تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
در مورد خاص هنری کیسینجر، قضاوت مورگنتا سخاوتمندانه بود. مورگنتا با توصیف اینکه «او چه جور آدم غیرمعمولی است» دید که کیسینجر از «توانایی حرکت در دو سطحِ گفتمانیِ متفاوت» برخوردار بود. بنابراین کیسینجر، به طور مثال، با بذل توجه به ویتنام، سیاستی را به اجرا در آورد که بیشتر دوستانش مخالف آن بودند اما در مورد آنها «نجیبانه» دست به اقدام میزد؛ بسیار نجیبانهتر از بسیاری دیگر از حامیان جنگ. کیسینجر «هرگز در برابر حملات شخصی سر فرود نمیآورد و با این حال میکوشید تا از جدال عمومی احتراز کند.» به طور گستردهتری، او قادر بود انسجام خود بهعنوان یک روشنفکر در حکومت را حفظ کند زیرا بهخاطر تمام انتقاداتی که ممکن بود به شکلی مشروع علیه سیاستهای خاص او وارد شود (که اغلب از سوی مورگنتا نشانهگیری میشد)، در یک برنامه بزرگتری از چیزها، او همواره خارج از «باورهای عمیقا ریشهدار» و نیز مجموعهای منسجم از دکترینها عمل میکرد. در پس تمام این نمایشها و شهرتها مفهومی وجود داشت. کیسینجرِ مدنظر مورگنتا صرفا فرصتطلب نبود. «آنچه کیسینجر انجام میدهد از مجموعهای از آن دکترینها الهام میگیرد و انرژیای که با آن دست به فعالیت میزند با عمق اعتقاداتش تغذیه میشود.» مورگنتا وقتی نوشت: «اگر مبنای اخلاقی خدمتم از میان برود، زندگی عمومی هیچ معنایی برای من نخواهد داشت»، هیچ دشواریای در باور به کیسینجر نداشت.
منظور مورگنتا از «مجموعه دکترینهای» کیسینجر چه بود؟ به همین ترتیب، منظور کیسینجر از «مبانی اخلاقی» خدمت دولتیاش چیست؟ این نوعی تناقضگویی در سبک و سیاق تحلیلی مورگنتاست که همواره یک موضوع را به چند جزء تقسیم یا خُرد میکند - به طور مثال، سه بُعد، چهار ویژگی، ۵ عنصر - و در مورد دکترین کیسینجر، مورگنتا ۴ بخش میدید. اول و مهمتر از همه، همانا هدفِ بهحداقلرساندن خطر جنگ هستهای بود؛ هیچ هدفی مهمتر از این هدف نبود. دوم، خلق و حفظ توازن قدرتی بود که به کار هدف اول میآمد و نیز احتمال جنگ متعارف را کاهش میداد. سومین جزء، که به دومی مربوط بود، اذعان به این نکته بود که ملتهای دیگر هم، همچون ایالات متحده، منافع حیاتی خود را داشتند که یک سیاست خارجی منطقی ملزم به رعایت آن بود. سرانجام، هدف چهارمِ کیسینجر همانا دنبالکردن درهمتنیدگی منافع حیاتی ملتهای مختلف با وضع موجودِ مسالمتآمیز بود به گونهای که «نهادینهسازی منافع مشترک باید بهتدریج از میزان تقابلهای خصمانه و نامطلوبیتهای باقیمانده بکاهد.»
مورگنتا، این بدبین همیشگی، تردیدهای خود را از جزء چهارم داشت اما بهعنوان پدر واقعگرایی در آمریکا، او فقط میتوانست سه تای اول را تحسین و تایید کند. این دو واقعگرای یهودی- آلمانی با یک زبان سخن میگفتند و قدردانی مورگنتا از خدمت عمومی کیسینجر در سطح کاملا متفاوتی از اکثر بدخواهان کیسینجر یا حتی بیشتر تحسینکنندگان و مداحانش بود. چنین به نظر میرسید که گویی مورگنتا و کیسینجر به تنهایی با یکدیگر سخن میگویند، با زبان رئالیسم سرد و بیروح مکالمه میکنند و کسانی را که در حاشیه هستند، بهعنوان مداخلهگران سادهلوح تنزل میدهند.
اگرچه آنها در برابر این کلمه مقاومت میکردند؛ اما چیزی «متافیزیکی» وجود داشت در مورد اینکه چگونه این دو متفکر از یک پیشینه قارهای مشابه به سیاست خارجی مینگریستند، بهطور اخص تاکیدی که آنها بر تقدم قدرت واقعبینانه بر آن چیزی داشتند که آن را اخلاق بیاساس یا بیدلیل میدیدند. صدای نیچه میتواند در هشدارشان درباره حماقت ایدهآلیسم در فقدان یک خدای زنده یا زندگی پس از مرگ شنیده شود و هایدگر که در پیشزمینه ایستاده بود، میآموخت که این واقعیت وضعیت انسانی است که بدون بهرهمندی از ارزشهای متعالی بهمثابه راهنما به سوی وجود «پرتاب» میشوند. تمام سیستمهای اخلاقی فاقد پایه و مبنا بودند. از آنجا که انتزاعها در امور دولتی همچون در زندگی توهم بود، تمام آنچه سیاستگذار باید با آن تعامل ورزد جهان بود آنگونه که وجود داشت؛ هسته اصلی تفکر رئالیستی. هیچ راه گریزی از آن نبود. تلاش برای اجبار واقعیت برای انطباق با ایدهآلهای فرد در بهترین حالت دستورالعملی برای اخلال بود و در بهترین حالت فاجعه و مصیبت.