پایکوبی «آقا رضا» بر مزار «پروانه»!
به نوشته روزنامه ایران، «پروانگی چرا اما «پروانه بودن» چیزی نبوده که«رضا» بخواهد! آرزویی که در روزگار برزخی امروزش، گاه جان میگیرد و گاه فراموش میشود. روزگارش برزخی است، چون قلب و زبانش با هم یکی نیست. نه این که دو رویی کند؛ نه! تفاوت نامی که بر شناسنامه دارد، با نامی که قلبش به آن گواهی میدهد، یکی نیست. متفاوت است. از زمین است تا آسمان. از جنس همانهایی که در همین تهرانش صبح تا شب لیچار میشنوند و نامهربانی میبینند. اما رضا [پروانه] در دل همین برزخ، از موهبتی برخوردار است که همپالکیهایش خوابش را هم نمیتوانند ببینند. شانس بزرگ زندگیاش، زیستن در کنار مردمانی است که او را به تمامی پذیرفتهاند و به خوبی درکش میکنند و نه تنها تا به امروز جلوی پایش سنگاندازی نکردهاند بلکه او را همراهی هم کردهاند. مردم روستای «قامیشله» از توابع بخش خورخوره شهرستان سقز، روستایی بسیار دور از پایتخت، به خوبی ثابت کردهاند، «زندگی را زندگی کردن» هیچ دخلی به روستایی و شهری بودن آدمها ندارد. تکتک آنها با درک درست از بالا و پایینهای زندگی و در ارتباط با رضا چنان فرهنگی را به نمایش گذاشتهاند که زبان به غیر از دست مریزاد به هیچ چیز دیگری نمیچرخد. همه روستاییان پیرامون رضا با او طوری تا میکنند که خود او میخواهد و دوست دارد.
نامش در شناسنامه «پروانه» است اما خودش «رضا» را میخواند. نه این که فقط نام «رضا» را دوست داشته باشد، او از ظاهر زنانهاش بیزار است و از کودکی تا به امروز که چهل و چهارمین پاییز عمرش در حال سپری شدن است در حسرت تبدیل شدن به یک مرد واقعی زندگی زیسته و آرزو دارد حتی اگر مرد یا پدر یک خانواده نشد، دست کم بدون نگرانی و دلواپسی «رضا» باشد.
«پدرم را خوب خاطرم نیست، ۵ ساله بودم که از دنیا رفت. مدت زیادی از مرگش نگذشته بود که مادرم با مرد دیگری ازدواج کرد و نگهداری از ما سه خواهر بر عهده عمویم که همسرش از او جدا شده بود قرار گرفت. مرد مهربانی بود و به جرأت میگویم هم مادرمان بود هم پدرمان. شاید به همین خاطر مادرم که از همسرش رضایت چندانی نداشت، عذاب وجدان گرفت و با وجود این که از شوهرش یک فرزند دختر داشت، از او جدا شد و با عمویم ازدواج کرد. حاصل این ازدواج هم یک دختر شد و به این ترتیب ما شده بودیم پنج خواهر و هیچ برادر.»
«رضا» (ما نیز نامش را همانی مینویسم که خودش دوست دارد) با دورترین خاطرات ذهنش، آغاز کرد و ادامه داد: عاشق درس خواندن بودم و این را همه خانواده و اطرافیان میدانستند اما چیزی که موقع مدرسه رفتن آزارم میداد روسری بود که باید به سر میگذاشتم برای همین به محض این که از کلاس درس بیرون میآمدم روسری را از سرم برمیداشتم. همیشه دوست داشتم شبیه پسرها لباس بپوشم و عمویم که جای پدرم بود به خاطر این که لباس مردانه میپوشیدم دعوایم نمیکرد. حتی تابستانها که خبری از درس و مشق نبود و همراه او به زمینهای زراعی میرفتم لباس پسران کردی را میپوشیدم و همپای مردها کار میکردم. آن زمان همه از کنار رفتارهای پسرانهام به سادگی میگذشتند، شاید گمان میکردند بزرگتر که بشوم همه چیز تغییر میکند اما من نمیخواستم چیزی تغییر کند. مدام صدایی در درونم میگفت تو یک پسر هستی.
چند سالی گذشت و «رضا» که برای دبیرستان رشته ریاضی فیزیک را انتخاب کرده بود راهی شهر سقز شد. از یک طرف ماندن در خانه اقوام دور و نزدیک معذبش میکرد و از طرفی دیگر برای این که مجبور نباشد با لباس زنانه در شهر رفت و آمد کند، جز برای رفتن به مدرسه از خانه بیرون نمیآمد. اگر هنوز در روستا بود مانعی نداشت و بدون این که کسی پشت سرش حرفی بزند راحت میتوانست با لباس مردانه رفت و آمد کند اما شهر فرق داشت و کافی بود لباس مردان کرد را بپوشد تا آشنایان او را به هم نشان دهند و بگویند ببین دختر فلانی با چه سرو وضعی بیرون آمده است. روزهای پرتلاطم زندگیاش شروع شده بود اما دیری نپایید که از مسیر اصلی خارج و برگ دیگری از سرنوشتش رو شد.
رضا (پروانه) که خیلی بیشتر و بهتر از یک زن روستایی با دنیای واژهها آشناست و رشته ریاضی فیزیک فرمولهای متعددی را برای زندگی پیش رو در اختیارش قرار داده، از آن روزها اینطور گفت: درسم خیلی خوب بود و رشته ریاضی فیزیک روحیهام را بهتر کرده بود. مسألههای ریاضی را که یکی پس از دیگری حل میکردم، با خودم میگفتم با همین سرعت پیش بروی چند سال دیگر وارد دانشگاه میشوی و پدر و مادرت به مهندس شدنت افتخار میکنند، اما حیف که عمر آرزویم کوتاه بود. سال دوم دبیرستان بودم که خبر رسید ناپدری ام از دنیا رفته است. نمیدانم با چه حالی خودم را به «قامیشله» رساندم. مراسم که به پایان رسید به هر کدام از اعضای خانوادهام نگاه میکردم توان مدیریت آن زندگی را در آنها نمیدیدم. احساس مسئولیت برای لحظهای رهایم نمیکرد و همین موضوع باعث شد با نهایت بیمیلی قید درس خواندن را بزنم. با این که مادرم در ازای شستن لباس رزمندههای جنگ تحمیلی و پختن نان برای آنها دستمزد میگرفت وضع مالی خوبی نداشتیم و گذران آن زندگی کار سختی بود. به ذهنم رسید همراه مادرم به کمیته امداد بروم و درخواست کمک کنم. آن زمان یک میلیون تومان وام گرفتیم و به پیشنهاد من ۲۰گوسفند خریدیم. با فروش لبنیات اوضاعمان کمکم رو به راه شد و از همه مهمتر این که شده بودم مرد خانواده. به قدری از خودم جربزه نشان داده بودم که همه اهالی روستا تشویقم میکردند و هیچ کسی نمیگفت چرا شبیه به مردها لباس میپوشی بلکه میگفتند باعث افتخارمان است که بهتر از یک مرد از پس زندگی خودت و خانوادهات برآمدی.
«چند سالی گذشت. تعداد گوسفندهایم به ۵۳ رأس رسید و تصمیم گرفتم کار را وسعت بدهم، گوسفندها را فروختم، یک وام ۱۰ میلیونی هم گرفتم و گاوداری روستایی را با امکانات محدود راه انداختم و در کنارش به زمینهای کشاورزیمان هم رونق دادم. رسماً شده بودم نانآور خانواده. برای خواهرهایم هم پدر بودم، هم برادر و هم خواهر اما از این که بخواهم کارهای خانه را انجام بدهم، آشپزی کنم یا لباس بشورم بیزار بودم، هنوز هم مسئولیت این کارها بر عهده خواهرهایم است.»
صدای زنانهاش وقتی که آواز کردی میخواند، دشت و صحرا را پر میکند، زن و مرد روستا عاشق صدایش هستند اما او «رضا» را از همه این حرفها بیشتر دوست دارد. میگفت: «یک روز در جاده کناری روستا راه میرفتم که دو غریبه موتور سوار جلوی پایم توقف کردند تا آدرس یکی از روستاهای اطراف را از من بپرسند، پاسخ سؤالشان را که گرفتند، اسمم را از من پرسیدند و من بیاختیار جواب دادم «رضا». ناخودآگاهِ ذهنم به جای من پاسخ داده بود و همین شد که دیگر بیشتر زنها و مردهای روستا «رضا» صدایم کردند، البته هنوز بعضیها «پروانه» صدایم میکنند اما من «رضا» را بیشتر دوست دارم.
کمد لباسهایش پر است از لباسهای کردی مردانه (کو وا، پاتول، چوخه و حتی جامانه) و فقط آنجایی که به شناسنامه یا کارت ملی نیاز داشته باشد به آن یک دست لباس زنانهای هم که گوشه کمد پنهان شده نیاز پیدا میکند. شناسنامه و کارت ملیاش نام «پروانه» و چهره زنی را که روسری به سر دارد نشان میدهد اما بیشتر روزهای سال را، وقتی پشت تراکتور و تیلر کشاورزی مینشیند، وقتی برای خرید خانه و تهیه علوفه میرود و وقتی برای پسرهای جوان روستا که خاطرخواه دختری میشوند پادرمیانی میکند، در قامت یک مرد است و همین مردانگیهایش باعث شده تا بارها اهالی روستا از او بخواهند دهیارشان شود اما ترسی که نمیداند ریشهاش از کجاست تا به امروز او را به عقب رانده، ولی شاید آرزوهایش زور بیشتری داشته باشند و بالاخره برسد روزی که «رضا» پیلهاش را پاره و «پروانگی» را تجربه کند.»
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.
ارسال نظر