روایت قائممقام سابق دادستان آمریکا از یک «خودکشی»
این ماجرا به دوران پیش از پیدایش تلفن همراه برمیگردد. برای همین، هیچ راهی برای یافتن من نبود. دوستم میدانست که من پیش از بازگشت به کتابخانه٬ به فروشگاه کپی «کینکو» (یکی دیگر از نشانههای دههی ۸۰) میرفتم. هنگامی که به فروشگاه رسیدم٬ بیرون آن منتظر ایستاده بود. او به من گفت که مادرم زنگ زده و گفته که پدرم مرده است.
من اطمینان داشتم که پدرم بر اثر تصادف ماشین٬ سکته قلبی یا دیگر انواع اتفاقی مرگ، نمرده است. میدانستم که او خودش به زندگی خود پایان داده است.
پدر من که آن زمان ۵۶ ساله بود٬ برای سالها پنجه در پنجه افسردگی داشت و در ماههای منتهی به مرگش٬ درد و رنجی که میکشید شدت گرفته بود.
مادرم٬ من و خواهرم هر سه با او بحث میکردیم که از یک متخصص کمک بگیرد اما او نگران «داغ ننگی» بود که اعتقاد داشت درمان روانشناختی بر پیشانیاش مینهد.
او یک وکیل و قاضی دادگاه تجدید نظر بود و نگران آن بود که «این موضوع درز کند» چون در حالی که علم پزشکی، افسردگی را به چشم بیماری مینگریست٬ عامه مردم چنین دیدی نداشتند و همانند بسیاری از افراد همنسل پدر من٬ به ویژه مردها٬ افسردگی را بیش از آنکه یک بیماری بدانند٬ نشانهای از «ضعف خویش» میپنداشتند.
درگیری پدر من با افسردگی٬ دورهای اما همیشگی بود و شدتش گاه فرا میرفت و گاه فرو مینشست. ما در روزهای درخشانش خیلی امیدوار میشدیم اما ناگزیر٬ تاریکی از پس آن سر میرسید. خانوادهای به غایت صمیمی و نزدیک بودیم. صرفا درباره هر چیز حرف نمیزدیم٬ بلکه شادیها و افسوسهای یکدیگر را احساس میکردیم و با این وجود٬ ما در بیرونکشاندن او از آن تاریکی٬ احساس ناتوانی میکردیم.
هنگامی که به گذشته مینگرم میبینم که ما واقعا ناتوان و درمانده نبودیم و میدانم که هر روزم را همراه حسرتی خواهم زیست؛ حسرت آنکه با شدت بیشتری پا نفشردم که او از کسی کمک بگیرد.
من از مرگ پدرم٬ به صورت عمومی چندان سخن نگفتهام و با آنکه اکنون ۳۰ سال از آن میگذرد، هنوز طوری برایم دردناک است که راه را بر نفسم میبندد. من از این متنفرم که پدرم، همچنین دیگر کسانی که جان خویش را میگیرند٬ بیش از چگونه زیستنشان با چگونه مردنشان تعریف میشوند و از نگاه من، این کاستن از ارزش زندگی آنهاست.
اما من مسئولیتی بر شانههای خود حس میکنم؛ مسئولیتی که هفته پیش با مرگ «آنتونی بوردین» [۱] و «کیت اسپید» [۲] و بالا گرفتن خبرهای آزاردهنده درباره میزان خودکشیها برجسته شد. مسئولیت آن که هر صدایی را که دارم به کار ببرم تا به زدودن حس شرم و ننگ آمیخته با بیماریهای روانی کمک کنم و تشویقگر پذیرش درمان برای آنانی باشم که از آن رنج میبرند.
پدرم کسی بود که کمتر کسی او را آنچنان که باید شناخت. او خود را در راه خانواده و دوستانش وقف کرده بود و همیشه به دنبال آنانی بود که با مشکلات ریز و درشت٬ به کمکش نیاز داشتند. دوست و همکلاس دورهی قضاوت او٬ در مراسم ختم دربارهاش چنین سخن گفت: «وفادارترین مردی که شناختهام و اگر من به هر نحوی در ژرفنای خطر یا نیازمند حضور مردی نیرومند در کنارم میبودم و به من گفته میشد که تنها میتوانم یک نفر را با خود ببرم٬ آن کس، «کلی کوالین» بود.» با این وجود، این «خودِ او» یعنی پدرم بود که در حال غرقشدن در ژرفنای خطر بود؛ کسی که به یاری نیاز داشت.
سالها پیش٬ من با یکی از دوستانم که او نیز از افسردگی رنج میبرد درباره اینکه این حالت چگونه حسی دارد٬ حرف زدم و او به من گفت وقتی کسی خود را در این پرتگاه مییابد٬ خودکشی برایش فقط یک گزینه نیست بلکه تنها گزینه است. البته که واقعا این طور نیست.
هیچکس از بیماری که پایش شکسته یا از نارسایی کلیوی یا ناهنجاری خونی رنج میبرد انتظار ندارد به تنهایی از پس بیماریاش برآید و مشکلش را حل کند. به همین ترتیب٬ نباید از کسی که از نابهنجاری روانی رنج میبرد نیز انتظار داشت خودش را از دست بیماری نجات دهد. اما با وجود پیشرفتهایی در این زمینه٬ هنوز کسانی بیماری روانی را نقصی شخصیتی میپندارند؛ در حالیکه اینطور نیست.
بعد از مرگ او٬ افراد زیادی به من گفتند چقدر حیرتزده شدهاند. یادم میآید دوستی به من گفت تصور میکرده پدرم «دنیا را در مشت خود دارد» اما همانطور که در افسردگی بسیار شایع است٬ بیماران میتوانند در حال شکنجهشدن٬ زیر پوستهای از شرایط بهظاهر عادی، زندگی کنند.
حقیقت این است که هیچ یک از ما نمیدانیم هر کس چه دیوهایی را در درون همراه خود حمل میکند. این موضوع ناگزیر به تمایل جامعه برای طرح این پرسش منجر میشود که «چرا کسی جان خود را میگیرد؟» تا پاسخی شستهرفته بیابند که نیاز ما را به نسبتدادن یک فرآیند منطقی فکری به کاری که ذاتا رفتاری غیرمنطقی است، برآورده سازد.
بعضی از خودکشیها از قبل برنامهریزی شدهاند اما بعضیها مانند خودکشی پدر من٬ حاصل غمبار «تقارن لحظهای از ناامیدی طاقتفرسا با فرصتی برای خودکشی» است. اما هردوی اینها٬ پیامد بیماری هستند و اغلب با درمان درست قابل پیشگیریاند.
میدانم برخی از بازماندگان خودکشی٬ از کسی که جان خود را گرفته است٬ رنجیدهخاطر یا خشمگین میشوند. من این واکنش را درک میکنم اما هرگز از پدرم خشمگین نبودهام. بیشتر از آن٬ این موضوع که او آنقدر عمیقا غمگین بوده که نمیخواسته است به زندگی ادامه دهد٬ قلبم را میشکند.
یک روز عصر٬ من تماس تلفنی پدرم را از دست دادم. ما هر روز حرف میزدیم و من هرگز نخواهم فهمید اگر تلفن را جواب داده بودم، آیا او امروز زنده بود یا نه؟ اما بسیار مهمتر از حسرت من٬ فرصت از دسترفتهی او برای یک زندگی سرشار و سالم است؛ برای دیدن همسر من٬ دانستن شادیهای نوههایش و پیرشدن در کنار مادرم٬ عشق زندگیاش.
لازم نیست حتما اینطور باشد. افسردگی٬ اختلال دوقطبی و نابهنجاریهای روانی دیگر٬ بیماریهایی درمانپذیرند. به ریسمان زندگی چنگ بزنید. در آنسوی تاریکی، نوری هست.
آنچه خواندید، روایت «سلی ییتز» وکیل آمریکایی و قائممقام دادستان کل ایالات متحده در دورهی ریاستجمهوری «باراک اوباما»، رئیسجمهور پیشین آمریکا بود. او برای مدتی هم بر کرسی دادستان کل تکیه زد؛ مدتی که با دستور «دونالد ترامپ»، رئیس جمهوری کنونی آمریکا، بیش از ۱۰ روز طول نکشید!
پانوشتها:
۱. آنتونی بوردین آشپز معروف برنامه «بخشهای ناشناخته»، برنامهساز برجسته رسانهای بود که سابقه انتشار کتاب «آشپزخانه سری: ماجراجویی در جهان شکم» را هم در کارنامه دارد؛ کتاب پرفروشی که برای نخستین بار باعث به شهرت رسیدن او شد. بوردین در حالی که برای ساخت اپیزود جدید از مجموعه تلویزیونی محبوب «بخشهای ناشناخته» در فرانسه به سر میبرده، هفته گذشته، در سن ۶۲ سالگی به زندگی خود پایان داد و حیرت افکار عمومی را برنگیخت.
۲. کیت اسپید، طراح مد، ویراستار مجلهی «مادمازل» و صاحب برند «اندی - اسپید» و کارآفرین آمریکایی بود. او برای طراحی و تولید کیفهای زنانه خلاقانه معروف بود. پلیس نیویورک پیکر بیجان او را صبح روز سهشنبه ۵ ژوئن ۲۰۱۸ در آپارتمانش واقع در خیابان پارک منهتن شهر نیویورک پیدا کرد. علت مرگ او خودکشی اعلام شده است.
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.
ارسال نظر