احمدینژاد، دولت های دیگر را هم ویران کرد!
در سرمقاله روز شنبه روزنامه شرق میخوانیم: «همه دولتهای بعد از انقلاب در تحقق اغلب وعدههای خود ناکام ماندهاند؛ خاصه وعدههایی که لازمه آن مواجهه با نهادهای رسمی دیگر بوده است. اگر یکی از ویژگیهای ساختار سیاسی ایران توازن قوا باشد، از ناکارآمدیهای آن «پراکندگی اقتدار» است. این پراکندگی اقتدار زمانی عیان میشود که دولتهای انقلاب درصدند دست به نوسازی بزنند. گویا پراکندگی اقتدار با نوسازی سیاسی سازگار نیست. رؤسای جمهور دولتهای انقلاب هر یک به شیوهای تلاش کردهاند با روشهای یک سر متفاوت خود به این اقتدار دست پیدا کنند. اغراق نیست اگر بگوییم هر دولتی که روی کار آمده، سودای دگرگونی و نوسازی در سر داشته است؛ سودای دگرگونی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی. نوسازی در چنین ساختاری، کنش هدفمندی است مبتنی بر تواناییهای فردی و از این رو رؤسای جمهور برای نوسازی و دگرگونی باید قدرت لازم را داشته باشند. اگر اینگونه نباشد آنان نمیتوانند مرجع دگرگونی باشند، مگر دگرگونیهای کوچک که تنها جنبه ترمیمی دارد.
هاشمی رفسنجانی برای نوسازی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی از شیوه «انقلاب انفعالی» بهره برد. دولتهای مبتنی بر بنیانهای سرمایهداری و اقتصاد بازار، پاسخ همیشگی و مشخصشان برای گذار از بحرانها، راهبرد انقلاب انفعالی است. هاشمی رفسنجانی پیش از هر کس دیگری دریافت، هژمونی انقلابی که آنان را برکشیده است نیاز به نوسازی دارد. کرباسچی از دل این باور سر برآورد تا ایده انقلاب انفعالی که نوسازی از بالا را بدون مشارکت مردم تجویز میکرد، عملیاتی کند.
کرباسچی گلادیاتوری بود با قدرتی برتر که برای کنار گذاشتنش به قدرتی برتر نیاز بود. استراتژیِ دولت سازندگی و انتخاب کرباسچی و عملکردش، مشت هاشمی رفسنجانی را باز کرد و نشان داد که او به دنبال «حاکمیتمندی» است. پس از این رویکرد راه هموارِ هاشمی برایش ناهموار شد. دولت اصلاحات مفهوم «جنگ موقعیت» را سرلوحه کارش قرار داد و با باور به این ایده که «یک طبقه نمیتواند در صورت محدود ساختن خود به منافع طبقاتی به هدایتگری ملی رسیده و به هژمون تبدیل شود». خاتمی تلاش کرد بدون آن که طبقات اجتماعی را به ستیز وادارد طیفهای گوناگون جامعه را که دغدغه جامعه مدنی، مسائل زنان و ملیگرایی داشتند، زیر چتر جناح اصلاحطلب گرد هم آورد. «طبقهای که در پی هژمونی است، باید مجموعهای از نیروهای اجتماعی مختلف را در قالب اتحادی فراگیر متحد کند که نماینده اراده جمعی ملی- مردمی است.» این تفکر همان راهبرد جنگ موقعیت است که خاتمی در تحقق آن شکست خورد، زیرا بخش بزرگی از این موقعیت را به ناچار نادیده گرفت: طبقات اجتماعی و روابط تولید که منجر به شکلگیری این طبقات است. شاید نقطه ثقلِ مشکل اصلاحطلبان هم در همین جا نهفته باشد. آنان بدون تحریک طبقات اجتماعی و تغییر در شیوهها و مناسبات تولید درصددند وضعیت غالب را اصلاح کنند. این امر اگر نشدنی باشد که هست، اصلاحطلبان نیز مانند عاملانِ انقلاب انفعالی که در نوسازی به ترمیم تن دادند، تنها به ترمیم ساختار سیاسی بسنده خواهند کرد، نَه چیزی بیشتر نَه چیزی کمتر.
تنشهای جناحهای محافظهکار و رادیکال اصلاحطلب شاید از این نوع نگرش نشأت گرفته باشد که جناح اخیر، بیش از هر چیز رؤیای متحدساختنِ طبقات اجتماعی و طیفهای جامعه را در سر داشته است. گر چه جناح رادیکال دست بالا را پیدا نکرد اما بنیانهای فکری رئیس دولت اصلاحات و اصلاحطلبان را تبیین و عیان کرد و از سر همین آشکارشدگی بود که بخش مهمی از ساختار سیاسی و نهادهای رسمی کشور به آنان بیاعتماد شدند.
احمدینژاد از طرف نهادهای سنتی آمده بود تا با صیانت از سنت و در لوای اقتدار نهادهای رسمی دست به نوسازی بزند؛ آن هم نوسازی سنت. ترکیبی متناقض که شاید نوعی احیای سنت باشد. احمدینژاد به سمت استفاده از مفهوم «عقل سلیم» رفت. مفهومی که در آن همه مردم فیلسوفاند؛ چرا که هر فرد تصویری از جهان و مجموعهای از عقاید دارد که او را قادر به درک زندگیاش میکند اما شیوه درک جهان از سوی مردم، اغلب در هم ریخته و متناقض است. احمدینژاد در پی آن بود با استفاده از این تناقضات مردم را به شکل تودهای گرد هم آورد که مرکز ثقل آن خودش باشد، از این رو مکرر واژههایی کلیدی همچون برابری و عدالت را در سخنرانیهایش به کار میگرفت تا مخرج مشترک همه این تناقضات باشد. این استراتژیِ نوسازی زمانی به بنبست رسید که احمدینژاد میخواست از کنار هم قراردادن این تناقضات به فصل مشترک عقل سلیم برسد و آن فصل مشترک جایی نبود جز نقطهای که محل ساخت ایدئولوژیهاست. عقل سلیم، محل ساخت ایدئولوژی غالب و البته مقاومت در برابر آن نیز هست. احمدینژاد به دنبال نوسازیِ ایدئولوژی بود که خود و همفکرانش نماینده آن بودند. ایدئولوژی که میتوانست در برابر ایدئولوژیهای دیگر مقاومت کند. او نه تنها بیش از دیگران خلف وعده کرد، بلکه آیندهای قابل تصور را که دولتهای دیگر ساخته بودند، ویران کرد.
با بررسی تاریخ رؤسای جمهور دولتهای انقلاب، وضعیت روحانی بیش از پیش روشن میشود؛ مردی که نمیخواست از برهمزدن توازن قوا به نفع خودش استفاده کند و برعکس، بر آن بود با اهرمهای این توازن قوا به اهداف محوری خود برسد. شاید این ادعا نادرست نباشد که روحانی با بهرهگیری از حفظ توازن قوا موفقیتهایی در سیاست خارجی به دست آورده است. با این اوصاف، روحانی گر چه مورد اعتمادِ نهادهای رسمی است، در سیاست داخلی در بر همان پاشنه میچرخد و او در این عرصه دست بالا را ندارد.
در این نوشتار از کتاب «درآمدی بر اندیشههای سیاسی آنتونیو گرامشی: هژمونی، انقلاب و روشنفکران»، نوشته سایمون راجر و ترجمه محمدکاظم شجاعی استفاده شده است.
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.
ارسال نظر