بلایی که زن برادرم به زندگی من و خودش آورد!
مردی ٣١ساله است که در گذشته با چند شکست در زندگیاش روبهرو شده است. او درحالیکه سرش را پایین انداخته بود و دستانش را بر روی همدیگر فشار میداد، به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: «با اینکه هوش و استعداد خوبی داشتم، اما نتوانستم دیپلم بگیرم. برادرم دستتنها بود و میگفت درس و مدرسه چه به درد میخورد. مرد باید هرچهزودتر وارد بازار کار شود و نان در بیاورد و من هم تحتتاثیر حرفهای او قرار گرفته بودم تا اینکه سال آخر دبیرستان به تأسی از حرفهای برادرم ترکتحصیل کردم و بعد از آن در مغازه میوهفروشیاش مشغولبهکار شدم. در آنروزها از جانم مایه میگذاشتم تا بتوانم در آینده برای خودم مغازهای جفتوجور کنم.»
مرد جوان با کمی مکث ادامه داد: «برادرم خاطرخواه دختری شد که گاهی همراه مادرش به مغازه ما میآمدند. جواد باوجود مخالفت پدرومادرم برای رسیدن به دختر موردعلاقهاش سماجت میکرد تا اینکه او سرانجام با آن دختر ازدواج کرد و از اینکه به خواسته دلش رسیده بود، احساس خوبی داشت. سه سال از زندگی مشترک برادرم و همسرش گذشته بود که متوجه شدم آنها با مشکلهای جدی روبهرو شدهاند. برادرم میگفت که خانواده همسرش اهل رفتوآمدهای بیحدواندازه با افراد غریبه هستند و مشروب استفاده میکنند.»
خلیل افزود: «برادرم خیلی سعی کرد تا شریک زندگیاش را سر عقل بیاورد، اما رابطه آنها روزبهروز بدوبدتر میشد تا اینکه کارشان به کلانتری و دادگاه کشیده شد. جواد درمورد همسرش مسائلی را میدانست که نمیتوانست آنها را ثابت کند، برای همین هم زجر میکشید. در آخرین درگیری، او برادر زنش را چاقو زد. خدا خیلی رحم کرد که این ماجرا ختمبهخیر شد و برادرزنش جان سالم به در برد.»
مرد جوان آهی کشید و گفت: «برادرم با اعلام شکایت خانوده همسرش هم مهریه داد و هم بهخاطر چاقوکشی و ایراد ضربوجرح به پرداخت دیه محکوم شد. بعد از این شکست عاطفی او دیگر دل به کار نمیداد و تقریبا تمام سرمایهای را که جمع کرده بود، از دست داد. من هم بهدلیل اینکه دستتنها بودم، از عهده کارها برنمیآمدم. پس از گذشت یک سال مغازه را تعطیل کردم و با برادرم دمخور شدم. او برداشت منفی از زندگی داشت و میگفت که دنیا ارزش ندارد و نباید به کسی اطمینان کنی. من هم طبقمعمول تحتتاثیر حرفهایش قرار میگرفتم و هرروز با او سوار موتور میشدیم و تا شب الاف میگشتیم. حرفهای جواد آنقدر روی من تاثیر گذاشته بود که فکر ازدواج را از سرم بیرون کردم.»
خلیل ادامه داد: «برادر بزرگترم از این وضعیت خسته شده بود و به هر دویمان گیر میداد تا اینکه یک روز جروبحثمان شد و من وسایلم را برداشتم و از خانه قهر کردم و ... با خودم میگفتم کاری پیدا میکنم و برادرم را هم با خودم میآورم. با مردی میانسال آشنا شدم و از سیر تا پیاز زندگیام را برایش تعریف کردم. او میگفت آشنایان زیادی دارد و دستم را در یک کارخانه بند خواهد کرد، من هم به امید این اتفاق خوب با او دمخور شده بودم.یک روز به خانهای رفتیم و من برای اولینبار موادمخدر مصرف کردم. روز بعد در خانهاش مدارک شناسایی، دومیلیون پول که همه داروندارم بود و گوشی تلفنهمراهم به سرقت رفت. دو نفر دیگر هم آمده بودند و درحال جروبحث برای پیداکردن پولهایم بودم که پلیس سر رسید. از این خانه مقداری موادمخدر و وسایل سرقتی کشف شد.»
مرد جوان درحالیکه چندمرتبه گفت اشتباه کردم، بیان کرد: «من چوب زودباوری و اعتماد به حرفهای برادرم را خوردم؛ اما میخواهم زندگیام را بسازم تا اشتباهات گذشتهام را جبران کنم.»
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.
ارسال نظر