اغفال دانشجوی دختر در نیمه شب!
او اظهار داشت: در یکی از شهرستانهای اطراف مشهد به دنیا آمدم و بعد از گرفتن دیپلم در یکی از دانشگاههای بجنورد قبول شدم. اگرچه خانوادهام مخالف تحصیل من در دانشگاه شهری دور بودند اما من اصرار به ادامه تحصیل داشتم و با ثبت نام در دانشگاه مشغول تحصیل شدم. پدرم از جایگاه اجتماعی خوبی برخوردار بود و من در یک خانواده اصیل و سنتی رشد کرده بودم به همین دلیل رفتارهای برخی دوستان و همکلاسیهایم برای ارتباط بی پروا با جنس مخالف و دلباختگیهای عاشقانه خیلی برایم عجیب بود.
اگرچه گاهی به دنیای آنها حسادت میکردم اما خطوط قرمز خانوادگی و مذهبی مرا از این کارها بازمیداشت. با این وجود آرام آرام رفتار و گفتار به اصطلاح متمدنانه آنها بر من نیز تاثیر گذاشت تا این که در یکی از شبکههای اجتماعی و گروههای دوستانه دانشگاه با فردی آشنا شدم که هیچ ربطی به دانشگاه من نداشت.
نمیدانم چگونه سر از گروه ما درآورده بود چرا که در غرب کشور زندگی میکرد. یک سال از این ارتباط مجازی میگذشت که «فردین» با توسل به حرفهای عاشقانه و ترفندهای زیرکانه مرا برای قرار حضوری مجاب کرد.
از این رو تصمیم گرفتیم یکدیگر را در مشهد ملاقات کنیم چرا که این شهر بزرگ پر از هتل و مسافرخانه بود و مورد توجه کسی قرار نمیگرفتیم. اما باز هم به دلیل برخی عقاید مذهبی و اصالتهای خانوادگی حاضر نبودم با جوان غریبه ونامحرم در یک اتاق به سر ببرم. به همین دلیل «فردین» دو اتاق مجزا در یکی از هتلهای مشهد رزرو کرد تا هرکدام به صورت جداگانه و ناآشنا اتاقی داشته باشیم و بتوانیم به راحتی همدیگر را ملاقات کنیم.
با این کار «فردین»، اعتماد بیشتری به او پیدا کردم و به مشهد آمدم. ساعت حدود ۱۰ شب بود که وارد اتاق ۱۰۲ شدم. آن شب با آن که فردین در اتاق ۱۰۳ ساکن بود اما باز هم تا ساعت ۳ بامداد با یکدیگر چت میکردیم و قرار و مدار تفریح روز بعد را میگذاشتیم درحالی که خواب بر چشمانم غلبه کرده بود فردین با ابراز بی حوصلگی از من خواست برای صرف چای به اتاقش بروم و وقتی با مخالفت من روبهرو شد باز هم وعده داد که حریمها را حفظ میکند. من هم با همین وعدهها پا به اتاق او گذاشتم ولی ساعتی بعد در حالی که به دلیل از دست دادن پاکدامنیام اشک می ریختم ناگهان فردی زنگ اتاق را به صدا درآورد. وقتی در اتاق را گشودم مدیر مسافرخانه را مقابلم دیدم و در این هنگام ناگهان فردین مرا هل داد و پا به فرار گذاشت. این گونه بود که من ماندم و دستبند ماموران! حالا هم از شدت شرمساری جرئت تماس با پدر و مادرم را ندارم.
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.
ارسال نظر