یادداشت چهرهها: شاهرخ مسکوب
از مادرم خبری نیست...
... چند روزی است که از نوشتن گریزانم. هنوز نمیخواهم مرگ مادرم را باور کنم. انگار نوشتن درباره این مرده، مرگ او را مسجل میکند، حداقل این است که مرا به شدت خسته میکند. روزهای بدی است، خدایا تو که میتوانی آن بهشت کذایی را بیافرینی، چرا ما را اسیر چنین جهنمی کردی؟ به تو هیچ امیدی ندارم، هر چه هست در من است، به شرطها و شروطها. خندهدار است اما راستی انگار اعصابم درد میکند. همه این روزهای اخیر جانم لخت و سنگین بوده است. گویی سربی در آن است که پیوسته مرا فرو میکشد و زمینگیر میکند. مثل مردی که از راهی سخت و دراز رسیده باشد و از فرط خستگی، گرسنگی و تشنگی را از یاد برده، بر آستانه در خانهاش به خاک افتاده باشد. فکرم مثل خمیر فروریختهای، لخت و رهاست، ولی هنوز از نومیدی نشانی نیست. نیروی زندگی مثل خمیرمایه در باطن من ورمیآید. تازه در آغاز راهم و همچنان که به زانو میافتم، خونی که در جوی رگهاست میجوشد تا دوباره سرپا بایستم. کاش هرچه زودتر بر این مصیبت و ماتم که روح مرا میجود و میپوسد غلبه کنم. صبحها از همیشه بدتر است. مامان گنجشکها را خیلی دوست داشت و جیکجیک آنها را که میشنید گاه بیاختیار میگفت: جان. هر روز من با سروصدای گنجشکها از خواب بیدار میشوم و میبینم که از مادرم خبری نیست....