق من برای ملاقات شما بسیار بیشتر است، هرچه باشد شما همه پیش هم هستید و من اینجا تنها هستم. اما زمانی که پای شرایط و کار در میان باشد دیگر چارهای نیست جز تسلیم. فقط ماجرای ماندن یا برگشتن را نمیتوانم تحمل کنم. واقعا آزارم میدهد آن هم در این موقعیت که باید بنشینم و سخت کار کنم و کمی هم از خودم هوش و ذکاوت نشان بدهم چون در شرایط سرنوشتسازی قرار دارم. خوب میدانم که الان با خودتان میگویید: «افسوس!» ولی من- چون دوستتان دارم- به شما میگویم و رسما قسم میخورم که وقتی مردی راهش را پیدا میکند و به راه میافتد، زمین و زمان هم نمیتوانند مانعش شوند. و من- چقدر خوش اقبالم- نیزهای مثل نیزه دن کیشوت دارم و راه خودم را میروم. کاری نکنید که به قهقرا بروم.
می دانم که همه شما مرا دوست دارید ولی این دِین شما به من است چون علاقه من به شما به مراتب بیشتر است. این را هم میدانم که دوست دارید در کنارتان باشم ولی شرایط اینگونه ایجاب میکند. بیایم گرانادا که چه کنم؟ بشوم یک موجود بیمصرف و درگیر تهمتها و بحثها؟ خدا را شکر، من که اهل این چیزها نیستم ولی با این حال آشفته خواهم شد. هیچکس با احمقها بحث نمیکند و حالا در مادرید همه کسانی که درباره من صحبت میکنند و از من میگویند، آدمهای محترمی هستند.
در ضمن من دارم به موفقیت نزدیک میشوم و مطمئنا بهعنوان یک نویسنده، شهرت زیادی کسب خواهم کرد. کارهایم را مرتب میکنم تا یک کتاب عالی آماده کنم. من اینجا مینویسم، میخوانم و کار میکنم. محیط اینجا حرف ندارد. به ندرت بیرون میروم و اغلب دیگران به دیدنم میآیند. البته دلیل اصلی من برای نیامدن، کتاب نیست (با همه اهمیتش) بلکه موضوع این است که من اینجا در خوابگاه دانشجویی سکونت دارم که زمین تا آسمان با پانسیون تفاوت دارد و من توانستم بدون درخواست و به خاطر نمرات و سفارش مدیر گروه و …، خوابگاه بگیرم و آنها هم ۱۰ متقاضی دیگر را رد کردند، حالا منصفانه نیست که اواسط سال تحصیلی بگویم «من دارم میروم»، «متشکرم» و «خدانگهدار.» در این صورت ممکن است مرا آدمی دمدمی مزاج و بیارزش و مسخره بدانند.
به همین دلیل خواهش میکنم بگذارید بمانم. من مرد قولم هستم. پدر عزیزم! من تا به حال با شما بدرفتاری کردهام؟ تاکنون از شما سرپیچی کردهام؟ رفتارمن در اینجا خیلی بهتر از خانه است چون میخواهم رفتاری جدی و مناسب داشته باشم. شما در نامه خودتان نوشته بودید «یا برگرد خانه یا خودم میآیم و برمیگردانمت» و این واقعا آزردهام کرد. این برخورد شما شایسته پدری است که پسری ناخلف دارد و پدر میآید تا پسر را جمع و جور کند.
باور نمیکنم که شما این حس را داشته باشید. گفته بودید: «دو ماه بیا خانه و بعد دوباره برگرد.» ولی کی پدر؟ کی؟ آگوست؟ چرا شما نمیآیید؟ واقعا دوست دارم شما و بقیه خانواده را ببینم. بیایید و اگر باز هم اصرار به برگشتن من داشتید، من حرفی نمیزنم ولی به شما قول میدهم که خیلی زود پشیمان میشوید. وظیفه دارم که اطاعت کنم، یا شاید فکر میکنم که وظیفه دارم ولی شما با این کارتان باعث نابودی من خواهید شد. این کارتان مرا دلسرد و منزجر خواهد کرد. با همه وجود خواهش میکنم بگذارید تا پایان سال اینجا بمانم، بعد با همه کتابهای چاپ شدهام میآیم و حس خواهم کرد که نیزهام در جنگ با «بیفرهنگها» شکسته و من از هنر؛ بله هنر ناب دفاع کردهام. میدانید که نمیتوانید مرا عوض کنید. من شاعر به دنیا آمدهام، همانطور که یک نفر کور، شل یا خوشتیپ متولد میشود.
شما پرهایم را باز کنید و من قول میدهم پرواز کنم. پدر! فکر میکنم دلایلم را گفتم. به نظرتان منطقی بودند؟ اگر مخالفت شما به خاطر این است که فکر میکنید پول زیادی خرج میکنم، بگویید. مثل مرد جواب خواهم داد. وقتی کله کسی خوب کار میکند، پول در آوردن هم راحت است. نظرتان را بگویید.
پدر! خواهش میکنم نامهام را خوب بخوانید و دربارهاش فکر کنید. باید بدانید که من یکی از اشیای دوست داشتنی شما نیستم. من زندگی و تصمیمهای خودم را دارم. آدم باید شجاع و جسور باشد. خواهش میکنم دراین مورد با وکیل، پزشک و دوستانتان حرفی نزنید. با مادر و بچهها مشورت کنید. فکر میکنم حق با من است.
می دانید که با همه وجود دوستتان دارم
فدریکو
مادرید- ۱۰ آوریل ۱۹۲۰