وی گفت: رمضانعلی یکی از اقوام مادرم بود و از همان دوران نوجوانی عاشق یکدیگر بودیم. او سه سال از من بزرگ تر بود و ۱۵ سال داشتم که به خواستگاری ام آمد. پدرم با ازدواج ما مخالف بود و برای مخالفت اش دلیل موجهی داشت. رمضانعلی پسر پر شور و سربه هوایی بود و بیشتر از این که دنبال کار باشد به دنبال تفریح و رفیق بازی بود، حتی پدر و مادرش نیز از او راضی نبودند.ولی من مقابل پدرم ایستادم، زمین و زمان را به هم دوختم و برای لجبازی با خانواده ام ترک تحصیل کردم زیرا خوب می دانستم بزرگ ترین آرزوی پدرم این است که من درس بخوانم و در آینده برای خودم کسی شوم.
به همین خاطر قهر کردم، غذا نخوردم، حرف نمی زدم و حتی دست به
خودکشی زدم! پدرم وقتی فهمید کوتاه نمی آیم من را کناری کشید و گفت: «دخترم رمضانعلی نمی تواند تو را خوشبخت کند و تو روزی پشیمان خواهی شد. من هم به این ازدواج راضی نیستم اما این را بدان که اگر دست رمضانعلی را بگیری و از این خانه بروی دیگر جایی در این خانه و
قلب من نخواهی داشت! آن وقت تصور کن که پدرت را برای همیشه از دست داده ای... »
پدرم را خیلی دوست داشتم اما عشق به رمضانعلی آن قدر پرشور بود که بین او و پدرم، رمضانعلی را انتخاب کردم. با خود می گفتم
عشق بین ما همه چیز را درست می کند. می دانستم رمضانعلی اهل خلاف است اما با خود می گفتم نجاتش می دهم و می خواستم در زندگی رمضانعلی یک ناجی باشم.
با خودم می گفتم کاری می کنم که پدرم بفهمد اشتباه کرده است! در واقع من با رمضانعلی ازدواج نکردم، با کسی ازدواج کردم که در
ذهن خود ساخته بودم. ۱۷ سال داشتم که پا به خانه رمضانعلی گذاشتم و بعد از گذشت چند ماه فهمیدم که اشتباه کرده ام. رمضانعلی به هروئین
اعتیاد داشت ودر خلافکاری نیز بی همتا بود. از طرفی خانواده ام مرا طرد کرده بودند و نمی توانستم از کسی کمک بگیرم. بنابراین تصمیم به نجاتش گرفتم اما به جای نجات رمضانعلی خود گرفتار
مواد مخدر شدم.
آن روزها فرزند دومم به دنیا آمده بود و از
افسردگی بعد از
زایمان رنج می بردم. رمضانعلی مرا مجبور به مصرف مواد مخدر کرد تا در برابر اعتیاد او سکوت کنم. بعد از اعتیاد به هروئین انگار انسان دیگری شدم، فقط به فکر مصرف مواد مخدر بودم و فرزندانم هیچ اهمیتی برایم نداشتند. فرزندانم که بزرگ تر شدند آن ها هم به مواد مخدر آلوده شدند. پسر بزرگم به
مشروبات الکلی و پسر کوچک ترم به شیشه اعتیاد پیدا کرده بودند.
من و شوهر و فرزندانم همگی
معتاد بودیم و به صورت باندی کار خرید و فروش مواد مخدر انجام می دادیم تا این که شوهرم به دلیل مصرف بیش از اندازه مواد مخدر مبتلا به
سرطان ریه شد و همه
دارو ندارمان را فروختیم وخرج
درمان شوهرم کردیم اما نتیجه ای نداشت و او جان خود را از دست داد. کم کم به کارتن خوابی روی آوردم، شب ها در سرویس بهداشتی پارک ها می خوابیدم و روزها
خرید و فروش مواد مخدر انجام می دادم که هزینه موادم را تامین کنم تا این که توسط ماموران دستگیر و راهی
زندان شدم.
بعد از تحمل
حبس از سرنوشت فرزندانم اطلاعی نداشتم وپس از سه سال کارتن خوابی درحالی که دیگر از کارتن خوابی و از دنیای ویران خودم خسته شده بودم تصمیم به ترک مواد مخدر گرفتم. بنابراین به کمک انجمن معتادان گمنام اعتیادم را ترک کردم و اکنون چهار سال است که پاک هستم. فرزندانم نیز وقتی دیدند که من ترک کرده ام تصمیم به ترک مواد گرفتند. اکنون من و فرزندانم یک خانواده هستیم، پسرم به تازگی ازدواج کرده و خانواده مان بزرگ تر شده است. دلم خیلی برای پدرم تنگ شده، او وقتی سرنوشت تلخ مرا دید بیمار شد به طوری که اکنون مدتی است به دلیل
سکته مغزی توان حرکت ندارد حتی قدرت تکلم خود را از دست داده است.
خیلی دوست دارم به دیدنش بروم اما به دلیل وضعیتی که دارد صلاح ندیدم این کار را انجام دهم. دلم خیلی خیلی برایش تنگ شده به اندازه 23 سال.
ارسال نظر