تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
برخلاف روشنفکر، دولتمرد یا سیاستمدار نمیتواند از موضع مطلق دست به عمل بزند. جهان واقعی متناقض، غیرقابل پیشبینی، غیرقابل اجرا و تراژیک بود. مورگنتا شیفته این اظهارنظر گوته بود «فردی که دست به اقدام میزند همواره بیانصاف است و اینکه هیچکس عادل نیست جز فردی که مشاهده میکند.» مورگنتا - بهویژه پس از تجربهاش از جنگ ویتنام - برای اصلاح این اندیشه ناخوشایند آمد و اصرار داشت که لااقل باید «عنصری از عدالت» در «فردی که دست به اقدام میزند وجود داشته باشد»، هرچند او همچنان باور داشت که یک تعهد صریح یا سادهلوحانه به عدالت در جهان حقایق در بهترین حالت بیپروایانه بود. جهان واقعی همواره ترتیبات اخلاقی را میطلبد. او میگفت، دو صفت یا ویژگی برای دولتمرد حیاتی است: حس محدودیت و «تعهد به یک طرح بزرگ» که به سیاستهایش یک هدف کلی میدهد. روشنفکران ضرورتا هیچیک از این ویژگیها را ندارند و توانایی ترکیب عقلانیت و قدرت در واقع نادر بود. مورگنتا دو مثال از تاریخ آمریکا ارائه میداد: پدران بنیانگذار و آبراهام لینکلن. ظاهرا هنری کیسینجر رتبه سوم بود. مورگنتا نمیگفت که کیسینجر به سطح جفرسون یا لینکلن رسیده بلکه باور داشت که کیسینجر دولتمردی بزرگ است؛ یکی از بزرگترین دولتمردانی که ایالات متحده تاکنون به خود دیده است. وقتی دوست مشترکشان «جان استوسینگر» در کتابی یک دفاع بلندبالا از سیاستهای کیسینجر انجام داد، مورگنتا آن را «بهترین کتابی که تاکنون در مورد هنری کیسینجر نوشته شده» نامید.
مورگنتا در مواجهه با واقعیتهای ترسناک قدرت میگفت که روشنفکران میتوانند از میان چهار مسیر ممکن دست به انتخاب بزنند. آنها میتوانند به برج عاج عقبنشینی کنند تا «خلوص» خود (و نیز تقدسمآبی و سالوسصفتی خود را) حفظ کنند. آنها، بهعنوان آلترناتیو، میتوانند موضع «مواجهه پیشنگرانه» را در مخالفت با سیاست دولت اتخاذ کنند. اولین مسیر، نوعی فضیلت پنهان را فقط با انکار کل قدرت به دست آورد. دومین مسیر، وظیفه سنتی یک روشنفکر را به اجرا درمیآورد که بیانی صریح با قدرت داشت اما خطر غیرعملی بودن را هم («شما باید جایی بنشینید که من مینشینم») همراه با شکل خاص خود از خشکه مقدسمآبی را به جان میخرید. وقتی جنگ ویتنام داغ شد، مورگنتا به موضع دوم درغلتید، هرچند این چیزی نبود که او خواستار آن برای خودش باشد یا انتظار آن را برای خودش داشته باشد. دو مسیر دیگر قدرت را میپذیرفتند، حتی با آن همکاری میکردند، اما به شیوههایی بسیار متفاوت. سومین مسیر برای روشنفکران همانا رهاکردن استقلال خودشان بود و در یک اقدام بزدلانه به شیپورچی یا تبلیغاتچی برای قدرت تبدیل میشوند؛ یا با استفاده از چارچوب کیسینجر، مطیع دستورات بوروکراتیک بودند که از سوی فرامین بعدی طلب میشد و به چرخدندهای در ماشین تبدیل میشدند.
مورگنتا نه فقط از روزهای حضورش در آلمان وایماری بلکه از مخالفت تک و تنهایش با ویتنام کاملا از بزدلی روشنفکران آگاه بود. او میگفت، برخی حامیان جنگ در حملاتشان به مخالفان جنگ آنقدر خشن بودهاند که او مظنون است که انگیزههایشان آنقدر که باید روشنفکرانه نبود. این روشنفکران دیگر روشنفکر نبودند و به ایدئولوگها و ابزارهای صرف زور تبدیل شدند و در بدترین حالت، آنها هوش خود را برای به دستدادن دلایلی برای اجبارهای بیرحمانه دولت به کار میگرفتند.
چهارمین - و شاید دشوارترین - مسیر مورگنتا همانا مشارکت در دولت بود؛ به این امید که با دستگاه مفهومی روشنفکری بر سیاست و خطمشیها تاثیر بگذارد اما محدودیتهایی را بپذیرد که با آن مقامها موظف به عمل بودند. نتیجه هرگز نمیتوانست کاملا رضایتبخش باشد زیرا مصالحه با نظریههای کسی همواره ضروری و گاهی دردناک بود. سیاستها همیشه فاقد ساختارهای نظری بودند که روشنفکران ارائه میکردند. بهترین کاری که روشنفکران در دولت میتوانند برای حفظ انسجام و یکپارچگی خود انجام دهند، همانا تلاش برای قراردادن حقیقت در خدمت قدرت است، با این درک که حتی اگر دستاورد عدالت کامل هرگز میسر نشود، آنها همچنان میتوانند مشاورههای عملی در مورد استفاده از قدرت برای اهداف مشروع را ارائه دهند. برای مثال، میتوان به سیاستمداران کمک کرد تا از تسلیمشدن به وسوسه دائمی جایگزینی قدرت با عقل در ازای پیوستن به این دو احتراز یا توصیه کنند که چه میزان قدرت برای وضعیتِ موجود موردنیاز است و از افراطی بپرهیزند که بهراحتی تمام به دست دارندگان قدرت نظامی میافتد. این وظیفه روشنفکران در کاخ سفید است تا «شکنندگی قدرت، کبر و کوری، محدودیتها و دامهای آن» را به رئیسجمهور یادآوری کنند. به همین دلیل، روشنفکرانی که حقیقت را فراموش میکنند، بهجای خدمت بهقدرت تسلیم آن میشوند. اما با همه سازشها و اصلاحات انطباقناپذیر با واقعیت، دانستن این مساله چگونه میسر بود که آیا کسی امتیازات زیادی داده تا به ابزار صِرف قدرت تبدیل شود؟ مورگنتا میگفت، این «فقط یک گام کوچک بود» بهسوی ورشکستگی فکری کاپیتولاسیون. به نظر میرسد پاسخ او این بوده است که هیچ پاسخ قاطعی برای این پرسش ابدی وجود ندارد، هیچ فرمول اخلاقیای وجود ندارد که فرد بتواند بر آن اتکا کند. در جهانی بدون «مطلقها»، هر فردی باید بر اساس شرایط و وضعیتهای خاصش مورد قضاوت قرار گیرد و به همین دلیل، مورخ چیز زیادی برای آموختن در مورد زمامداری دارد تا کمیتسنجی دانشمند اجتماعی.