ماجرای رمان نوشتن شاعر طنزپرداز
امروز سالروز درگذشت ابوالفضل زرویی نصرآباد است
صادق کرمیار درباره او گفته است: خاطرم هست که در سال ۸۸، سید مهدی شجاعی را بهواسطه کتاب «نامیرا» دیدم. آن روزها شرایط بسیار بحرانی بود. آقای شجاعی به من گفت که از بین اهالی قلم چه کسی هست که مشکل داشته باشد؟ اسم چند نفر را آوردم که یکی از آنان ابوالفضل زرویی بود. وقتی این نام را بر زبان آوردم، انگار که چشمانش را برق گرفت؛ به من گفت که او را پیدا کن و بیاور تا جلسهای داشته باشیم. بلافاصله جلسهای برگزار شد و این دو نفر دیگر همدیگر را رها نکردند. ما ابوالفضل را با نگاه و شعرهای طنز او که چاپ شده یا نشده است، میشناسیم؛ اما مطالعات او در زمینه تاریخ، مذهب، علوم انسانی و به خصوص تاریخ اسلام و شخصیتهای دینی به قدری عمیق است که کمتر پژوهشگری داریم که در این زمینه تا این اندازه مطالعه داشته باشد.
در دومین جلسه آقای شجاعی به ایشان گفت: «نظرت چیست یک رمان در مورد حضرت ابوالفضل بنویسی؟» زرویی سری تکان داد و گفت: «فکر میکنم.» بعدا موقعیتی پیش آمد و من و آقای شجاعی با هم تنها شدیم؛ به او گفتم که «این چه پیشنهادی بود مطرح کردید؟ ابوالفضل نمیتواند رمان بنویسد و بهتر بود میگفتی که یک قصیده بنویسد. رمان نوشتن کار او نیست و او هم رویش نمیشود به شما نه بگوید. مدتی گذشت و دوباره ابوالفضل را دیدم؛ از او پرسیدم که چه میکنی؟ گفت در حال مطالعه هستم تا آن رمان را که آقا سید گفت، بنویسم. در جواب به او گفتم که خیلی خودت را خسته نکن و اگر هم نشد، ایرادی ندارد. به جایش یک قصیده بگو. او این حرف مرا قبول نکرد. به مدت شش ماه مطالعه عمیق کرد و کتاب «ماه به روایت آه» را نوشت. تمام فکتهایی که در این کتاب وجود دارد، مبنای تاریخی دارد و میتوان آن را به یک سند موثق استناد داد. بعد از ۶ ماه، شروع به نوشتن کرد و کتاب را دو سهماهه نوشت. یک روز به خانهاش رفتم و به من گفت که کتاب را نوشتهام؛ نظرت چیست؟ کتاب را خواندم و همانجا تمام کردم. به او گفتم که اصلا فکر نمیکردم بتوانی چنین کاری بنویسی؛ شاهکار است. در پاسخ گفت که شوخی میکنی و... من در حوزه ادبیات با کسی شوخی ندارم و اگر بد بود، میگفتم که اصلا چاپ نکن.
خود زرویی هم در خاطرهای درباره کیومرث صابری فومنی، گفته: یک بار گل آقا به من یک کتاب داد. کتاب کوچک اما حجیمی بود. به من گفت این کتاب را بگیر. یک مدت دست تو باشد تا بخوانیاش! کتاب را نگاه کردم، دیدم تمام ورقهایش پوسیده است. اگر ورقش میزدی، کاغذش خرد میشد و به سختی میشد بخوانمش. آن کتاب، بوستان سعدی بود؛ اما یک نکته جالب داشت. در حاشیههای کتاب، گل آقا مطالب بسیاری نوشته بود. سالهایی که معلم بوده، در واقع سه سال در آن دوره در رفتوآمدهایش وقتی سوار اتوبوس میشده، این کتاب را میخوانده و حاشیهنویسی میکرده است.