ریختن گل بر سر تماشاچیان فوتبال
امروز سالگرد تولد سهراب سپهری است
هرچند او سالهاست از میان ما رخت بربسته، اما مطمئنا اگر زنده بود فارغ از این موفقیتها در زندگی آمیخته با سیروسلوکش، همچنان در انزوای خودساختهاش ساعتها مقابل بوم، به کشیدن طرحهایی شاعرانه از طبیعت، و سر در دفترش به نوشتن شعرهایی پرتصویر مشغول بود. سپهری بهدلیل روحیه عزلتنشینی اهل مصاحبه یا شعرخوانی در جمع نبود اما معدود دوستانش از لطافت روحی و مهربانیاش خاطرات زیادی دارند.
پوران فرخزاد، نویسنده و منتقد ادبی و خواهر فروغ فرخزاد شاعر نامدار، درباره دیدار سهراب و خصوصیات او گفته است: «من چند باری سهراب را در خانه پدری در کنار فروغ دیدم و از سهراب بسیار خجول شرمآگین و کم سخن که بیشتر زیر پلکهای فرو افتاده اش سخن میگفت و هرگز چشم در چشم کسی نمیدوخت و حالتی داشت که انگار دارد با خودش حرف میزند و هیچ مخاطبی ندارد، یادمانهای کوتاه و کمرنگی دارم. اگر درست به یاد بیاورم سهراب که دوره نقاشی دانشکده هنرهای زیبا را به پایان رسانیده و در همان جا به درس دادن مشغول شده بود، اگر گاهی حرفی میزد جز در مورد نقاشی نبود و جوری حرف میزد که انگار جز نقاشی سرگرمی دیگری ندارد.
فروغ هم که به طراحی و نقاشی گوشه چشمی داشت گاهی بهکارگاه او میرفت ودر آنجا با هم بهکار میپرداختند که نتیجهاش همین چند تابلویی است که با امضای خود فروغ از او به یادگار مانده و در اختیار خانواده سپهری است. چند بار از فروغ شنیدم که در مورد رفت و آمدش بهکارگاه سهراب میگفت: «دارم از سهراب یاد میگیرم و از فرم کارش خیلی خوشم میآید هر قدر بخواهم از او میپرسم، وقتی هم جواب نمیدهد از او نمیرنجم. خب سهراب است دیگر، سهراب هم این گونه است.»
پروانه سپهری، خواهر سهراب نیز در مصاحبهای درباره ارتباط او با دیگر شاعران و هنرمندان گفته است: «من فروغ را فقط یک بار دیدم. اما گمان میکنم آن دورانی که من خارج از کشور بودم، «فروغ» گاهی به خانه ما میآمد و سهراب، رنگ و بوم و قلم در اختیارش میگذاشت و او هم مینشست همان جا و نقاشی میکرد. «شاملو» را دقیق نمیدانم. فقط خبر دارم که چندباری «آیدا» با حال پریشان آمده بود منزل ما و گویا گله داشت از دست «شاملو» و به «سهراب» پناه آورده بود! نمیدانم حالا با خود «شاملو» چه قدر رفیق بود. زیاد اهل مهمانی و رفت و آمد نبود. بیشتر میرفت به کافهای که توی خیابان رشت بود. هنرمندان آنجا جمع میشدند و استاد «بهاری» هم آنجا کمانچه میزد. بعدها کافه «ریویرا» هم میرفت که آنجا هم پاتوق هنرمندان بود.»
سهراب به گواهی دوستان و نزدیکانش با وجود گوشهگیری، از هنرمندانی محسوب میشد که خود را در حصار خودبزرگبینی زندانی نکرده بود و در زندگی روزمره و در معاشرت با مردم بدون تکبر و مانند آنها رفتار میکرد.
پرویز تناولی، نقاش و مجسمهساز برجسته نقل میکند: «سهراب ماشین بزرگ لندرور خود را به تعمیرگاه برده بود، تعمیرکار ماشین را نگاه کرد و اندام ظریف سهراب را دید. از او پرسید شغل شما چیست؟ سهراب گفت نقاشم. تعمیرکار گفت نقاش ساختمان؟ سهراب گفت نه، منظره نقاشی میکنم. تعمیرکار از او خواست که یکی از آثارش را به او یادگاری بدهد و سهراب هم در کمال فروتنی، یکی از آثارش را فردا برای حسینآقای مکانیک برد.»
سپهری با همه دلمشغولیهایش به هنر، با ورزش هم میانه خوبی داشت بهویژه از دیدن فوتبال لذت میبرد. مهدی قراچهداغی، خواهرزاده سهراب که با داییاش رابطه خوبی داشت و او هم از علاقهمندان به فوتبال است درباره او میگوید: «تمام جمعهها بدون استثنا میرفتیم امجدیه. بحث نداشت! او عاشق تماشای فوتبال بود و البته حرکات ژیمناستیک را هم به زیبایی انجام میداد. لب حوض این حرکات زیبا را انجام میداد چون در بچگی ورزش کرده بود و خیلی به ورزش علاقه داشت. سه تیم را خیلی دوست داشت؛ اول از همه تیمملی، بعد پاس و عقاب. اگر تیم مورد علاقهاش بازی داشت، از گلفروشی بالای امجدیه چند شاخه گل میگرفتیم و آنها را پرپر میکرد و در یک کیسه نایلون میریخت. وقتی به امجدیه میرفتیم، اگر تیم مورد علاقهاش گل میزد، گلهای پرپر را روی سر مردم میریخت!»
سهراب سپهری در سال ۱۳۵۸ به بیماری سرطان خون مبتلا شد و به همین سبب در همان سال برای درمان به انگلستان رفت، اما بیماری بسیار پیشرفت کرده بود و وی ناکام از درمان به تهران بازگشت. او سرانجام در غروب دوشنبه اول اردیبهشت سال ۱۳۵۹ در ۵۱ سالگی در بیمارستان پارس تهران درگذشت.