نامههای مشهور: فرانتس کافکا به فلیسه
سریدن مداوم به پایین کوه
از جمله آثاری که از این نویسنده اهل چک بهجا مانده مجموعهای از نامههاست که دیدگاههای او را بازتاب میدهند؛ موضوعاتی چون بیماری، سرخوردگی از دنیای درگیر با بوروکراسی که مخل آزادی انسان شده و ناتوانی از رهایی آنها که در اغلب داستانهای این نویسنده به چشم میخورند. در ادامه بخشهایی از نامه کافکا به بانویی به نام فلیسه را با ترجمه مرتضی اسلامیه میخوانید؛ زنی که کافکا با یکبار دیدنش شیفتهاش شد اما به دلیل اقامت هرکدام در شهرهای مختلف و نداشتن اعتماد بهنفس نویسنده جوان، تمام ارتباطشان به نامهنگاری خلاصه شد.
فلیسه خیلی عزیز!
سرما خوردگی را بهانه سکوت من قرار دادن به بیراهه رفتن است. من سرما خورده بودم، و یک روز هم در بستر بودم، بعد دو روز بیرون رفتم، از آنچه بیرون دیدم خوشم نیامد، دو روز دیگر به رختخواب برگشتم- اما سرما خوردگی من دلیل اصلی خانه ماندن من نبود؛ من به علت آشفتگی و درماندگی کلی به رختخواب افتادم.امیدوار بودم که این تغییر، که من هنوز میتوانستم به وجودش بیاورم، موجب آسودگی شود. چون من مایوس و درماندهام، مثل موش به تله افتاده، بیخوابی و سردرد مرا از پای میاندازد؛ اینکه روزها را چگونه میگذرانم مطلقا غیرقابل توصیف است. مشکلات زیاد است: کارخانه، جداییناپذیر بودن از کار اداره، که درحالحاضر خیلی زیاد است (نتیجه اتفاقی: ساعت کار اداره 8 تا 2 و 4 تا 6) اما همه این مشکلات خاص در مقایسه با لزوم رها شدن هیچ است، در مقایسه با این سریدن مداوم به پایین کوه. اما من توانش را ندارم؛ حتی مشکلات کوچکتر هم خیلی بزرگ بهنظر میرسد. نه اینکه از زندگی بیرون از اداره واهمه داشته باشم؛ تبی که سرم را شب و روز میسوزاند از نبود آزادی است، و به مجرد آنکه رئیسم شروع به شکوه میکند که اگر من بروم اداره از هم میپاشد (فکر مسخرهای که مهمل بودنش مثل روز روشن است)، که خودش هم بیمار است و غیره، آن وقت من نمیتوانم این کار را انجام دهم، آن موجود شرطی شده اداری درون من نمیتواند این کار را بکند. و به این ترتیب شبها، این روزها، ادامه مییابد... ...هرچه نوشتهام بهنظر خیلی جدی میآید؛ نمیتوانم آن را اینطوری بفرستم، چون منظورم این نبود که جدی باشم، اما من چنان آزرده و بهتزدهام که نمیشود تمام مسوولیت را بر عهدهام انداخت. من چنان در محاصره اشباح هستم که اداره مانعم میشود خود را از دستشان رها کنم. روز و شب به من چسبیدهاند؛ اگر فقط آزاد بودم برایم بسیار لذتبخش بود که به اراده خودم تعقیبشان کنم، اما با این وضع، آنها به تدریج بر من غلبه میکنند. تا زمانی که من آزاد نباشم دلم نمیخواهد که دیده شوم، و دلم نمیخواهد که تو را ببینم. چقدر تو در اشتباهی و چقدر غم انگیز است اگر تو دنبال توضیحات دیگری بگردی...