زندگانی‌ام از مرگ تلخ‌تر بود

به یاد داری که امروز یک‌سال از روزی که سرنوشت من معلوم شد می‌‌گذرد ؟ شب ۲۶ آوریل ۱۸۱۹بود که کنار هم نشستیم و راز دل به یکدیگر گفتیم. چون با دلی سوزان، عشق بی‌پایانم را پیش رویت آشکار ساختم، و تو نیز با سادگی پرده از روی عشق پنهانی خویش برداشتی، سروری در خود احساس کردم. دلم آسوده گردید و شادمانی و خوشبختی‌ام از این بود که دانستم کسی مرا دوست می‌دارد. اوه. تو را به‌خدا بگو که آیا آن شب را فراموش نکرده‌ای ؟ بگو که آن شب را به یاد داری ؟ زیرا غم و شادی و همه چیز من از آن شب است. هنوز یک‌سال از آن شب زیبا و شادی بخش نگذشته است، ولی در این اندک زمان رنج بسیار برده ام، بگذار رازی را که به هیچ کس جز تو نمی‌توانم بگویم برایت آشکار سازم.

نمی‌دانی که آن روز که خانواده مان از عشق ما آگاه گشتند و قرار شد که دیگر من و تو یکدیگر را نبینیم و با هم سخنی نگوییم، چقدر آشفته و پریشان شدم. بی‌درنگ به اتاق خویش رفتم و در تنهایی به تلخی گریستم، ابتدا می‌خواستم به آغوش مرگ پناه ببرم، ولی زود چهره زیبایت پیش چشمانم آمد، و دانستم که باید برای عشق تو زنده باشم. آن‌گاه بر تیره روزی خویش اشک‌ها ریختم. زیرا آن بی‌تو و دور از زندگانی‌ام از مرگ تلخ‌تر بود، از آن‌روز هر جا می‌روم، هر کار می‌کنم و به هر چه می‌نگرم، روی تو را پیش چشمم می‌بینم و یک دم فراموشت نمی‌توانم کرد. امیدوارم آنچه در این نامه می‌خوانی سبب اندوه و آزردگی ات نشود.

خیلی شادمان می‌شوم اگر تو هم آنچه در دل داری بی‌پرده برای من بنویسی. امروز صبح و عصر تو را دیدم. باید هم دیده باشم؛ زیرا امروز که یک‌سال از اقرار عشق من و تو به هم می‌گذرد نباید بدون شادکامی سپری شود.

امروز صبح جرات نکردم که با تو حرفی بزنم چون اجازه نداده‌ای که تا بیست و هشتم ماه با تو سخنی گویم. هر چند این فرمان، مرا بسیار رنج داده است، ولی باز هم گفته ات را گرامی و ارجمند شمرده، فرمانبرداری نمودم. دیری از شب گذشته است. تو اکنون بی‌خیال در خواب ناز رفته‌ای و نمی‌دانی که نامزد وفادارت همه شب پیش از خواب چند تار مویت را به نرمی بر لب می‌نهد و با پاکی می‌بوسد.