نامههای مشهور؛ شاملو به آیدا
تو هم در انتظار سحر هستی
این آشنایی تاثیر بسیاری بر زندگی شاملو دارد و نقطه عطفی در زندگی او محسوب میشود. در این سالها شاملو در توقف کامل آفرینش هنری به سر میبرد و تحت تاثیر این آشنایی شعرهای مجموعه آیدا: درخت و خنجر و خاطره! و آیدا در آینه را میسراید. او درباره اثر آیدا در زندگی خود به مجله فردوسی گفت: «هر چه مینویسم برای اوست و بهخاطر او… من با آیدا آن انسانی را که هرگز در زندگی خود پیدا نکرده بودم پیدا کردم. آیدا و شاملو در فروردین ۱۳۴۳ ازدواج میکنند. این نامه که در ادامه میخوانید، در سال ۱۳۴۲ نوشته شده است. روزگاری که شاملو امیدوارانه درباره زندگی مشترکش با آیدا در آینده سخن میگوید. یکی از نامههای عاشقانه شاملو به همسرش را میخوانید:
آیدا نازنین خوب خودم.
ساعت چهار یا چهار و نیم است. هوا دارد شیری رنگ میشود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاریهای فوقالعادهای که دارم نمیتوانم بخوابم. باید کار کنم. کاری که متاسفانه برای خوشبختی من و تو نیست: برای رسالت خودم هم نیست: برای انجام وظیفه هم نیست: برای هیچ چیز نیست، برای تمام کردن احمد تو است. برای آن است دیگر–به قول خودت–چیزی از احمد برای تو باقی نگذارند.
اما... بگذار باشد. اینها هم تمام میشود. بالاخره (فردا) مال ما است.
مال من و تو با هم. مال آیدا و احمد با هم...
بالاخره خواهد آمد، آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینهام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چقدر خوشبخت هستم.
چقدر تو را دوست دارم! چقدر به نفس تو در کنار خودم احتیاج دارم! چقدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همه حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی(امروز خسته هستی) یا(چه عجب که امروز شادی؟) و من به تو بگویم: دیگر کی میتوانم ببینمت؟ یا تو بگویی: میخواهم بروم. من که هستم به کارت نمیرسی. من بگویم: دیوانه زنجیری حالا چند دقیقه دیگر هم بنشین! و همین! – همین و تمام آن حرفها، شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه میکشد تبدیل به همین حرفها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت میاندازد. وحشت از اینکه، رفته رفته، تو از این دیدارها و حرفها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمیکند تا پرو بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب(یا بهتر بگویم: سحر) از تصور این چنین فاجعهای به خود لرزیدم. کارم را گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم:
آیدای من: این پرنده، در این قفس تنگ نمیخواند. اگر میبینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است... بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی که چگونه در تاریکترین شبها آفتابیترین روزها را خواهد سرود.
به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم: به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی. به من بنویس که میدانی این سکوت و ابتذال زاییده زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانه ما نیست که شایسته ما نیست. به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرنده عشق ما را در آن آواز خواهد خواند...
۲۹ شهریور ۱۳۴۲
احمد تو