بخش دویستوسیوچهارم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
همین ارادت به سبک شرقی رئالیسم زمینهساز دیپلماسی جانشینان مائو است. «ایدئولوژی از نبرد رخت بربست». چینیهای عملگرا بهسادگی نمیتوانستند شیدایی ویلسونی را که در مواقعی مردم آمریکا را در تعاملاتشان با دیگر ملتها و وسواس عجیبشان با حقوق بشر گرفتار میکرد، درک کنند. کیسینجر در دیدارهای بعدی سرگرم این شد که چینیها وقت را غنیمت شمرده تا او را در میان چهرههای مختلف برگزینند و در مورد اهمیت منافع ملی برایش سخن بگویند. همچون کیسینجر، رویکرد چینیها به سیاست خارجی «مفهومی» بود و آن را بهعنوان فرآیندی بدون راهحل نهایی درک میکردند؛ زیرا حلوفصل یک مشکل بهناگزیر مشکلات جدیدی به وجود میآورد که باید مدیریت میشد. ازآنجا که هرگز پایانی برای آن متصور نبود، اندیشیدن باید درازمدت و نظاممند باشد. سیاست خارجی هیچ مقصدی نداشت. تنها مقصد ثابت، منافع ملی بود. شاید چینیها رئالیست نباشند. شاید هنری کیسینجر «چینی» بود. کیسینجر در مجموع به این نتیجه رسیده بود که خودش و چوئن لای بسیار شبیه به هم بودند. او چوئن لای را «یکی از دو، سه انسان اثرگذاری» مینامید که «تاکنون با آنها دیدار کردهام» و با هیچ چهره جهانی دیگری چنین نزدیکیِ احساسیای را قسمت نکرده بود. کیسینجر گفت: «وقتی او درگذشت، احساس اندوه بزرگی کردم. جهان پس از او دیگر آن سرزندگی را نخواهد داشت».
چین و ایالاتمتحده یک دشمن مشترک داشتند و آن شوروی بود و نیکسونِ رئالیست هرگز تردید نداشت که در نبرد میان مسکو و پکن، واشنگتن جانب چینیها را خواهد گرفت. کیسینجر میگفت، این یک «تز شوکهآور و تکاندهنده» بود و آن را «لحظه انقلابی در سیاست خارجی آمریکا» مینامید که «یک رئیسجمهور آمریکایی اعلام کرد که نفع استراتژیک در بقای یک کشور مهم کمونیستی دارد». شوکهآور و انقلابی از یک چشمانداز ویلسونی، اما آنچه نیکسون در حال انجامش بود، همانا پیکربندی یک دکترین سنتی مبتنی بر سیاست واقعگرایانه و توازن قدرت با حمایت از یک طرفِ ضعیفتر در برابر یک طرف قویتر و مهاجمتر بود. (در این مساله، او کار زیادی نمیکرد، جز تکرارِ سیاستِ جنگ جهانیِ دومِ فرانکلین روزولت در حمایت از اتحاد شورویِ توتالیتر در برابر آلمان نازیِ توتالیتر). چین روشهای دیکتاتوری خود را تغییر نداده یا بهسرعت به «دوست» آمریکا تبدیل نشده است، همانطور که روسیه استالین در نبرد علیه فاشیسم چنین نشد.
در همان زمان نیکسون و کیسینجر، اتحاد شوروی را بهعنوان دشمنی غیرقابل استخلاص نمینگریستند. این کشور آلمان نازی نبود. هدف آنها - همانطور که هر دانشجوی دوره بیسمارکشناسی میتوانست توضیح دهد - نزدیکتر کردن روابط این دو قدرت دیکتاتوری با ایالاتمتحده بود، نه با یکدیگر. ساختن این مثلث یکی از دستاوردهای بزرگ سیاست خارجی دولت نیکسون بود؛ حتی اگر بهضرورت دستاورد موقتی برای شرایط در حال تغییر باشد. فروپاشی شوروی این اقدام دقیق شعبدهبازانه را متوقف کرد و تجدیدنظر در روابط آمریکا - چین را به دنبال آورد تا جایی که به کیسینجر مربوط بود، این پیکربندی جدید خطرات تازهای برای ثبات جهانی که همواره هدف او بود به وجود آورد. پس از پایان جنگ سرد، نوعی «دوبارهتنظیمی» نیاز بود و دولتمردی خلاقانه هم یک ضرورت بود. تا زمانی که روسیه توانست خود را بهعنوان قدرتی بزرگ بازتعریف کند، چین و آمریکا با خطر قفل شدن در یک رابطه خصمانه دوقطبی (و نه سهقطبی) گرفتار آمدند و بهظاهر صحنه جنگ سرد تکرار شد؛ صحنهای که در آن دو ابرقدرت با تمام احتمالات مربوط به سوءتفاهم و درگیری رودرروی هم صفآرایی کرده بودند. کیسینجر نوشت: «آنچه این رابطه فاقد آن بود، همانا هدفِ مشترکِ مشخص بود؛ مانند هدفی که پکن و واشنگتن را در مقاومت در برابر «هژمونگرایی» شوروی متحد کرده بود». بدون شوروی بهعنوان وزنه تعادلی، مناقشات (بر سر تایوان، دریای چین جنوبی و کره) ممکن بود بدتر شده و از کنترل خارج شود. «دیر یا زود یکی از طرفین دچار محاسبه غلط میشد».
آنچه این مشکل را بدتر میکرد، این بود که هیچکدام تجربه زیادی برای اجرا در عرصه بینالملل نداشتند. ایالاتمتحده با وجود همسایگان ضعیف و خندقهای اقیانوسی میتوانست در بیشتر دوران عمر خود در انزوا زیست کند و از «استثناگرایی» خود لذت ببرد. چین نیز سابقهای از انزوای استثناگرایانه داشت، اما فرق آن با مورد آمریکایی این بود که انزوای استثناگرایانه چین به هزار سال پیش بازمیگشت، نه همچون آمریکا به همین چند قرن پیش. همچون ایالاتمتحده، جغرافیا هم چین را از قدرتهای رقیب منفک میکرد (هیمالیا از هند، صحراهای بزرگ از امپراتوریهای خاورمیانهای و دریاهای مهیب از ژاپن). چین در مورد قدرتهای کوچکتر اطرافش مانند ویتنام و لائوس میتوانست سلطه فرهنگی اعمال کند و آنها را به «دولتهای تابع» تبدیل سازد. درست همانطور که ایالاتمتحده شهری روی تپه بود، چین هم «جهانی برای خودش» بود. هر دو کشور خود را بهمثابه ستون، تکیهگاه و ستاره راهنما برای بشریت جا میزدند، نه دولت - ملتهایی که سیاه زمین را با دیگر دولت - ملتها (بهعنوان نیروهای غیرقابلاجتناب تمدن جهانی با آرمانهای جهانگرایانه) سهیم هستند. کیسینجر خاطرنشان کرد، تفاوت در این بود که ایالاتمتحده با غیرت و تعصبی رسالتمآبانه برای ارزشهای داخلیاش به دیگران نزدیک میشد؛ درحالیکه چین یا فاقد چنین غیرت و تعصبی بود یا آن را پنهان میکرد. چین هیچ مستعمرهای در خارج از کشور نداشت و کیش جدیدی را هم تبلیغ نمیکرد. این کشور در انجام کار خود بر جذابیت ژئوپلیتیک خویش اتکا داشت و انتظار میکشید که دیگران از طریق فرآیندی که کیسینجر آن را «اسمزیشدن» (osmosis: به معنای تاثیرگذاری بر دیگران یا حالت جذبشدگی و حلشدگی داشتن) مینامید، به سویش کشیده شوند.