نامههای مشهور: بهمن محصص به سهراب سپهری
تمام اروپا یک شهر شده است
سهراب جان سلام،
چطوری؟ نامهات حالا رسید. من هم فورا جواب میدهم. در این باران وحشتناک که با هزار دست و هزار چشم به پنجره میچسبد، هیچچیز لذتبخشتر از یک فنجان چای و صحبت با تو نیست. هرچند هر یک از ما جایی قلابسنگ شدهایم، ولی برقراری روابط لااقل میتواند تا اندازهای جبران این دوریها باشد. در دنیایی که آخرین مدلش داد و ناله درباره «نبود روابط» و «عدم امکان حرف زدن» است، صلاح نیست جانورانی مثل من و تو-که اگر حرفی هم نداشته باشیم مقداری فحش و مقداری اعتراض در چنته داریم- ساکت بمانیم. دنیا از «نبود امکان رابطه» داد میزند، چراکه حرفی ندارد. مسلم است، وقتی هر ارزشی را از انسان گرفتی و به جای آن چیزی که بیارزد ندادی، حرفی برای گفتن نمیماند. زمانی، گلی چون نرگس، وجودی بود، داستانی داشت، روحی در آن زندگی میکرد، عشق بود، زندگی بود. امروزه همان گل- و هر چیز دیگر چون او- مقداری کربن است، اتم است، مولکول! برای مقداری کربن و هر کوفت و زهرمار دیگر چه میخواهی بسازی؟ به او میخواهی چه بگویی؟ زمانی ایکارو به طرف خورشید رفت و همچنین کیکاووس خودمان مورد قهر خدایی قرار گرفت، پرهایش سوخت... بسیار خوب. امروزه گاگارین به آسمان صعود کرد، پرش نسوخت یا پر نداشت تا بسوزد. سر و مر و گنده برگشت. ولی حرف من این است که گاگارین بدبخت در آن بالا آنچه به فکرش رسیده بود، این بود که «حزب به من فکر میکند»! هنوز زمانی هم نگذشته است تا افسانهای برای او ساخته شود. پس علی میماند و حوضش. عجب! چه میگویم؟! معلوم است که دلم پر بود. بس کنم.
نمیدانم راجع به تصمیمت درباره مسافرت به اروپا چه بگویم. اگر بهعنوان گردش است مانعی ندارد ولی اگر میخواهی چه در اینجا، چه رم، چه پاریس و چه هر جای دیگری زندگی کنی توصیه نمیکنم. تمام اروپا یک شهر شده است و بوی گند آن خفهکننده است. سگ صاحباش را نمیشناسد. لابد میگویی: پس چرا تو در آنجا زندگی میکنی؟ اگر این پولی را که من در اینجا بهدست میآورم، میتوانستم در ایران کسب کنم، همانجا میماندم. دیگر اروپا آن چشمه زلال برای تشنگان نیست و هر روز بدتر میشود. توفان لازم است که هوا را خنک کند. از شدت خشکی قابل تنفس نیست. به خودت بستگی دارد. آنچه گفتم نظر شخص خودم بود. در ایران اوضاع از چه قرار است؟ آیا کار میفروشی؟ بچههایی که میشناسم در چه حالند؟ مخصوصا تیمور و تینا، سلام فراوان من برای هر دو نفر و محسن.
نامهام را ختم میکنم چراکه تو حالا شروع به جرقاب شدن میکنی که بعله: دیشب نخوابیدی، که حالت خوب نیست، که داری غروب میکنی.
بسیار خوشحال خواهم شد که روابط مرتب با هم داشته باشیم. حرف بزنیم. آنچه داریم بیرون بریزیم. شاید در این خشکی بیحد زیاد بیفایده نباشد.
سلام فراوان من برای تو، مادر و برادرت. منتظر خبری و اثری.
قربان تو
بهمن
رم ۱۲ دسامبر ۱۹۶۳