بخش صد و هفتاد و سوم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
کیسینجر تمایزی را قائل شد که برایش مهم بود و این برای بسیاری از مردم آمریکا تا امروز هم همچنان مهم باقیمانده است. این تمایز میان «صلح با فرجه مناسب» و «صلح با شرافت» بود. اولی سیاست واقعگرایانه خونسردانه و سنگدلانه در ظالمانهترین شکل خود بود. از سوی دیگر شرافت چهرهای اخلاقی به آن چیزی میبخشید که کاخ سفید در حال انجامش بود؛ تصوری نهتنها برای دیگران که برای تصمیمگیران - نیکسون و کیسینجر - که دولت آمریکا رفتاری نجیبانه و انسانی داشت و به تعهدات خود عمل میکرد. این صرفا تجزیه نبود. همانطور که نوارهای کاخ سفید نشان میدهد، شرافت بیشتر در ذهن نیکسون و کیسینجر بود (لااقل تا حدودی). در نگاه آنها، عقبنشینی ناگهانی در سال ۱۹۶۹ اقدامی «بیشرافتی» بود. این بدان معنا بود که مرگ ۳۰ هزار آمریکایی تا آن تاریخ بیفایده و بیهوده بوده است. چیزی دست خانوادههای آنها را نگرفت؛ در اصل، با شانه بالا انداختن به نشانه بیخیالی به شکلی غیرانسانی به حال خود رها شدند و در مورد ویتنامیهای جنوبی چطور که همه چیز را بر اساس وعدههای آمریکا بهخطر افکنده بودند؟ آنها هم بهراحتی کنار گذاشته میشدند چنانکه گویی فرد در حال خاموشکردن سوئیچ برق بود. قدرتهای بزرگ اینگونه رفتار نمیکردند. کیسینجر اصرار داشت که ایالاتمتحده، اگرچه خسته از جنگ است، نمیتواند بهسادگی «از یک متحد کوچک بگذرد، از تعهدات یک دههای بگذرد، از ۴۵ هزار تلفات و خشم خانوادههایی که فداکاریهایشان به شکلی واپسگرایانه بیمعنی تلقی میشود بگذرد.» موضع اخلاقی همانا جنگ بهمنظور نجات وجهه بود.
اما آیزاکسون و دیگران میپرسیدند که آیا این ارزش دارد جان ۲۰ هزار آمریکایی دیگر به بهای «گرهگشایی تقریبی از ساختار اجتماعی آمریکا» گرفته شود. در مورد اینهمه ریاکاری چطور؟ منتقدان سیاست «فرجه مناسب» و توافق نهایی کیسینجر - چنانکه «تیو» چنین کرد - آنها را بهخاطر این وضعیت رهاسازی محکوم و تقبیح کردند. «ریچارد هالبروک» دیپلمات اینگونه حلوفصل را «یک فرار استتارشده» نامید؛ یک مورخ هم آن را «خیانت به ویتنامیهای جنوبی» نامید و به این نتیجه رسید که «ویتنام، در نهایت، شاید تیره و تارترین فصل از حرفه کیسینجر را تشکیل میداد.» کیسینجر لزوما مخالف نبود. او در خفا ارزیابی یک دوست روزنامهنگار را پذیرفت که میگفت سیاست دولت پنهانکننده «بزرگترین عقبنشینی در تاریخ» بود. به شکل غیرقابلانکاری چیزی ریاکارانه در سیاست نیکسون و کیسینجر وجود داشت. آنها واقعا با مردم آمریکا در مورد کاری که انجام میدهند رک و راست نبودند. نیکسون در سال ۱۹۷۲ و زمانی که به کیسینجر نزدیکتر میشد، گفت: «آنچه تو در اینجا داری انجام میدهی یک معامله مخفیانه است.» مخفیانه؟ ریاکارانه؟ دورویی؟ اخلاق یا شرافت در آنچه جایگاهی داشت؟ کیسینجر توضیح داد که این توافق نهایی -حتی اگر برخی آن را خیانت یا میهنفروشی بنامند- به خانوادههای داغدیده اجازه میدهد تا «اندکی تسلی یابند که تمام آنچه انجامگرفته بیفایده نبوده است» و او اصرار داشت که این نتیجه «اساسا اخلاقی» بود. دستکم از یک نظر، ممکن است چنین باشد اما میتوان جنبه دیگری از این مساله اخلاق را درک کرد. تا جاییکه کیسینجر فهمید که یک سیاست «فرجه مناسب» ضرورتا به معنای قربانی کردن یک متحد است - و در زمانهای متفاوت او آن را درک کرد - آنچه او نگفت و نمیتوانست بگوید این بود که درخواستهای متناقض و معضلات غیرممکنی که او و نیکسون باید به آنها میپرداختند مستلزم ریاکاری و فریب بود. یک «فرجه مناسب» شاید تنها راه خروج برای آمریکایی بود که بهسوی خودتخریبی در حال حرکت بود و در این معنا بود که بدبینی و تدلیس کیسینجر و نیکسون یک موضع اخلاقی واقعی بود. پارادوکس این بود که اخلاقگرایان فرانسوی مانند «لا روشفوکو» و دیپلماتهای فرانسوی مانند تالیران از آن استقبال کردند. در نهایت و مهمتر از همه، همانا اجزای استراتژیک بود که نام «اعتبار» و «پرستیژ» به خود گرفته بود. آنگاه که لیندون جانسون تصمیم به تشدید جنگ گرفت، اعتبار آمریکا در جهان به مولفهای اجتنابناپذیر در هرگونه ملاحظه عقبنشینی تبدیل شده بود. این احتمالا مهمترین ملاحظه در تفکر نیکسون و کیسینجر بود - حتی اگر «اعتبار» و «پرستیژ» کلماتی توخالی برای مخالفان جنگ و بسیاری از مورخان پس از آن دوران بوده باشند - که مفاهیم اعتبار را بهمثابه انتزاعاتی بیوزن رد میکنند بهویژه زمانی که در برابر واقعیت ملموس سربازان کشتهشده آمریکایی مورد سنجش قرار میگرفت. تصمیم جانسون برای گسترش جنگ در سال ۱۹۶۴ اتخاذ شد درست همان موقعی که او خود را «نامزد صلح» در انتخابات ریاستجمهوری علیه باری گولدواتر بهشدت نظامیگرا جا زده بود. پس از پیروزی انتخاباتیاش، جانسون گام اساسی در بمباران ویتنامشمالی را برداشت؛ اقدامی که او را در یک خیابان یکطرفه قرار داد. بمباران به پایگاههای هوایی در ویتنامجنوبی نیاز داشت که این هم البته نیاز به حمایت نیروهای آمریکایی داشت. تفنگداران در اوایل ماه مارس ۱۹۶۵ به نزدیک ساحل «دا نانگ» رسیدند و آماده نبرد بودند. جنگ زمینی در جریان بود - صدها هزار سرباز آمریکایی دیگر هم بعدا رسیدند - و ریچارد نیکسون با وعده یافتن راهی برای خروج از ویتنام به ریاستجمهوری برگزیده شد. تقریبا هر مورخی که ریشههای جنگ را مطالعه کرده است به تصمیمات جانسون در اواخر ۱۹۶۴ و اوایل ۱۹۶۵ بهمثابه نقطه عطفی اشاره میکند. «جورج هرینگ» ماههای اوایل آغاز سال ۱۹۶۵ را «دورهای تعیینکننده» مینامد. «گلب» و «بتس» به «حد معین» اشاره میکنند. رابرت مکنامارا از «در دوراهی ماندن» مینویسد. «فردریک لاگوال»، در بررسی دقیق خود از ۱۸ ماه میان اوت ۱۹۶۳ تا اواخر فوریه ۱۹۶۵ میگوید که دورهای که وی آن را «۱۹۶۴ دورودراز» مینامد «مهمترین دوره در کل مداخله ۳۰ ساله آمریکا در ویتنام بود.»