ریشههای گنوسی نظریه تاریخی مارکس
از نظر مارکس تحول در شرایط نیروهای مادی یا ابزار تولیدی زیربنا یا شالوده جوامع بشری را تشکیل میدهد و سایر نهادهای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی روبناهایی وابسته به این زیر بنا هستند. به عقیده وی، از زمانی که جوامع اولیه یا کمونها که زندگی جمعی انسانها در آنها جریان داشت جای خود را به جوامع طبقاتی مبتنی بر مالکیت خصوصی میدهند، بهرهکشی، استثمار و مبارزه طبقاتی جای زندگی صلحآمیز اجتماعی را میگیرد. از آن زمان به بعد مبارزه طبقاتی میان استثمارشوندهها و استثمارکنندهها تبدیل میشود به موتور محرکه تاریخ. این مبارزه تا محو جامعه طبقاتی و شکلگیری جامعه کمونیستی ادامه مییابد.
مارکس ادعای بسیار بزرگی مطرح میکند که عبارت است از توضیح تاریخ بشریت از آغاز تا انجام، اما هیچ استدلال مبتنی بر قرائن و شواهد تجربی، حداقل در خصوص ضرورت برآمدن جامعه کمونیستی آینده نمیدهد. این رویکرد مارکس از این جهت شگفتانگیز است که او هرگونه اندیشهورزی صرف و بریده از واقعیات تجربی را بهعنوان ایدههای متافیزیکی رد میکند و نظریات خود را علمی و فارغ از هرگونه ایدئولوژی میداند. این معما را چگونه میتوان توضیح داد؟ شاید بتوان این رویکرد متناقض مارکس را در وجود نوعی تفکر گنوسی مضمر نزد وی دانست؛ تفکری بسیار کهن که مدعی دانش مطلق است.
گنوس (گنوسیس یا غنوص) به معنی «عرفان و معرفت»، اصطلاحی است که در صدر مسیحیت رواج یافت. اما این کیش پیشینهای بس کهنتر داشت و در واقع آمیزهای بود از عقاید فلسفی-دینی یهودی، مصری، بابلی، یونانی، سوری و ایرانی. یونانیان برداشتی فلسفی، عقلانی و استدلالی از گنوس داشتند، اما برداشت شرقیان از گنوس دینی و عرفانی بود که نه به واسطه عقل و استدلال، بلکه از طریق ایمان و بینشی شهودی-اشراقی کسب میشد. آموزه گنوسی رازگونه و مقدس بود برای رهیابی به راز هستی، کنه جهان و کمال مطلق (هالروید، ۱۷). کیش گنوسی مذهبی آمیخته با اسطورههاست و مدعی است که دنیای مادی آفریده صانع (دمیورژ demiurge) است و نه خدای متعالی واحد خوب. واقعیت انسان در این دنیای مادی وانهادگی و از خودبیگانگی است. انسان در این دنیای مصنوع از اصل خود که ماهیت الهی دارد دور افتاده است. دنیای مادی و تاریخی این حقیقت بنیادی را پنهان میکند، اما نمیتواند آن را از بین ببرد.
فلسفه گنوسی در بر دارنده ثنویتی مطلق است که با نمادپردازی نور و ظلمت بیان میشود. خیر و شر، روح و ماده، معرفت و جهل دیگر سویههای بنیادی نور و ظلمتاند. سرشت آدمی نیز دوگانه است؛ یکی مادی و فانی و دیگری روحانی که از پارهای روح الهی سرشته شده، یعنی «بارقه الهی» است. انسان از این بارقه الهی که در او مقیم است آگاه نیست و شیاطین هم با برانگیختن خواستها و شهوات جسمانی او را محظوظ میکنند و در غفلت نگه میدارند. کیش گنوسی، دین رهایی انسان از این دنیای مادی است، رهایی همه آنهایی که به شناخت (گنوسیس) حقیقت رسیدهاند. ناآگاهی و غفلت انسان را برده شیاطین میکند، تنها آگاهی (گنوسیس) است که میتواند او را رهایی بخشد (هالروید، 55-53). این آگاهی یا علم از جنس علم الهی مطلق و تام است که از طریق شهودی یا حضوری حاصل میشود و نسبتی با علم استدلالی رایج در میان فلاسفه و دانشمندان ندارد. با چنین علمی است که انسان بر جدایی از ذات خود (ازخودبیگانگی) فائق میآید.
مارکسِ ماتریالیست واضح است که اعتقادی به الوهیت و ذات الهی انسان ندارد؛ اما او با خواندن آثار هگل و بهویژه تفسیر فوئرباخ از مفهوم ازخودبیگانگی نزد هگل، مجذوب این مفهوم میشود. فوئرباخ دین و به طور مشخص مسیحیت را موجب از خودبیگانگی انسان میدانست و مدعی بود انسان ذات آرمانی خود را به خدایی که محصول تصوراتش است نسبت میدهد. خدا همان ذات انسانی جدا شده (بیگانهشده) از خود انسان است. اما بعدتر مارکس در «دست نوشتههای 1844» و در نقد اقتصاد سیاسی، تفسیر خاص خود را از مفهوم «ازخودبیگانگی» به دست میدهد و آن را مرتبط با مالکیت خصوصی و مبادله میداند. از نظر مارکس ضرورت تقسیم کار و مبادله، به کارِ بیگانه شده و نهایتا به مالکیت خصوصی منجر میشود. محصول کار تولیدکننده (کارگر) در جریان مبادله از او جدا شده و به دیگری (سرمایهدار) تعلق میگیرد.
کار انسان ذاتا موجد بیگانگی نیست؛ یعنی قبل از شکلگیری مبادله، محصول او عینیت یافتن خود انسان است. این روابط اجتماعی است که در سطحی از توسعه خود عینیت یافتن نیروی کار انسانی را به از خود بیگانگی تبدیل میکند؛ یعنی تولیدکننده از محصولی که تولید کرده است بیگانه میشود. مارکس معتقد است این فرآیند از خودبیگانگیِ ناگزیرِ انسانها نهایتا و ضرورتا به سرانجام خواهد رسید و انسان به ذات خود که در طول تاریخ از آن بیگانه شده بود، در جامعه کمونیستی آینده دوباره دست خواهد یافت.
گفتن اینکه تقسیم کار و مبادله مبتنی بر مالکیت خصوصی است، چیزی نیست جز تصدیق اینکه کار جوهر مالکیت خصوصی است؛ تصدیقی که اقتصاددان نمیتواند اثبات کند و ما این کار را به جای او خواهیم کرد. دقیقا در این واقعیت که تقسیم کار و مبادله، شکلهایی از مالکیت خصوصیاند، این دلیل دوگانه نهفته است که از یک سو، زندگی انسانی نیازمند مالکیت خصوصی بوده است تا خود را تحقق بخشد و از سوی دیگر، همین زندگی انسانی اکنون نیازمند این است که مالکیت خصوصی را از بین ببرد (مارکس، 1844، 117). این نیاز به از بین بردن مالکیت خصوصی و رفتن به استقبال کمونیسم به معنی «بازگشت به ذات انسانی» از دست رفته در سایه ازخودبیگانگی است؛ «بازگشتی آگاهانه همراه با حفظ کل ثروت به دست آمده از جریان تحولی قبلی».
... [کمونیسم] با از میان برداشتن تقسیم کار و مالکیت خصوصی، ذات اجتماعی انسان را به وی بازمیگرداند. کمونیسم راهحل حقیقی تضاد میان انسان و طبیعت، میان انسان و انسان، راهحل حقیقی ستیز میان هستی و ذات، میان عینیتبخشی و تصدیق خود، میان آزادی و ضرورت، میان فرد و نوع است. کمونیسم معمای حلشده تاریخ است و خود را چنین راهحلی میداند (مارکس، 1844، 87). این پیشگویی پیامبرگونه و متافیزیکی را چگونه میتوان با رویکرد ماتریالیستی سازگار دانست؟ ممکن است گفته شود این نوشته مربوط به دوران جوانی اوست و بعدتر دیدگاه وی عوض شده است. اما چنین نیست، او در سال 1875 در اوج دوران پختگی، سالها پس از به چاپ رساندن جلد نخست کتاب «سرمایه»، آنجا که در گیر و دار فعالیتهای اجتماعی و سیاسی خود به نقد برنامه حزب کارگری آلمان میپردازد، دوباره به موضوع جامعه کمونیستی برمیگردد. نوشته او در «نقد برنامه گوتا» حاکی از زنده بودن آرمانشهر کمونیستی در اندیشه وی است. مارکس در نقد بند سوم «برنامه گوتا»، شعار توزیع برابر محصول کار را شایسته حزب کارگری نمیداند و میگوید این خواسته و ادعا بورژوایی است.
به عقیده وی انسانها استعدادهای فیزیکی و ذهنی متفاوت و نابرابری دارند و اگر قرار بر توزیع برابر محصول کل برحسب میزان کار هر کس باشد، نتیجه منصفانه نخواهد بود. ازاینرو، برای اجتناب از این نتیجه غیرمنصفانه، برخلاف شعار حزب کارگری آلمان، باید گفت حق یا سهم هرکس از محصول کل جامعه لازم است نابرابر باشد و نه برابر. از نظر مارکس حقِ برابر یا سهمِ برابر، شعار جامعه بورژوایی است که به جامعه کمونیستی در مرحله نخست آن به ارث میرسد:
اما این نقصان در مرحله نخست جامعه کمونیستی، به صورتی که از جامعه سرمایهداری پس از زایمان طولانی و دردناک بیرون میآید، اجتنابناپذیر است. حق هرگز نمیتواند بالاتر از وضعیت اقتصادی جامعه، و بالاتر از میزان تمدن منطبق با آن باشد. در مرحله بالاتر جامعه کمونیستی، زمانی که تبعیت اسارتآور افراد از تقسیم کار از میان برود و همراه با آن تضاد میان کار فکری و کار بدنی رخت بربندد، زمانی که کار صرفا وسیلهای برای زندگی نباشد، بلکه خود به نخستین نیاز حیاتی تبدیل شود؛ زمانی که با توسعه چندوجهی افراد، نیروهای تولیدی نیز رشد یابند و همه منابع ثروت جمعی به فراوانی فوران کند، تنها در آن زمان است که افق محدود حق بورژوایی پشت سر گذاشته خواهد شد و جامعه خواهد توانست این سخن را شعار خود قرار دهد: «از هرکس به اندازه تواناییاش، به هرکس به اندازه نیازش» (مارکس، 1875، 32). طرفه اینکه مارکس در هیچکدام از نوشتههای خود، چه مربوط به دوران جوانی باشد و چه مربوط به دوران پختگی، کمترین توضیحی درباره سازوکار جامعه کمونیستی که گویا نظام سرمایهداری ناخواسته و ناگزیر به سوی آن در حرکت است نمیدهد.
او هیچ وقت توضیح نمیدهد که با از بین رفتن تقسیم کار چگونه نیروهای تولیدی رشد خواهند یافت و منابع ثروت فوران خواهد کرد. معلوم نمیشود گزارههای مبهمی مانند «از میان رفتن تضاد بین کار فکری و کار بدنی» یا «توسعه چندوجهی افراد» به لحاظ عینی و تجربی چه معنایی دارد؟ آیا جز این است که در پسزمینه ذهن مارکس نوعی اندیشه گنوسی وجود دارد که به خطر کردن به چنین پیشگوییهای شگفتانگیز تاریخی سوق میدهد؟ مالکیت یا سرمایه همان دمیورژ یعنی صانع اهریمنی است و پرولتاریا بارقه الهی نجاتبخش است که به ازخودبیگانگی انسان پایان میبخشد و او را به بهشت موعود در جامعه کمونیستی بازمیگرداند. برخی از مفسران اندیشه گنوسی مارکس و هایدگر را در یک چشمانداز کلی قرار داده و با هم سنجیدهاند که بحث در باره آن در این مجال ممکن نیست.
منابع:
۱. هالروید، استوارت، ادبیات گنوسی، برگردان ابوالقاسم اسماعیلپور، نشر اسطوره، تهران، ۱۳۸۸
۲. Marx, Karl (۱۸۴۴,۱۹۷۲), Manuscrits de ۱۸۴۴, Editions Sociales, Paris.
۳. Marx, Karl et Engels, Friedrich (۱۸۷۵/۱۹۷۲), Critique des programmes de Gotha et d’Erfurt, Editions Sociales, Paris.
* اقتصاددان