پنج ساعت از سرما لرزیدم

برایت،‌ ای کوچولوی من، از چه چیزی تعریف کنم که سرگرم شوی؟ الان شب است و من خوشحالم، خوشحال. تنها در خانه، در خانه‌ خودم، که مثل یک برج پُر از پنجره است که من از میان آنها به شبِ پُر از ستاره نگاه می‌کنم. خیلی از سفری که آن قدر هم پُر ماجرا بود، خسته نیستم. من را نیمه شب پشت قسمت بارگیر یک ماشین بارکش پنهان کردند و من پنج ساعت تمام آنجا از سرما لرزیدم. بعد هم یک ماشین درجه‌ سوم. نه شاهانه. هر طور بود رسیدم. تمام بعد از ظهر را در خیابان‌هایی که اغلب آنها را دیده بودم، پرسه زدم. به اطراف و اکناف هم سرکشی کردم و دسته گل بنفشه‌ بزرگی هم با خودم آوردم. آنها آن قدر زیبا هستند که فقط لیاقت تو را دارند. واقعا تماشای این چمنزاران سبز، احساس کردن تپه‌هایی که در اثر مه شبانه تاریک شده‌اند و احساس کردن من، من من، آزاد از هر سبک سری، پر جنب و جوش و تنها، باشکوه است. آخ، کاش بودی، آلبرتینا. کاش الان اینجا بودی و مقابل حرارت زغالی که مرا گرم می‌کند، می‌نشستی، کاش با آن چشم‌های غم زده‌ات و با سکوتت که مورد پسند من است، این جا بودی. کوچولو بیا! یا لااقل به من فکر کن.