تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

تا جایی‌که به دولتمردان، دیپلمات‌ها و رهبران سیاسی مربوط بود، کیسینجر از آموزش سنتی در علوم‌انسانی طرفداری می‌کرد؛ یعنی همان چیزی که آلمان‌ها آن را «بیلدونگ» [Bildung] یا «تحصیلات» می‌نامیدند. او با «تحصیلات» در «فورت» بزرگ شد اما این آموزش در عصر اطلاعات از مد افتاده بود. کیسینجر گله می‌کرد که رهبران امروز فاقد «آمادگی فرهنگی» هستند؛ آمادگی‌ای که فقط می‌تواند با «مطالعه تا‌ریخ و فلسفه، رشته‌هایی که بیشترین ارتباط را با تکمیل هنر دولتمردی دارند» سامان‌یافته و اصلاح شود.

رهبران آینده باید با ایده‌هایی دست و پنجه نرم می‌کردند -پرسش‌های غایی و متعالی در مورد سرنوشت بشریت و معنای زندگی- که «در جای دیگر نادیده گرفته می‌شد»‌. به‌نظر می‌رسید کیسینجر، همچون لئو اشتراوس، مبلغ برنامه درسی «کتاب‌های برجسته» [Great Books] است (هرچند خوانش او بی‌تردید با خوانش اشتراوس متفاوت بود). مورگنتا هم به علوم‌انسانی، به هنر، دین و فلسفه برای تعامل با «آن مشکلات همیشگی» می‌نگریست؛ مشکلاتی که علم نمی‌تواند از پس آنها برآید اما به دولتمردان بینش و نگرش می‌دهد. مورگنتا می‌گفت: «پرسش‌هایی که یونانیان باستان و عبرانیان می‌پرسیدند هنوز از سوی ما پرسیده می‌شود.»‌ کیسینجر هم به نوبه خود «انسانیتی» را توصیف می‌کرد «که ماهیت ذاتی و تجربه واقعیتش بی‌انتها و تغییرناپذیر بود»‌. مفاهیم پیشرفت، قطعیتی که می‌گوید آینده بهتری در دسترس است، برای دیپلمات‌ها کاربرد پرسش‌برانگیز داشت و احتمالا آنها را گمراه می‌کرد. این مفاهیم باید در درکی از تا‌ریخ و سنت ریشه داشته باشند. احتمالا همیشه خیره به آنها می‌نگریست.

کیسینجر در مورد حوزه سوم یعنی خرد چیز کمی برای گفتن داشت؛ غیر از تصدیق‌ هم وجود و هم اهمیت آن و تشخیص آن از اطلاعات و دانش. به گفته اشتراوس، «دولتمردان بزرگ» از «خرد سیاسی» بهره‌ داشتند. مورگنتا خرد را «قریب به عدالت» می‌نامید «که سیاستمداری‌ راستین کشف می‌کند»‌. کیسینجر بدون تردید با مورگنتا موافق بود که خرد نمی‌تواند همچون دانش آموخته شود یا همچون اطلاعات جمع‌آوری شود؛ احتمالا نمی‌توان خرد را حتی با دقت تعریف کرد زیرا به تعبیر مورگنتا، خرد «موهبت شهود» است. بااین‌حال‌ می‌توان آن را شناخت؛ زمانی که آن را شناختید به آن پی می‌برید. اما این به ‌آن معنا بود که شما مجبورید آن را بشناسید و تصدیق کنید که وجود دارد. از آنجا که مفهومی نخبه‌گرایانه است - مفهوم سلسله‌مراتبی که به‌راحتی با عصر مساوات‌گرایانه جور درنمی‌آمد (هر‌کسی نمی‌تواند خردمند باشد یا امیدوار به خردمند بودن باشد)- مورگنتا ابراز تا‌سف کرد که شناخت خرد «تقریبا از فرهنگ ما ناپدید شده است.»‌ این چیزی نبود که بتواند از طریق پیمایش افکار عمومی شناسایی شود. کیسینجر افزود که این ویژگی‌ای بود که در تا‌ریخ امور انسانی نادر بود. او می‌گفت: «یک جامعه در صورتی خوشبخت است که رهبرانش بتوانند گاه به سطح خردمندی برسند» و او آن را در اینجا رها کرد.

به گفته کیسینجر، دولتمرد فرزانه در جهان عمل می‌کرد اما این دولتمرد با ایده‌هایی فراتر از آن شکل داده شده و هدایت می‌شد؛ او بر واقعیت‌ها اتکا داشت اما اسیر آنها نبود. منبع تصمیماتش - اصول سازمان‌دهنده‌اش - از درونش می‌آمد و با اراده‌اش، شعورش و قضاوتش تعیین می‌شد. آرنت گله می‌کرد که «ترس گسترده‌ای از قضاوت در جامعه‌مان وجود دارد.»‌ دولتمرد اصیل هیچ چاره‌ای جز قضاوت نداشت و کیسینجر می‌گفت که قضاوت «شخصیت و شجاعت ... نگرش و عزم... خرد و آینده‌نگری» می‌طلبید. قضاوت صحیح از کجا می‌آید؟ تا‌ جایی‌که سیاست به گزینه‌های غیرقابل‌سنجش بستگی دارد، هیچ پرسش اجتناب‌ناپذیری از اخلاقیات وجود ندارد. اشتراوس می‌گفت: «تمام عمل سیاسی بیانگر فکر خوب است.»‌ کیسینجر نوشت‌ که «دستاوردهای بزرگ بشری باید در قدرت‌های پیشرفته انسانی، قضاوت اخلاقی و متعالی جذب شود.»‌

اگر هوش مصنوعی بر تفکر انسان غلبه کرد یا جایگزین آن شد، «نقش اخلاق چیست؟‌»‌

منتقدان کیسینجر که فقط یک فرصت‌طلب غیراخلاقی را می‌بینند، در جدی گرفتن این سخن مشکل دارند و در واقع آنها به‌طورکلی در استدلال‌های رئالیستی یک اتکای گزاف بر قدرت را می‌بینند که از سوی همه افراد درست فکر، مردمان «اخلاقی»، رد می‌شود. اما همان‌طور که مورگنتا بارها تا‌کید می‌کرد، «قدرت» واقعیت اساسی‌ وجود و چیزی فراتر از قدرت نظامی‌ صرف بود. این بیان مشروعیت دولت بود نه زور. این همان چیزی بود که کیسینجر «پذیرش اقتدار بدون اجبار» می‌نامید. قدرت یک مفهوم ثابت نبود بلکه به زمینه سیاسی و فرهنگی بستگی داشت. مورگنتا توضیح داد که «هیچ سلطه‌ای که مبتنی بر زور نظامی باشد نمی‌تواند دوام آورد.»‌ ارزش‌ها مهم بودند هرچند مخالفان مکتب رئالیسم تمایل داشتند که احتیاط‌های مورگنتا را نادیده بگیرند. مورگنتا مانند کیسینجر به بداخلاقی یا بدتر از آن محکوم می‌شد. هیچ‌یک از منتقدان این دو آنها را درک نکردند. والتر لیپمان یکبار به مورگنتا گفت: «تو واقع‌گرای تندخویی که تصویر شده‌ای نیستی بلکه اخلاقی‌ترین مردی هستی که می‌شناسم.»‌ او مجبور بود چنین باشد زیرا سیاست برای او بر تصمیمات دولتمرد‌ منفرد اتکا داشت که به‌این معنا بود که هیچ گریزی از مسوولیت فردی وجود نداشت. مورگنتا یکبار گفت: «ماکیاولی بودن کار خطرناکی است. ماکیاولی بودن بدون فضیلت خطرناک است.»‌ مورگنتا نوشت، تمام فلسفه سیاسی با یونانیان آغاز می‌شود. این فلسفه «با این پیش‌فرض شروع شده که انسان در حوزه سیاسی مجاز نیست مطابق میل خود رفتار کند و اینکه عمل او باید مطابق با معیاری بالاتر از معیار موفقیت باشد.»‌ دولتمرد برای زیستن خارج از قانون باید صادق باشد.