البته او در سال ۲۰۰۲ عمل قلبی را پشت سر گذاشته که این فرضیه را تا حدی متزلزل کرده است. «من در سن ۷۴ سالگی بازنشست شدم. اگر به خاطر آن جراحی نبود، شاید سال‌های بیشتری کار می‌کردم. من عاشق کار کردن بودم. حالا چه می‌توانم بگویم؟»

روحیه جنگجو و سرسختانه او در زندگی به سال‌های جوانی‌اش برمی‌گردد و در آن سال‌ها شکل گرفته است. در سال ۱۹۴۱ او دختری نوجوان بود. وقتی ارتش نازی هیتلر به بلاروس حمله کرد، او از کشورش فرار کرد. پدر و مادر و یکی از خواهرهایش هم فرار کردند اما بسیاری از فامیل‌ و دوستان و آشنایانش موفق به فرار نشدند. پدربزرگ و مادربزرگ و خواهر کوچکترش توسط نیروهای نازی قتل عام شدند. بعد از سفر طولانی و طاقت‌فرسای ۸۰۰ کیلومتری آنها به پناهگاهی در قزاقستان رسیدند. آنها سال‌های زیادی را با کمبود غذا و مایحتاج زندگی سپری کردند. او یادش می‌آید که آن سال‌ها پابرهنه روی برف‌ها راه می‌رفت. پدرش که قبل از جنگ خیاط بود، با گونی‌های آرد برای اعضای خانواده‌اش لباس می‌دوخت تا در هوای سرد یخ نزنند و برهنه نمانند.

خانم پیونیزِر ادامه می‌دهد: «ما مثل کولی‌ها از این طرف به آن طرف می‌رفتیم تا زنده بمانیم. زندگی واقعاً سختی بود و تحمل کردنش سخت‌تر.»

بعد از پایان جنگ، خانواده در کشور اوکراین ساکن شد. آنها در زیرزمین آپارتمانی کوچک زندگی می‌کردند. آنها روی تخت‌های آهنی می‌خوابیدند و از قالیچه‌های کهنه به جای تشک استفاده می‌کردند. خانم پیونیزِر برای سال‌ها فقط یک جفت دمپایی به پا می‌کرد و یک پیراهن گیلاسی رنگ با نقطه‌های سفید می‌پوشید. او می‌گوید: «من هر روز لباسم را می‌شستم و هر روز آن را می‌پوشیدم و سر کار می‌رفتم.»

او در یک کتابفروشی کار می‌کرد. در سال ۱۹۵۳ با مردی آشنا شد و ازدواج کرد. سال بعد پسر آنها به دنیا آمد. مدت کوتاهی پس از مرگ مادرش، خانم پیونیزِر که حالا ۵۰ ساله شده بود، با همسر و پسرش به آمریکا مهاجرت کرد. او یک کلمه هم زبان انگلیسی بلد نبود، برای همین وقتش را تلف نکرد و دست به کار شد. «یاد گرفتن زبان انگلیسی آن هم با استفاده از فرهنگ لغت برایم خیلی سخت بود. برای همین تصمیم گرفتم بین مردم بروم و با حرف زدن کارم را پیش ببرم. در بروکلین، وقتی در خیابان‌ها راه می‌رفتم و با یهودی‌ها روبه‌رو می‌شدم، آنها شروع به حرف زدن با زبان خودمان می‌کردند، اما من با آنها مخالفت می‌کردم.»

به آنها می‌گفتم: «ببینید من زبان مادری‌ام را بلدم و هیچ وقت آن را فراموش نمی‌کنم اما الان زبان من انگلیسی است. من برای زندگی کردن به این زبان احتیاج دارم. پس لطفاً انگلیسی حرف بزنید.» در این زمینه، یک قدم هم از مواضعم عقب نشینی نمی‌کردم.»

او تا اواسط ۷۰ سالگی در سازمان‌ها و شرکت‌های مختلف کار کرد. او هم کتابفروش بود و هم دوره‌ای به عنوان حسابدار کار کرد. خودش اعتقاد دارد که حسابداری و کار با اعداد و ارقام ذهنش را فعال و پویا نگه داشته است.

او می‌گوید: «من همه چیز را ذهنی حساب می‌کردم. راستش حال قلبم هم خوب بود. البته الان هم حالش خیلی بد نیست.»

او حالا خوشحال است که پسر ۶۳ ساله‌اش در آپارتمانی در نزدیکی‌های خودش در بروکلین زندگی می‌کند. شوهرش در سال ۲۰۱۱ بر اثر ابتلا به سرطان کبد از دنیا رفت. حال خودش هم گرفتار بیماری‌های زیادی شده. از دیابت و بیماری‌های تنفسی گرفته تا فشار خون و مشکلات تیروئید.

«من با انواع و اقسام بیماری‌ها زندگی می‌کنم. اسم هر بیماری را که بگویید، بدن من درگیرش است. خیلی سخت است اما من باهاش کنار آمده‌ام و تمام تلاشم را می‌کنم از زندگی لذت ببرم.»

بازنشستگی باعث شده تا خانم پیونیزِر علاقه‌های جدیدی را در وجودش کشف کند. او در سن ۸۰ سالگی و طی بازدیدی که از یک آسایشگاه سالمندان داشت به نقاشی علاقه‌مند شد. او بیشتر به کشیدن منظره و حیوانات مختلف علاقه دارد و بیشتر تابلوهایش هم روی دیوارهای خانه خودش خودنمایی می‌کنند. البته چند تابلوی ناتمام هم دارد که امیدوار است چشم هایش اجازه بدهند تا آنها را تمام کند.با وجود بیماری‌های مختلف، او امیدوار است بیش از یک قرن عمر کند.

«پدرم ۹۷ سال عمر کرد و من می‌خواهم رکورد او را بشکنم.» او در پایان حرف هایش به خبرنگار نیویورک تایمز می‌گوید: «من زندگی سختی داشته‌ام و روزهای پرالتهابی را پشت سر گذاشته‌ام اما هیچ وقت امیدم را از دست ندادم. بدون امید آدم کار نمی‌کند و بدون کار از زندگی لذت نمی‌برد. پس همیشه امیدوار باشید.»

 

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.